دلتنگ که باشی ، باد تند که بیاد و گرد و خاک بیاره توی چشم و چارت ، کفری میشی و اخمهات رو می ریزی توی ابروهات و زمین و زمان رو تحمل نمی کنی دیگه!
از خیر گلدون خریدن و خاک خریدن و زولبیا و بامیه خریدن و سبزی کیلویی خریدن می گذری و از فرغونیِ سرچهارراه ، هفت هشت ده تا دسته سبزیِ نوارپیچ می گیری و برمی گردی خونه.
ساقه ی سبزی ها رو می بُری و برگهای چروکیده و پژمرده رو ول میدی توی غرقابه ی آب سینک. چنگ میزنی توی آب و سبزی و نمیشه که نمیشه.
چشمات وا نمیشن. هی روی هم میان. خاک رفته توی چشمات اما خودت می دونی که کار از جای دیگه ای بیخ پیدا کرده . چشمات از چیز دیگه ای وا نمی مونن. سفید شدن بس که به راه موندن.
دلتنگی . دلت تنگه !
-غرض عرض دلتنگی بود ، اما دیالوگهای نعمت الله طور شد!