پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یک سال

توی این چند روز که پاچه ی همه را می گیرم، از کلاس ها رفتن هایم شاکی ام، از درمانم ناراضی ام، از قدرندانی بچه ها و حضرتش دلخورم، از گرما غر می زنم ، یک چیز چندضلعی چند گوشه توی دلم وول می خورد. وول می خورد و گوشه کنارهای دلم را می خراشد. می خراشد و خونریزش می کند. چکه چکه های خون را روی تمام چیزهایی که پیرامونم دارم، می بینم و باز چشم چشم می کنم سمت همه که ببینم کی یک جایی پرش به پرم می گیرد تا بهانه شود برای گریه. که روی گریه  ام اسمی بگذارم غیر از تو.

بیشتر از یکماه است که دیوانگی خانه کرده توی دل و جانم. لحظه لحظه ی سال قبل را با خودم مرور کردم. هر روز! هر روز! هر روز!

چه می دانستم پدر نداشتن یعنی این همه درد! این همه تهی ماندن! این همه پادرهوایی و بی تعلقی ! این همه باد خوردن ریشه های کنده شده از زمین!این همه نازک نارنجی شدن از همه ی حرفهای عالم!

روزهای بیمارستان ، تخت سفید انتهای اتاق! روزهای حرفهای این دکتر و آن دکتر! روزهای چشم های همیشه ورم کرده از گریه های خفه ی شب و روز! روزهای خیال خام داشتنِ  خوب شدنت با نسخه و درمانهای مضحک تلگرامی ! روزهای چهار هفته ی دیگر، دو هفته ی دیگر، چندروز دیگر! کسی می داند باخبر بودن از رفتنِ حتمی و  همیشگی پدر چقدر هولناک است؟ چطور آدم را از به دنیا آمدن خودش و شاهدش بودن، بیزار می کند؟

تو می دیدی نیمه شبهای ما را؟ وقتی خواهرک پیغام می داد که (دارم خفه میشم. نفسم بالا نمیاد. همینجا کنارم نشسته. داره مسخره م می کنه که  گریه می کنم. نمی تونم نفس بکشم....) و من الرحمن را برایش تفسیر کنم که( برو بخون ببین با حور و پری های اونور چه دورهمی و نشستی داره. جوی شیر و عسل و تخت مفروش و حوری های چشم درشتِ چشم سفید که سفیدی چشماشون قدپهنای خیابونه! ) و بگوید که( خودتم برو  یه کم آب بخور. می دونم خودتم داری گریه می کنی. سرمن شیره نمال) و هرکدام پشت صفر و یک های موج های پیام، کور شویم از گریه و  خفه از هق هق.

چه کار کنم که چشم های آبی از جلوی چشم هام بروند؟ که دست و پاهای پوست و استخوان شده از توی مغزم پاک شود؟ که وقتی چشمم به عکست می افتد نپرسم ( چطوری نیستی آخه؟ مگه ممکنه؟ )

بزنم به در بیخیالی؟ باشد!

آن ورها هم بهت پیله میکنند که صدای اخبار را کم کن؟ که نصفه شب وز وز رادیو را خاموش کن؟ که بیا سروقت ناهارت را بخور؟ که پاشو برو  جواب آزمایشت را بگیر؟ که هرچی دکتر گفته را رعایت کن؟  با جماعت بال و پردار که سیزده به در می روی، آنجا هم یک هو غیبت می زند که دنبالت بگردند و  با خنده برگردی و آخرش چشم غره بروی بهشان؟ آنجا هم با سرعت دویست تا پرواز می کنی؟ چشم سفیدها میرزا قاسمی که می پزند بهت زنگ می زنند که بیاد داغ داغ بخور؟ برای آنها هم پز ماها را می دهی؟ به آنها هم  گفتی ( همه کارت پستال ان؟ )

این چندضلعی با گوشه های تیز دارد پدرم را درمی آورد. گوشه گوشه گوشه ی دلم را خونریز کرده. جمعه یکسال میشود. یکسال !

دوست دارم همینجا که هستم پشت این مانیتور بنشینم و از جایم تکان نخورم  و راه نیفتم به گز کردن جاده ها تا برسم به یکسالگی نبودنت.بمانم تا ماه بعد تا سال بعد تا هزار سال بعد، که چشمم نیفتد به یک سالکی سنگ سیاهی که حتی فکر کرد بهش چشمم را داغ و سیلاب می کند.

نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 16 مرداد 1398 ساعت 12:37

الهی خدا به دلت صبر بده .

فدای شما
خیلی ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.