پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کجا ایستاده ام؟

مثل نگهداری از یک بچه. مثل مراقب  همه چیز بودن برای یک بچه.

دو هفته بعد از شروع رفت و آمدن های دایم مان به خانه ی ص ، خواب دیدم یک نوزاد دختر دارم. توی خواب از شادی بال درآورده بودم که دخترک سه چهارساله ی حاضرآماده ی ترگل ورگل خوشگل را چطوری گذاشته اند توی بغلم.حساب کتاب می کردم که پسرها با دخترک بدرفتاری نکنند، حالش را نگیرند، حسودی نکنند. چقدر گل سربخرم من. چقدرپیراهن دامن چین چینی بدوزم من.چقدر...

حتی فردا و فرداهاش هم تعبیری برای خواب نکردم. اصلا ذهنم نرفت به چیزی دیگری.

روزی که حرف آوردنش به خانه مان جدی شد و بین همه مطرح شد، فورا یاد خوابم افتادم. به خودم فحش دادم با این خواب دیدن هام. با تعویض دخترک کوچولو با یک پیرزن .

هنوز ص خانه ی خودش است. هنوز توی کش و قوس پس دادن پولهایش هستند. هنوز یکی دوتا می کنند. اما هرشب هرشب که می رویم پیشش، از قبل فکر غذا و میوه و کمپوتش را کرده ام. سرناهار پسربزرگه و پدرش می پرسند: غذا داری بازهم برای ص ببریم یا از غذام بذارم براش؟ شیرینی یا کیک داریم هم همین سوال را می پرسند. بعد از سه ماه هنوز همین را می پرسند.دوماهی هست که پیمانه ی برنجم یکی اضافه شده.

ص شده بچه ی دیگرمان. بچه ی پیرمان. بچه ی بزرگترمان.بزرگتر از خودمان. حواسم هست حمام برود. تن و بدنش زخم نشده باشد.موهای زایدش رشد نکرده باشد. راه برود. دست و پایش ماساژ بگیرد. زیربینی اش که چیزمختصری برق می زند، یعنی سرما خورده.سرفه که می کند یعنی یکی از یکی مان گرفته. پاهاش را چک می کنم که ورم نداشته باشد.که غذای شور بهش نداده باشند. جوراب ساق بلند گرم می گیرم و پایش می کنم.بافتنی هاش را از توی کمد پیدا می کنم و تنش می کنم.موهای چندرنگ سیاه و نارنجی و سفید از حنا و رنگ سیاه را کوتاه می کنم که کمتر ژولیده باشد.شانه می زنم. با گل سر می بندم.

به پسربزرگه گفتم: تمام روز و شب استرس دارم که شب، یه ساعتی باید بروم پیش ص. تمام روز و شبم زهر می شود از فکر همان یکی دوساعت.که باید خوابم را تنطیم کنم. غذا پختنم را تنظیم کنم.بیرون رفتنم را تنظیم کنم. آرامشم حسابی به هم ریخته چون برنامه ی روتین زندگی ام مغشوش شده.اما پیشش که می روم نه تنها عصبی و ناراحت نیستم، بلکه تمام تنش های آن روز را یادم می رود.وقتی تلاش های آقای همسر را برای خنداندنش می بینم. وقتی اصرارش برای راه بردن ص را می بینم، وقتی شانه کردن موهای حنایی و سفید و سیاهش را می بینم، وقتی آب گرم درست کردن برای دستشویی اش را می بینم، انگار من هم بخش دیگری از این چرخه ام. منی که خودم پیشقدم شدم برای ضبط و ربط کردن شبانه ی ص، بدون مشورت یا نظرخواستن از همسر، بدون تاکید برای کارنیک انجام دادن، حالا مثل همکار، با آقای همسر مشغول پیش بردن یک کار مشترکم.کار مشترکی که با ترس و لرز معلوم نمی کند پایانش کی و چگونه است.

ص چندباری به من گفته ( پری خانوم). ( پری خانوم اومده. به پری خانوم بگو. پری خانوم غذا داده). منی که از بچگی برای ص (پِری) بودم، خانوم شدنم درد داشت.بهش گفته بودم مگه من غریبه ام که بهم میگی خانوم؟ خانوم نگو. همون پری صدا کن. و خندیده بود. می دانستم خانوم صدازدنش برای نشناختن لحظه ایش است و همانطور که پرستار را خانوم صدا می زند ، صدایم زده.

شبی که ص اسم آقای همسر را  یادش نیامد و هرچه مرد در فامیل بود را نام برد و اسم او را یادش نیامد اما اسم مرا بلد بود و آقای همسر لب ورچید و مثلا قهر کرد و لوس شد و ادا درآورد برای شناخته نشدنش، کلی خندیدیم. قهقهه زدیم.

دیشب که باز اعتراض کرد: (چقدر تو حرف می زنی . و برو خونه تون.) و لوس بازی آقای همسر امشب گل کرد که ( برو بگو: خودم تنها اومدم. همسرم رو نیاوردم. خودت گفتی نیارش.اصلا بگو من توی خیابون منتظر موندم) و گفتم،  و شنیدم که: چطور دلت اومد تو خیابون بذاریش؟ برو صداش بزن بیاد. برو هوا سرده. سرما می خوره.برو صداش کن.

و سه تایی باز قهقهه زدیم و خندیدیم.

روزگارمان شده بازی های بچگانه و خندیدن های زورکی برای شاد کردن دل پیرزنی که وقتی وارد خانه اش می شویم، اول غریب نگاهمان می کند و وقتی با عنوان نسبتی که باهاش داریم صدایش می کنیم، به یادمان می آورد و جواب می دهد.


نظرات 1 + ارسال نظر
منجوق جمعه 19 دی 1399 ساعت 20:07 http://manjoogh.blogfa.com/

دستاتو میبوسم
منم یه زمانی در مجاورت خانمی که آلزایمر داشت زندگی کردم و گاهی هم به چرستارش کمک می کردم تا بنده خدا کمی استراحت بکنه
میفهمم سخته

محبت دارین شما. اینطوری نگین.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.