پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مهتاب در اومد

فرق وسط باز کردم. موها را با کش موهای نازک نارنجی و سبز دوگوشی بستم. پسرک گفت: ( پروانه سراوانی ، هفت ساله ، از جهان کودکانه).

کلاس که رفتم دوگوشی ها را باز کردم و موها را با کلیپس سفت کردم پس سرم. هوای گرم حوصله ی دوگوشی زیر شال نمی گذارد برای آدم. رفتم و برگشتم. پیاده برگشتم. به خودم گفتم رعایت کردن و نکردنم انگار چقدر فرق دارد. درد که همچنان هست.

چه ام بود نمی دانم. اما حالم خوب بود. سرک می کشیدم توی بساط دستفروش ها.دلم می خواست بایستم به جغدهای روی روسری نگاه کنم، به نقاشی های فشن روی تی شرتها نگاه کنم. به شلواهای پاچه گشاد نگاه کنم. کنار بساط فیلم فروش بمانم و اسم تک تک فیلمها را بخوانم. مردی روی پله ی جلوی یک لباس فروشی همیشه غلغله، ویلون می زد. زن جوانی که  کنارش بود  ماسک زده بود روی دهان، بیمار و نزار به نظر می رسید. دلم خواست با آهنگ( به دیدن من بیا مهتاب دراومد) ش برقصم. با ( تو خورشید منی) اش پیچ و تاب بخورم. گربه نارنجی جلوی مرغ فروشی چُندَک زده بود روی دوپای عقب و به مرد مرغ فروش که مرغ ها را برای مشتری خرد می کرد زل زده بود. دوست داشتم زانو بشکانم روبرویش و بگویم: (می خوای یه تیکه مرغ بدزدم برات؟ ). گاری گل فروش  توی مسیرم بود.چشم چرخاندم لای گلدانهاش.  باید به مرد گاریچی می گفتم:  هنوز موسی در گهواره نیاوردی؟موسای من دوساله که مرده. دلم موسی می خواد. گهواره ش رو خودم تضمین می کنم). زن و مرد جوانی روی دوپا نشسته بودند، غوره جدا می کردند که میوه فروش بریزد توی دستگاه آبگیری . دوست داشتم با همین زانویی که خم نمی شود، بنشینم و یاد بگیرم غوره چه شکلی باشد بهتر است؟ سبد گیلاس و آلوها اما دلم را نبرد. مگس می پرید رویشان.

چه ام بود... نمی دانم. حالم خوب بود.

حال خوب هم  به آنی بند است. نمی ماند که لامذهب! فرتی دود می شود می رود هوا.


نور سبز

جلسات درمانم  از هرروز پشت سرهم  و هفته ای سه بار تبدیل به هفته ای یکبار شده اند. خیلی بهترم، اما این درد زانو ظاهرا دیگر عمری و ابدی با من است. خوب نمی شود که نمی شود. آنجا تاکید می کنند که تمام چیزهایی که بهم توصیه کرده اند را کاملا رعایت کنم. اما تقریبا هرروز پله هامان را بالا و پایین می کنم و توقع ندارم که کاملا خوب شوم.

سفر دو سه روزه مان  برای سالگرد بابا، پادرد را برگرداند به حالت قبل، بلکه بدتر.

خانومی که در مورد انگشت دوم پا بهم گفته بود، دستگاه ضربه زن امواج را راه انداخت. نقاط درد را نشانش دادم و خواستم که آن قسمتها را کار کند. پرونده ام را چک کرد و گفت:

-چیکار کردی با خودت؟ توی این قسمتها که درد نداشتی. عصبی شدی؟ پیاده روی کردی؟ بار سنگین بلند کردی؟ چی شده؟

-یه سفر سه روزه رفتم که تقریبا دو روزش توی راه بودم. یک روز هم  سرپا و مشغول.

-چرا آخه؟ این همه تاکید می کنیم رعایت کنید. سفر واجبه الان آخه؟ توی درمان؟

-واجب بود.

