-
دخترم بیا نصیحتت کنم ، درست بشی!
چهارشنبه 13 شهریور 1398 08:16
گفت میشه یه چیزی در مورد کتاب تون بگم؟ ناراحت نشین. البته ناراحتی نداره ها. خب منم بعنوان خواننده دارم نظرم رو میگم. -بفرمایین. -اسم کتاب تون رو دوست نداشتم. با ( خواب عمیق گلستان) اصلا نتونستم رابطه برقرار کنم. یعنی چی آخه؟ اسم کتاب هیچ موضوعیتی با داستان نداشت. دیدین اسمای بعضی کتابا چطوری به دل میشینه؟ ببخشید ها...
-
احوالات کارامازوف ها
چهارشنبه 13 شهریور 1398 08:08
ایوان شون هم که اسکیزوفرنیک از آب در اومد! طبق اطلاعاتی که از ( برادران کارامازوف) از بخشی از جامعه ی روسیه ی آن زمان میشه دریافت کرد، زن های روس از دوازه، سیزده سالگی قابلیت عرضه کردن خودشون به مردان ( عین عبارت کتاب) رو دارند. در سی سالگی در قالب زنان چاق و پر از پی و چربی و سفید روس جا می افتند و دیگه زیبای فریبا...
-
خاطرات یه جوری
سهشنبه 12 شهریور 1398 16:20
تا رفتن به کلاس داستان نویسی نیم ساعتی وقت دارم. بیام از خاطرات اینستا بگم. کار ناجوانمردانه ایه که غر غر های هر جایی رو میارم جای دیگه. نه؟ حسِ حرف ببر بیاری بهم دست میده 1 یکی ( آقا )اومد زیر چند تا پستم نوشت ( شما از کدوم سراوانی ها هستین). چندبار هم تکرار کرد. سوالش بیخود بود. من هم اهمیت ندادم. فکر می کنم اگه...
-
جذاب هفته
سهشنبه 12 شهریور 1398 16:11
پیام هاتون داره تبدیل به بخش جذاب وبلاگ میشه. بشدت استقبال می کنم
-
قربون اون صدات... کم کن اون لامصبو
دوشنبه 11 شهریور 1398 18:19
خانوم جلسه ای ها از یه طرف میگن( توی ساختمون مرد هست. درها و پنجره ها رو ببندین، صدای روضه و نوحه م بیرون نره. معصیت داره) از یه طرف اون پیچ میکروفن رو تا منتهی علیه آخرش می پیچونن و صدا تا عرش اعلا صعودمی کنه و عیسی رو از آسمون هفتم بیدار می کنه و بهش میگه ( داداش پاشو... عروجت به سر اومد، برگرد خونه خودتون که آلودگی...
-
لبخند فروخورده اش
یکشنبه 10 شهریور 1398 22:24
بعضی از دخترکهای خش خشو بقدری توصیف های حرفه ای توی قصه هاشون بکار می برن که دوست دارم بگم ( از روی کدوم کتاب این جمله رو نوشتی؟ ) مثلا نوشته: ( لبهای کجش نشان از لبخند فروخورده اش داشت )
-
بابای سیبیلو
یکشنبه 10 شهریور 1398 22:20
تازگی ها هی خوابش را می بینم ،دقیق تر بگویم بعد از سالگرد، بعد از اینکه او را توی دامنه ی کوه های امامزاده هاشمِ جاده هراز دیدم که اول خمیده راه می رفت و به سختی و هرچه شیب کوه را بالاتر می رفت کمرش صاف تر می شد و رفتنش راحت تر و من شفاف تر می دیدمش و جزییات لباس و صورتش را عینا لمس می کردم. ژیله ی بافتنی قهوه ای اش....
-
مادر هیولا
یکشنبه 10 شهریور 1398 22:00
آخخخخ این تابستون تموم بشه همه برن مدرسه و دانشگاه و سر کار ، من یه نفسسسسسس راحت بکشم. یک ساله که دارم شبانه روزی با پسرجان زندگی می کنم. در واقع همزیستی نه چندان مسالمت آمیز. به همه چیز هم گیر میدیم. با همه چیز هم مشکل داریم. مثل یک مادرشوهر غرغرو به جزیی ترین کار من دقیق میشه و ایراد می گیره. بیست و چند سال شوهر...
-
خودشیفته ی نقطه چین
شنبه 9 شهریور 1398 19:34
آقا یه کاری نکنین آدم به غلط کردن بیفته که چرا کتابتونو، ترجمه تونو، مقاله تونو یا هر کوفتی تونو خونده و در موردش نوشته یا استوری یی چیزی گذاشته. نیایین به بهانه ی تشکر از مطلب آدم، حرفهای بی ربطی بزنین که شیک ترین عنوان براش لاس زدنه. یوخده آدم باشین. ( این مطلب هیچ ربطی به وبلاگ نداره. مربوط به فضای دیگه ایه. اما من...
