پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مامان بابای مهّنا

دخترک خانه ی پرش دوساله به نظر می آمد. هنوز با اصوات حرف می زد. صدایش کلمه نداشت. لای صندلی ها می چرخید و بازی می کرد. سراغ آب سرد کن رفت و یه دسته لیوان یکبار مصرف را کشید بیرون. در سطل زباله را باز کرد تا لیوانها را  داخلش بیندازد. مامانش بلند شد و لیوانها را گرفت و گذاشت روی صندلی کناری خودش. سرش را برد توی گوشی و با هر صدایی که دخترک تولید می کرد می گفت:

-مُهَنّا...اومدم دیگه!

-مهّنا... بذار بیام دیگه!

-مهّنا... اومدم دیگه ها...!

توی فاصله ی هرجمله سرش توی گوشی بود. دخترک درِ بخاری را باز می کرد و ول می کرد. در با صدا ی برخورد دو فلز برمی گشت سرجای اول.مامانه باز جمله ها را ردیف می کرد. دخترک یکی یکی لیوان می گرفت از مامانه و می رفت از آب سرد کن آب می کرد و مچاله می کرد و  می انداخت توی سطل. مامانه همچنان در حال ( اومدم، بذار بیام، اومدم دیگه ها) بود.

لیوانها تمام شدند. دخترک جیغ می کشید. مامانه ناغافلی یک آهنگ ترکی استانبولی با صدای بلند برای بیماران عزیز پلی کرد. آهنگ تمام شد. آهنگ بعدی شروع با شکوهش را به سمع رساند. آقای ساسی مانکن از گوشی مامانه فریاد می زد( بیا بیا قرش بده...). جمله ی مامانه تغییر کرد:

-بذار من برم خونه مون. تو رو بذارم همینجا مهّنا!

کولر این بخش باد گرم می زد. به محض خالی شدن صندلی در سالن اصلی ، به هوای خنکای کولر آنجا رفتم. بعد از چند دقیقه مهّنا در آغوش مامانش از جلوی مان رد شد. رفت و کمی بعد برگشت. توی دست مهّنا یکی از گلها مصنوعی ِ گلدانهای تزیینی ِ جلوی پاویون بود. مهنا گل را گلبرگ به گلبرگ تجریه می کرد و روی زمین می ریخت. مامانه گلبرگها را جمع کرد و ریخت توی سطل زباله. از ردیف سالن قبلی، مرد جوانی گفت:

-ببر بذار سرجاش. گفتم ببر بذار سرجاش. مگه نمیگم ببر بذار سرجاش؟

مامانه گفت:

-خراب شده دیگه باید بندازیمش دور. مهنا گریه می کنه ها.هیچی نگو.

مرد غرید:

-بیشعورا!

و سرش را کرد توی گوشی.

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیه سه‌شنبه 15 مرداد 1398 ساعت 08:21

سلام علیکم قبل از داشتن یک کودک دو ساله بنده این صحنه رو می دیدم هر چی دهنم می اومد به پدر و مادره می گفتم و اصلن می گفتم واسه چی بچه رو اوردن اونجا وووووووووولی الان می فرمایم که خیلی هم خوب کاری می کرده مگه چیه بچه باید تجربه کنه پدر و مادرم خسته می شن از بچه داری حق دارن
تازشم منم تازگیا می رم مغازه خرید دیگه مثل اون اوایل همش نمی گم دست نزن نکن خوب مگه چیه چیکار کنمولی خدایی دیگه فعلا به این حد از ریلکسی نرسیدم

موندم بخندم یا نخندم با حرفاتون.
بیخیال اول میخندم
در واقع تقصیر بچه نیست. بچه به اقتضای سنش تجربه کردن و دیدن و لمس کردن رو انجام میده. مامان باباهه رو نمی گم مقصرن. اما واقعا همون که باباهه گفت!
درسته مامان و باباهه حق دارن سرشون مدام تو گوشی باشه، اما بچه رو یا نمی آوردن، یا نوبتی مراقبش بودن و نوبتی گوشی پیمایی می نمودن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.