-تفریح و ددر رو بذارین برای بعد از بهبودی. وگرنه طول درمان خیلی زیاد میشه.

برایش گفتم که سالگرد پدرم بوده. باید می رفتم. برگشت سمتم.

-اولین سالگرد بود؟

-آره

دوازده ساله که پدرم رفته. باورت میشه چهارمین سالی که نبود، یک روز وسط خونه ی مامانم بلند پرسیدم: ( بابا خونه نیست؟ کی میاد؟ )

-آره باورم میشه.

-من هنوز بوش رو حس می کنم. هنوز یادم نرفته.

-باورم میشه.

خانومه می گفت و من بی اختیار گریه می کردم  و دستگاه ضربه زن، روی نقاط سفت شده و دردناک ضربه می زد.

-نور باشن. روحشون سبز. دل تون آروم بانو!

خانومه آنقدر زیباست که بخواهی یا نخواهی دوستش داری، شهد و عسل کلامش نیز مزید علت.

دست آورد جلو و اشکهام را پاک کرد. سیاهی ریمل پخش شد زیر چشمم.

-ببخشید که باعث شدم گریه کنین. خودم هم منتظر بهانه ام که یکی اسم پدر رو بیاره و من شروع کنم به ابراز دلتنگی برای پدرم. سبز باشین بانو.

چه سری چه دمبی!!!!

لطفا یک جوری از صندلی تون بلند بشین و از ردیف صندلی ها بیرون بیایید که دمبه ی مبارک تون نخوره به کلیپس پس کله ی مردمِ صندلی جلویی  و کلیپس رو پرت نکنه پایین.

کلیپس  مون شله؟ گردن مون شله؟ باشه. اما دمبه ی شما هم خیلی پر زوره ها!

والله!

مامان بابای مهّنا

دخترک خانه ی پرش دوساله به نظر می آمد. هنوز با اصوات حرف می زد. صدایش کلمه نداشت. لای صندلی ها می چرخید و بازی می کرد. سراغ آب سرد کن رفت و یه دسته لیوان یکبار مصرف را کشید بیرون. در سطل زباله را باز کرد تا لیوانها را  داخلش بیندازد. مامانش بلند شد و لیوانها را گرفت و گذاشت روی صندلی کناری خودش. سرش را برد توی گوشی و با هر صدایی که دخترک تولید می کرد می گفت:

-مُهَنّا...اومدم دیگه!

-مهّنا... بذار بیام دیگه!

-مهّنا... اومدم دیگه ها...!

توی فاصله ی هرجمله سرش توی گوشی بود. دخترک درِ بخاری را باز می کرد و ول می کرد. در با صدا ی برخورد دو فلز برمی گشت سرجای اول.مامانه باز جمله ها را ردیف می کرد. دخترک یکی یکی لیوان می گرفت از مامانه و می رفت از آب سرد کن آب می کرد و مچاله می کرد و  می انداخت توی سطل. مامانه همچنان در حال ( اومدم، بذار بیام، اومدم دیگه ها) بود.

لیوانها تمام شدند. دخترک جیغ می کشید. مامانه ناغافلی یک آهنگ ترکی استانبولی با صدای بلند برای بیماران عزیز پلی کرد. آهنگ تمام شد. آهنگ بعدی شروع با شکوهش را به سمع رساند. آقای ساسی مانکن از گوشی مامانه فریاد می زد( بیا بیا قرش بده...). جمله ی مامانه تغییر کرد:

-بذار من برم خونه مون. تو رو بذارم همینجا مهّنا!

