پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

منطق شکمی

 دوتاخواهر بودند. بیست و چندسال قبل گذرشان افتاده به خانه ی من. آن وقتها چهل و چندسال داشتند. قبل از ناهار، بعد از ناهار، قبل از شام، بعد از شام، تخم مرغ نیمرو می کردند، سوسیس سرخ می کردند، نان روغنی درست می کردند و می خوردند. ناهار و شام را هم می خوردند. توجه شما را به دیالوگ ها آنها جلب مب کنم:


-بیا خواهر...بیا این نیمرو رو بخور. نیمروی من خوردن داره. همونطوری که دوست داری درست کردم. پر روغن و ته دیگ دار!

-به به...دست گلت درد نکنه. می چسبه به جونم.

-خاک تو سرمون خواهر. این نیمرو برامون ضرر داره. چربی داریم. نباید بخوریم.

-خیلی خوشمزه ست خواهر. واقعا خا ک بر سرمون. ولی بخوریم که نخورده از دنیا نریم!

-بیا  شربت بخور خواهر. همونطور شیرینِ شیرین که دوست داریم درست کردم.شکرش رو  زیاد ریختم.

-به به..چقدر خوب شده.

-خاک برسرمون خواهر. ما قند داریم. اینها برامون سمه! خیلی بی عاریم که داریم می خوریم.

-ای ول کن خواهر. بذار بخوریم. کوفتمون نکن.

*

ما طی این سالها این دیالوگ ها را مثل طنزی خانوادگی برای خودمان تکرار می کردیم و می خندیدیم.آی می خندیدیم.

*

بیست سال گذشته. من چهل را رد کرده ام. خواهرکهای آن موقع که همه نوجوان بودند، زن های کاملی شده اند. بالای سی سال اند . توجه شما را به چت های گروه خواهرون جلب می کنم:


-ساعت دوازده شبه ، هوس حلوا کردم. یعنی برم بپزم؟

-آخ نگو..من دلم نون خامه ای می خواد.برم بخورم.

-منم رنگینگ دارم تو یخچال. میرم بیارم بخورم.

-به به ... چه غذای چرب و چیلی درست کردی. جای من خالی.

-وای نون روغنی! می میرم براش.

-دارم بستنی می خورم. جاتون خالی. ساعت یک نیمه شبه.

 و همه با هم مشغول تایپ کردن یک جمله ایم:


-خاک برسرمون خواهر...اینا برامون بده. چربی داریم. قند هم می گیریم. نباید اینها رو بخوریم. ولی می خوریم. کیف هم می کنیم.


و ...

تاریخ چیزی نیست جر توالی تکرار ماجراهای بین خواهر ها!


نتیجه:

آن وقتها فکر می کردیم اینها چه آدمهایی هستند که در عین بزرگسالی نمی توانند اختیار شکم شان را داشته باشند و چیزی که برایشان ضرر دارد را نخورند و ازش چشم پوشی کنند. ما می توانستیم. هرچیزی بد بود، بد بود. دورش خط می کشیدیم.چرا اینها نمی توانند؟


امروز می بینیم، ظاهرا سن، متغیر وحشتناکی ست. هرچه بالاتر برود، میزان ترس و ملاحظه و احتیاط را در تو می کُشد و نمی گذارد به صلاح و مصلحتت فکر کنی و منطقِ ( خوشباشی و هرچه باداباد)، زورش بیشتر و بیشتر می شود.


امروز ما هم نمی توانیم. نه که نتوانیم. نمی خواهیم!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.