پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یازده

از دو شب قبل هی جلوی چشمامی. هی خوابت رو می بینم. فردا میشه یازده ماه. یهو صورت متعجبت، صورت خوشحالت، صورت گرفته ت، صورت عادی ت جلوی چشمم، درست نزدیک تیغه ی بینی م زنده میشه و من فکر می کنم همینجایی. نزدیک تر از هر چیز و کس دیگه به جسمم. نمیدونم ذهنم شرطی شده که سرهرماه، نزدیک روز رفتنت تو رو احضار کنه یا واقعا چیزی در عالم ارواح در جریانه که تو رو می کشونه و میاره کنارم. حوصله ی کودکی ندارم دیگه. نمی خوام وقتم رو با قصه های رفت و برگشت ارواح پر کنم. نمی خوام فکر کنم حتما چیزی هست. حتما ارتباطی هست. حتما جریان سیالی هست.

تلخم. می دونم. تلخ تر از همیشه.

برای گردسوز برنجیت لامپ پیدا کردم. روی لامپ تصویر ناصرالدین شاهه.خیلی بچه بودم که اون دوتا تنگ شاه عباسی سبز رو خریدی.خوب یادمه که چقدر ذوق داشتی براشون. گردسوز رو توی روزهای پرتودرمانی پیدا کرده بودی و با ذوق در مورد رنگ و شکلش حرف می زدی. می گفتی تو هم یکی بخر. خیلی قشنگه.گردسوز رو من آوردم.ماه های زیادی بدون لامپ بود. تازه دو سه هفته ست که لامپش رو پیدا کردم. خوشحال بودم که یادگاریت پیش منه. اصلا حکایت تموم چیزهایی که یادگاری آوردم همین بود که سالم نگهشون دارم. انگار که تو پیشمی و مراقبت هستم. جرات نمی کنم مانتوت رو بپوشم. گوشواره ت رو بندازم. انگشترت رو دستم کنم. ساعت بی حرکتت رو باتری بندازم. می خواستم همه چیز در زمان یخ بزنه و سالم بمونه و رد و اثر تو روی تموم این اشیا ، منجمد بشن و به دست کسی، حتی خودم ساییده نشه. این خودخواهی و انحصار طلبی فرزندی بود.

اما الان اینجا که من مامانم و دیگه فرزند نیستم، هرگز نمی خوام اشیای مزخرف من دست به دست بشه بین بچه هام و هی یادشون رو پرکنم از خاطراتم و هی دلشون فشرده بشه از یادآوری من. به چیزهای مسخره ای فکر می کنم. به اینکه هرچی دارم رو بریزم دور که بعدا اسباب دلتنگی بچه ها نشه.هرچی عکس دارم رو از بین ببرم که بعدا با دیدنش اشکی گوشه ی چشم شون نشینه. هرلباسی هست رو ببخشم که بعدا کسی بغلش نکنه و دنبال بوی من نگرده.

می دونم نه خودم اینکارها رو می کنم نه بقیه می ذارن من دست به چنین کارهایی بزنم. جنون لحظه ایه.

در پادرهواترین موقعیت زندگیم هستم. در غیرمترقبه ترین وضعیت ممکن.نمی دونم کدوم ور برم. نمی دونم کجا بایستم. نمی دونم فردای کرونایی و فردای بی برقی و فردای سرطانی و فردای گرونی و اضمحلال اجتماعی چطوری خواهد بود. همه همینطورن. همه در همین ندونستن و ابهام شناورن، اما بنا به اقتضائاتی اون فردا برای من مبهم تر و ندانسته تره.

می بینم که تموم کردن هیچ کاری چندان مهم نیست که به نظر می اومد. نزدن یه حرفایی  چندان مهم نبود که فکرش رو می کردم. زندگی اصلا اون چیزی نیست که تصورش رو داشتم.

هنوز سنگ مزارت رو ندیدم.نمی دونم می بینم یا نه. شاید تقصیر خودمه که پایبند قانون موندم و نیومدم با پذیرفتن جریمه و نقض تردد ببینمت.شاید گاهی باید زد زیر همه ی قوانین و دل رو سیراب کرد از خواسته هاش.شاید نباید اینقدر صبر کرد که خوشه خوشه دلت پر بشه از جونورهای میلی متری.

تلخم مامان. می دونم. خیلی تلخم. یازده ماهه که نیستی. داره یکسال میشه و من ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.