کولر این بخش باد گرم می زد. به محض خالی شدن صندلی در سالن اصلی ، به هوای خنکای کولر آنجا رفتم. بعد از چند دقیقه مهّنا در آغوش مامانش از جلوی مان رد شد. رفت و کمی بعد برگشت. توی دست مهّنا یکی از گلها مصنوعی ِ گلدانهای تزیینی ِ جلوی پاویون بود. مهنا گل را گلبرگ به گلبرگ تجریه می کرد و روی زمین می ریخت. مامانه گلبرگها را جمع کرد و ریخت توی سطل زباله. از ردیف سالن قبلی، مرد جوانی گفت:

-ببر بذار سرجاش. گفتم ببر بذار سرجاش. مگه نمیگم ببر بذار سرجاش؟

مامانه گفت:

-خراب شده دیگه باید بندازیمش دور. مهنا گریه می کنه ها.هیچی نگو.

مرد غرید:

-بیشعورا!

و سرش را کرد توی گوشی.

دلبند

شکارچیان برده تمام زوایای پیدا و پنهان را برای یافتن برده های فراری می جورند. برده ها پس از یافتن مجازات می شوند. زنده زنده می سوزند یا آنقدر شلاق می خورند که نفس شان قطع شود یا در بهترین حالت درخت گیلاس خون آوری تا ابد بر پشت تن شان نقش ببندد. بردگان زن به نسبت سلامت جسم و زهدان، ماشین های زنده ی جوجه کشی اند. اربان سفید تا جایی که توان دارند خودشان و سپس پسران خانواده را به بارور کردن زنان سیاه تحریض می کنند تا بردگانی که از این زنها متولد می شوند، تعداد لشگر کارگران بی مزدشان را افزایش دهد. بردگان اعم از زن و مرد همسر دارند اما برای باروری و زایش تحت تملک بی قاعده و قانون اربابان سفید هستند.

ست برای فراری دادن دخترش از ستم بردگی، او را در دوران نوپایی می کشد. بعد از فرار کردن به سمت شمال و رها شدن از یوغ بردگی، کابوس دختر مرده رهایش نمی کند. فرزندان دیگرش نیز با حفظ فاصله ی ارتباطی ، او را قاتل دیوانه ای می دانند که هرآن ممکن است دست به قتل شان بزند.

بازگشت روح دختر مرده برای انتقام در قالب جسم یک زن جوان اغواگر که مرد محبوب ست را نشانه رفته داستان را به رئالیسم جادویی گره می زند. طی سالها مادرانگی ست و مادرش و بیبی ساگز(مادرشوهرش)، دستخوش چالش شده و پریشانی و بهم ریختگی این زنان در سنین میان سالی، به خوبی این چالش را نشان می دهد.

گذشته مثل سایه ی سیاهی دنبال آرامش و آسایش ست است و نقاب فراموشی قدرت پنهان کردنش را ندارد. مردمان اطراف نیز آن را فراموش نمی کنند.  بردگان حق ندارند به چیزی عشق بورزند نه زن ، نه شوهر نه فرزند، چون هیچ چیزی تحت تملک شان نیست. فرزندان شان را طوری از آنها جدا می کنند و می فروشند انگار که گوساله ای را از گاو جدا کنند.  ست نمی تواند آینده ی خوبی برای فرزندانش تصور کند پس تصمیم به کشتن شان می گیرد اما فقط یکی را می کشد و بقیه را از او می گیرند.

لایه های پیچیده ی شخصیت های داستان، دستیابی سریع به آنها را منوط به پیش رفتن قدم به قدم به قصه و یافتن گره های آن می کند. در خلال خواندن، شخصیت ها شکل و رنگ می گیرند و روح و جسم و گوشت و پوست شان برای خواننده ، آشنا و نزدیک می شود. مقتضیات تاریخی،اجتماعی، سیاسی و حتی روان شناسانه داستان را تاثیرگذار و پذیرفتنی تر می کند.


دلبند

تونی ماریسون

نشرچشمه

 

-سنگین و تلخ! تلخ و سیاه! سیاه و خونریز!

