مامان یک آزمایش سخت دارد. داورهای پیش نیاز حالش را به شدت بد کرده. پس انجام آزمایشش منتفی شد و اعلام کرد:
-حالم که خوب شد میرم.
خواهر کوچیکه پر از نگرانی و ترس می نوشت:
-اگه مثل بابا شد چی؟ اگه خوددرمانی کرد چی؟ اگه نره چی؟ اگه حالش بد شد چی؟ اگه یه چیزیش شد چی؟ و ....
از قرار زنگ زده به مامان تا راضی اش کند که بلافاصله برای آزمایش راهی شود.مامان اما با حال بد ، قبول نکرده . خداحافظی کرده و در حال قطع کردن گوشی گفته:
-همه دکتر شدن برای من. میگم حالم بده. میگه بیا برو.
خواهر کوچیکه دوباره زنگ زده که:
-مامان تو رو خدا بیا برو. برات بد میشه. ضمنا صداتم شنیدم. داشتی می گفتی من دکتر شدم برات!
مامان دوباره چند جمله در رد آزمایش گفته و مثلا قطع کرده. تلفن قطع نشده. چون خواهر کوچیکه شنیده که:
-زنگ زده که بگه شنیدم می گفتی همه دکتر شدن برای من.
خواهر کوچیکه دوباره زنگ زده :
-مامان بازم شنیدم. لااقل گوشی رو قطع کن. بعد حرفهاتو بزن.
مامان خندیده و گفته :
-دکتر جان... تا حالم خوب نشه هیچ جا نمیرم.
و تق! تلفن را قطع کرده .
-ما خودمون به تنهایی فیلمیم !!!