پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ترس خورده

خب حالا می توانم در موردش بنویسم. چند روز است دارم جان می کنم.


چند ماه قبل، توی دل زمستان، حضوردر کلاس یکی از هنرجوها که هم سن و سال خودم است، نامرتب شد. وقتی آمد تعریف کرد که ناگهان متوجه سرطان پیشرفته ی پانکراس در مادرش شده اند. و حالا نه درمان فایده ای دارد نه می شود از شدت درد دست روی دست گذاشت. شیمی درمانی را برای کاهش درد، برای دلخوشی، نمی دانم به چه دلیلی، انجام می دادند. ( مثل خودمان که که روزهای آخر به هرچیز مزخرفی چنگ انداختیم و تن دردمند بابا را سپردیم به رادیو تراپی).

دکترها خیلی راحت ، بیمار را جواب کرده بودند. هنرجوی زیبایم می گفت ( حتی نمی خواهیم براش پرستار بگیریم. می خواهیم تا روز آخر خودمون کنارش باشیم و کارهاشو بکنیم تا دلش آروم بگیره).

بارها موقع احوالپرسی و دلجویی گریه ام گرفت. پسرجان هشدار داد که ( دیگه وقتی داری به خانم فلانی دلداری میدی، خودت گریه نکن).

چندروز قبل روی پیشانی  ساختمان روبرویی بنر تسلیت زدند. نزدیک ظهر خیابان بشدت شلوغ شد. تابوت را از آمبولانس بیرون آوردند و دقایقی در پارکینگ ساختمان گذاشتند تا سنت را رعایت کرده باشند. صدای جیغ های ترس خورده ا ش را می شنیدم و از پشت پنجره ی آشپزخانه ام، زار زار گریه می کردم.فریاد می زد( مامان جونم..مامان جونم)...


می فهمیدمش. وقتی تابوت لعنتی را می بینی تازه انگار متوجه می شوی که تمام شد. دیگر تمام شد. انگار آن جسم پیچیده در پتو، دیگر متعلق به تو نیست و رفتنی ست. و همین آنقدر ترا می ترساند که جز جیغ های از ته دل، جز جیغ های تیز و ترسناک واکنشی از تو ساطع نمی شود.

آنقدر جیغ زده بودم  که  تا یکماه صدایم خفه بود. آنقدر تیز و بلند و ترسیده جیغ زده بودم که پسرکم هنوز می ترسد. آنقدر ممتد و وحشیانه جیغ زده بودم که دخترخاله ها تا عید مرا دیدند گفتند( هنوز صدای جیغات توی سرمه.سرم درد گرفت. ترکید از درد)

جیغ ها برایم آشنا بود. خیلی آشنا.

دست خودت نیست. آنقدر می ترسی از دیدنش در تابوت که جیغ از هزار توی وجوت بیرون می ریزد. آنقدر می ترسی از نبودن و رفتن همیشگی اش که بند بند وجوت، سلول سلول وجوت جیغ می شود و به صدایی تیز و گوشخراش از جسمت بیرون می ریزد.

آنقدر می ترسی از دیگر نبودنش که دوست داری همان لحظه، همان جا تو هم بیفتی و بمیری و ادامه ی این ترس را تجربه نکنی.


وقتی ببینمش بغلش می کنم، توی بغلم می فشارمش و برایش آرزوی صبوری می کنم.

کار دیگری از دستم بر می آید؟


*

آقای همسر همیشه می گفت( تو خیلی متفاوت گریه می کنی. آروم و بی صدا فقط اشک می ریزی)

آن روزها بی صدایی سرم نمی شد. خدا می داند توی گریه های هق هق ، چه ها بلند بلند گفتم و ناله کردم و جیغ زدم و فریاد کشیدم .


*

نوشتن در موردش را عمدا انجام می دهم. باید شانه هایم را سبک کنم. باید ...!



نظرات 1 + ارسال نظر
آبلوموف دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 ساعت 22:13

سبکبال و سلامت باشید برای روزهای نمایشگاه کتاب ! و همیشه !

زنده باشین. ممنونم ازتون.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.