-جامعه ی برده داری وحشتناک تر از آن چیزی ست که درباره اش شنیده ایم . روح و روان برده هایی که مادر، پدر، فرزند، همسر، عاشق یا معشوق اند، در این داستان ، پیش روی خواننده قرار می گیرد.

-کلمه ی (شکارچی برده)، بی اندازه ای سیاه و تاریک بود .

-مادر و این همه مصیبت برای مادرانگی!



 

یک سال

توی این چند روز که پاچه ی همه را می گیرم، از کلاس ها رفتن هایم شاکی ام، از درمانم ناراضی ام، از قدرندانی بچه ها و حضرتش دلخورم، از گرما غر می زنم ، یک چیز چندضلعی چند گوشه توی دلم وول می خورد. وول می خورد و گوشه کنارهای دلم را می خراشد. می خراشد و خونریزش می کند. چکه چکه های خون را روی تمام چیزهایی که پیرامونم دارم، می بینم و باز چشم چشم می کنم سمت همه که ببینم کی یک جایی پرش به پرم می گیرد تا بهانه شود برای گریه. که روی گریه  ام اسمی بگذارم غیر از تو.

بیشتر از یکماه است که دیوانگی خانه کرده توی دل و جانم. لحظه لحظه ی سال قبل را با خودم مرور کردم. هر روز! هر روز! هر روز!

چه می دانستم پدر نداشتن یعنی این همه درد! این همه تهی ماندن! این همه پادرهوایی و بی تعلقی ! این همه باد خوردن ریشه های کنده شده از زمین!این همه نازک نارنجی شدن از همه ی حرفهای عالم!

روزهای بیمارستان ، تخت سفید انتهای اتاق! روزهای حرفهای این دکتر و آن دکتر! روزهای چشم های همیشه ورم کرده از گریه های خفه ی شب و روز! روزهای خیال خام داشتنِ  خوب شدنت با نسخه و درمانهای مضحک تلگرامی ! روزهای چهار هفته ی دیگر، دو هفته ی دیگر، چندروز دیگر! کسی می داند باخبر بودن از رفتنِ حتمی و  همیشگی پدر چقدر هولناک است؟ چطور آدم را از به دنیا آمدن خودش و شاهدش بودن، بیزار می کند؟

تو می دیدی نیمه شبهای ما را؟ وقتی خواهرک پیغام می داد که (دارم خفه میشم. نفسم بالا نمیاد. همینجا کنارم نشسته. داره مسخره م می کنه که  گریه می کنم. نمی تونم نفس بکشم....) و من الرحمن را برایش تفسیر کنم که( برو بخون ببین با حور و پری های اونور چه دورهمی و نشستی داره. جوی شیر و عسل و تخت مفروش و حوری های چشم درشتِ چشم سفید که سفیدی چشماشون قدپهنای خیابونه! ) و بگوید که( خودتم برو  یه کم آب بخور. می دونم خودتم داری گریه می کنی. سرمن شیره نمال) و هرکدام پشت صفر و یک های موج های پیام، کور شویم از گریه و  خفه از هق هق.

چه کار کنم که چشم های آبی از جلوی چشم هام بروند؟ که دست و پاهای پوست و استخوان شده از توی مغزم پاک شود؟ که وقتی چشمم به عکست می افتد نپرسم ( چطوری نیستی آخه؟ مگه ممکنه؟ )

بزنم به در بیخیالی؟ باشد!

آن ورها هم بهت پیله میکنند که صدای اخبار را کم کن؟ که نصفه شب وز وز رادیو را خاموش کن؟ که بیا سروقت ناهارت را بخور؟ که پاشو برو  جواب آزمایشت را بگیر؟ که هرچی دکتر گفته را رعایت کن؟  با جماعت بال و پردار که سیزده به در می روی، آنجا هم یک هو غیبت می زند که دنبالت بگردند و  با خنده برگردی و آخرش چشم غره بروی بهشان؟ آنجا هم با سرعت دویست تا پرواز می کنی؟ چشم سفیدها میرزا قاسمی که می پزند بهت زنگ می زنند که بیاد داغ داغ بخور؟ برای آنها هم پز ماها را می دهی؟ به آنها هم  گفتی ( همه کارت پستال ان؟ )

این چندضلعی با گوشه های تیز دارد پدرم را درمی آورد. گوشه گوشه گوشه ی دلم را خونریز کرده. جمعه یکسال میشود. یکسال !

