پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دخترهای خِش خِشو

از نیمه ی تیر توی یک کتابخونه ی عمومی دیگه هم داستان نویسی درس میدم. شاگردهام دخترکای هشت تا سیزده ساله ان.

هرچه سن شون کمتره، کمتر تمرکز دارن و شیطنت شون بیشتره. از دور میز بزرگ مون در تمام دوساعت انواع و اقسام صداهای عجیب و غریب شنیده میشه. خششش خشششش. یکی  لیوان یکبار مصرف رو له می کنه. نگاهش می کنم.  لبخند می زنه و متوقف میشه . و دوثانیه بعد دوباره خشششش خشششش. لیوان رو  با خودکار از دسترس دخترک خارج میکنم و دوثانیه بعد دخترک اون ور میز لیوان رو برمیداره و شروع می کنه به بازی کردن باهاش. خششششش خشششش!

زبونی میگم با لیوان بازی نکنین. بعد یک لیوان سالم میاد روی میز.پر از آب. دست یکی می خوره به لیوان و آب میز رو برمی داره. اون یکی برگه ای که توش داستان نوشته رو پاره می کنه و روی آب میذاره تا خشکش کنه. نمیشه!  دخترک روبرویی فرشته ی نجات میشه و اون هم برگه ای که توش داستان نوشته رو پاره می کنه و می ذاره روی داستان آبکی قبلی. اینجا باید منفجر بشم از خنده اما باید خودم رو کنترل کنم. داستانهای آبکی تمام میشه.

یک نفر مدادش می افته روی زمین. میاد مداده رو برداره، تمام جامدادیش خالی میشه روی زمین و هرکدوم  از نوشت افزار با صدای خاص خودش، پشت سر هم.

بعضی وقتهااونقدر سر و صدا هست که  دلم می خواد کیفم رو بردارم و ازهمون در نزدیک حیاط ، بدون خداحافظی با رییس فرار کنم و تا خود خونه بدوم! اما می مونم و از چشم های زل زده به دهانم و دستهای کوچک آماده به نوشتن و برگه های سفید منتظر قصه شدن، لذت می برم.

یکی از چیزهایی که بهشون تاکید می کنم اینه که ( اول قصه هاتون ننویسین " یکی بود ، یکی نبود" . یهو  وارد قصه بشین. مقدمه نگین برای داستان تون. مثلا نگین ( روزی دختری بود که...) . یهو یک حرکت یا دیالوگ یا ماجرا رو بیارین اول قصه. پایان قصه رو هم مثل متل ها و افسانه ها نبندین. نگین ( به خوبی و خوشی زندگی کردند).

فکر کنین از ده تا هنرجوی فسقلی ،  نُه تاشون چطوری می نویسن؟؟؟؟؟

(( بنام خدا.

یکی بود.یکی نبود. روزی دختری بود که ...

و در پایان:

آنها سالها به  خوبی و خوشی زندگی کردند!))

*

دروغ چرا به شدت دلم می خواد برم توی دنیای قصه هاشون. همون (روزی دختری ...) باشم و در آخر به خوبی و خوشی سالها زندگی کنم.



بعدا نوشت:

بهشون گفتم وقتی دوست تون داستانش رو می خونه، گوش بدین. وسط قصه حرف نزنین. اگه نکته ای توجهتون رو جلب کرد یادداشت کنید ، بعد از تمام شدن قصه در موردش حرف بزنین. وسط قصه چند نفر هی انگشت شونو بالا میارن و میگن: ( اجازه خانوم..اینجا نباید می گفت فلان. اونجا نباید می گفت بهمان). میگم: ( وسط قصه انگشت تونو بندازین پایین. اجازه نگیرین. باشه برای بعد از تمام شدنش.به محض تمام شدن حرفم یکی انگشتش رو بالا میاره و میگه: ( اجازه خانوم...).در مقابل نگاه مستقیم من میگه: ( اجازه خانوم می تونیم آب بخوریم.) یا (میشه بریم بیرون!!! )

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا پنج‌شنبه 17 مرداد 1398 ساعت 01:10

من دوتا از این شیطونایی توصیف کردی دارم. موهاشون مزاحم کار نیس احیانا

چشم ما روشن
با موهاشون کنار اومدن .البته معمولا زیر شال و روسریه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.