دوست دارم همینجا که هستم پشت این مانیتور بنشینم و از جایم تکان نخورم  و راه نیفتم به گز کردن جاده ها تا برسم به یکسالگی نبودنت.بمانم تا ماه بعد تا سال بعد تا هزار سال بعد، که چشمم نیفتد به یک سالکی سنگ سیاهی که حتی فکر کرد بهش چشمم را داغ و سیلاب می کند.

شارح و مفسر کوچک من

پسرک دوجلسه شاهنامه و یک جلسه حافظ با من آمد سرکلاسم.
یکی از غزل های حافظ با این مطلع بود:
حال دل با تو‌گفتنl هوس است / خبر دل شنفتنم هوس است

و الخ...

غزل به مواقعه و وصال می پردازد و در جمعی که چندتا پسرک کم سن و سال در آن حاضربودند، نمی شد درمورد غزل شرح ماجرا نمود.
چنان‌که گویم و دانی ، برای بزرگترها شرح مختصر دادم و تمام.

در شاهنامه به ( تازیان) برخوردیم که معناش را در شاهنامه گفتم.
امشب می گفت:
_ میدونی نظرم در مورد تازیان توی شعر حافظ چیه؟
_کدوم غزل؟
_همون که هی میگه ( هوس است/ هوس است)
_خب...؟
بادی به غبغب انداخت:
_به نظر من این شعر نمی تونه در مورد معشوق باشه. در مورد خدا هم نمی تونه باشه. در مورد یار هم نمی تونه باشه. پس داره به تازیان میگه که هرچی من دارم میگم هوس است.یعنی واقعی نیست. هوسه. الکیه. تو چی میگی استاد؟
_مامان جان! تازیان یعنی اعراب عربستان که دشمن ایران بودن در داستان های شاهنامه. توی حافظ تازیان نداریم.
_چی داریم؟
_ترکان لشکری. که همون مغول ها هستن.
چشمهاش را گشاد کرد:
_اِه... پس اشتباهی گفتم. پس منظور حافظ همون خداست. چون به معشوق که نمی تونه بگه. به خدا می تونه. درسته؟

سعی می کنم خنده را پس بزنم. جدی باشم و جدی بگیرمش. توی ذهنم یک ‌چیز می رود و می آید: پسرکم معلم ادبیات می شود! از حالا قششششنگ بلد شده هرجا عشق و معشوق زمینی ببیند، وصلش کند به خدا و آسمان!

گربه ی روی دکمه

این دکمه هم 43 سالش است و مطمئنا دوبرابر بلکه سه برابر این زمان هم عمر خواهد کرد. نشان به آن نشان که دست به دست بچرخد توی دست نوه نتیجه هام و بخندند به گربه ی روی دکمه و سلام و درود بفرستند به روح پرفتوح صاحبش.

مامان یک لباس بافته بود برای کودکی و نوپایی من. چندتا از این گربه ها را دوخته بود جلوی لباس. راستش هرچه بیشتر می نویسم شک برم می دارد که لباسم بافتنی بود یا پارچه ای؟ دکمه ها جلوی لباس بودند یا گوشه ها و پشت لباس؟ اصلا لباس من بود؟ اصلا دکمه مال من بود؟

بود. مطمئنم. اما اینکه چرا فقط یک دکمه برایم مانده عجیب است. برای منِ آشغال جمع کنی که خرده ریزه های هرچیزی را نگه م دارم و آرشیو می کنم، باقی ماندن فقط یک دکمه عجیب است. مهره، دکمه، نگین، سرزیپ،اسباب بازی های مینیاتوری لپ لپ و هرچیز مزخرف دیگری که فکرش را بکنی، توی دست و بالم هست. چرا؟ شاید یک روزی به کارم بیاید.

با رابطه هام  هم همینطورم. خرده ریزه هاش را نگه می دارم، نگه م دارم، نگه می دارم،بلکه جایی به کار بیاید.بلکه خرده ای، ریزه ای ، جایی سبب شود خشمم را بخورم، قهرم را فراموش کنم، رنجیدگی ام ندیده بگیرم، اما صبر که تمام شد، کاسه اش که لبریز شد، طاقت که طاق شد، به قیچی و بشکاف و ... فکر نمی کنم. رو برمی گردانم سمت ناکجا و بی که برگردم سمتش ، می روم که می روم. تمام خرده ریزه ها بمانند برای خودشان و خلاص!

این دکمه چرا باقی مانده و چرا فقط یکی مانده... معلوم نیست. باید بروم و بپرسم:

(مامان... دکمه های زندگی من کجاست؟ )



پ ن :

عکس گذاشتن این خطر را دارد که هرکی بیاید و بگوید: ( عه...اون عروسکه مال من بود. پیش تو چیکار می کنه؟ اونا مهره های من هستن. بده ش خودم نگه دارم. مامااااااااااااااااااااااااان... به عروسکای لپ لپ من چیکار داشتی آخه؟ )

و هیچ کس فکر نکند که اگر توی  قوطی من نبودند تا الان از صد تا دستگاه بازیافت زباله رد شده بودند!



زنان زجر کشیده ی غرب تهران

اقا به طرز حیرت آوری تمام مطالب مربوط به زنان زجر کشیده ی بدبختِ ستمدیده ی مظلوم غرب تهران از گروه پسران حدف شدند.

یعنی کشتم تون اگه یکی از خواننده های اینجا ، یکی از مامان های گروه پسران باشه.

یعنی که چه؟ امنیت نداریما!!!


پ ن :

البته بعد از دو سه روز باز ارسال مطالب ستم دیدگی و زجر کشیدگی و مفلوکی و بدبختی زنان از سرگرفته شد!

گاو خونی

مردجوانی درشبهای متعدد خواب پدر مرده اش را می بیند درحالی که در زاینده رود مشغول شنا و قایق سواری اند. این خوابهای متوالی روال عادی زندگی او را به هم می ریزد و مرز بین واقعیت و خواب و خیال را کم رنگ می کند و مرد دچار پریشانی می شود.

پدر در خوابها زنده و آگاه به مسایل زندگی کنونی پسرش است.از او گلایه می کند، پند و اندرز می دهد و راه حل پیشنهاد می کند. حی و حاضر بودن پدر در ذهن و روح پسر به گونه ای است که کم کم پدر برای هم خانه های پسر نیز مرئی و قابل مشاهده می شود و با همخانه ها شور می کند و برای انجام کارها تصمیم گروهی می گیرد.

مردجوان در بلاتکلیفی و سردرگمی دست و پا می زند . شغل (کتابفروشی/خیاطی پدرش)، همسر و محل سکونت هیچکدام او را پایبند نمی کند. در خلال داستان متوجه می شویم که این خصلت را از پدرش به ارث برده. پدری که عادت داشت هر روز در زاینده رود آبتنی کند و در خوابهای پسرش نیز همین روال را ادامه می دهد.

زاینده رود به باتلاق گاوخونی منتهی می شود و پسر در خوابهایش برای فرار از گیرافتادن در باتلاق تقلا می کند.

گاوخونی از برترین داستان های کوتاه معاصر ایران به شمار می رود و مورد توجه جامعه ی ادبی غیرایرانی نیز بوده. از این داستان فیلمی با همین نام نیز اقتباس شده.


گاوخونی

جعفر مدرس صادقی

نشرمرکز