-
عروسک زنده
جمعه 8 شهریور 1398 21:55
توی یکی از خیابانهای مشرف به میدان ساعت تبریز با جعبه ها و کیسه های خرید، کنار خیابان منتظر آقای همسر شدیم که ماشین را از پارکینگ بیاورد. خیابانها پر از گربه است. مثل همه جای ایرانِ این سالها ، دیگراز آدمها نمی ترسند. یک کیسه را خالی کردم و روی لبه ی باغچه گذاشتم که رویش بنشینم. گربه ی نارنجی ِ لاغری آمد زیر پایم....
-
همون سالی یه بار خیلی هم کافیه
جمعه 1 شهریور 1398 22:21
دیدارهای سالی یکبار چه اهمیتی دارند؟ 1-می فهمی کی عروس آورده 2-کی عروس پس داده 3-کی زاییده 4-کی نازاست 5-کی اخلاق نداره 6-کی ولخرجه 7-کی برای بچه ی مردم الکی خرج می کنه 8-کی دوماه دوماه میره خونه ی باباش می مونه 9-کی جداشده 10-بازم بگم؟... و همه ی این اطلاعات را از کسی که کنارت نشسته، بی هیچ سوال و درخواستی می شنوی!
-
موقعیت سوق الجیشی
جمعه 1 شهریور 1398 22:18
بچه که بودیم...بچه که نه...نوجوان! مامان ماها رو نمی برد عروسی و جشن فامیلی . می گفت هرکی ببیندتون میگه فلانی دخترهاشو آورده نشون بده. ( منظورش شوهر پیدا کردن واسه دخترها بود) . خلاصه سالها طول کشید تامعیارهای فامیلی عوض شد و مامان و بابا به زور به دخترها می گفتن پاشین برین عید دیدنی, تولد، عروسی و ... که فامیل نگن...
-
من دعا می کنم برات
چهارشنبه 30 مرداد 1398 21:49
پیرو پست دعا برای دخترکای کلاسم، یه خواننده جان این پیام رو داده: حالا جوگیر شده بودن می رن خونه خودشونم می خندن به حرفاشون حالا که دعا شما می کنید واسه مام دعا کنید این قضیه حجاب اجباری تو مملکت حل شه و دخترک طفلی من مجبور نباشه از کلاس اول مقنعه سر کنه بره مدرسه پاسخ: این طیف گسترده و صد در صد مخالف دعاهای درخواستی...
-
درخت جارو
دوشنبه 28 مرداد 1398 17:54
مجموعه داستانی فرم گرا با زبانی یکدست و روان. داستانهای این مجموعه با رویکردی به مسایل سیاسی، اجتماعی عاطفی و روانشناسانه ظرائفی از این موضوعات را مود توجه قرار می دهد که در نگاه نخست قابل دسترسی نیست. در بعضی داستانها با فضاهای سوررئال روبرو هستیم( گوربان). پیوستگی محتوای دو داستان ( پدر گیاه شناس من و گوربان) نیز از...
-
کتاب پلاس / #خواب _عمیق_گلستان
دوشنبه 28 مرداد 1398 17:42
نظرات دوستان خواننده ی شرکت کننده در جشنواره ی داستان ایرانی ققنوس ، در سایت کتاب پلاس در مورد ( خواب عمیق گلستان) رو اینجـــــــــــــــــا ببینید.
-
موهاتو نپوشون آبشار
دوشنبه 28 مرداد 1398 17:23
دیروز مامان یکی از هنرجوهای کارگاه داستان نویسی وارد کلاس شد، اجازه گرفت و نشست کنار دخترکها. بعد از اتمام کلاس گفت: -دعا کنید این بچه ها عاقبت بخیر بشن و به جایی برسن و یه چیزی بشن و ... مشغول( انشالله که همینطوره و حتما موفق میشن و ..) بودم که گفت: -دعا کنید حجاباشونو رعایت کنن. نماز روزه هاشونو بگیرن ... هیچی...
-
قُلتُ و ماذا قلت
شنبه 26 مرداد 1398 18:58
شاید تا یک جایی دلبستگی شاید تا یک جایی وابستگی شاید تا یک جایی ارادت شاید تا یک جایی احترام شاید تا یک جایی شفقت و دلسوزی شاید تا یک جایی عادت شاید تا یک جایی حماقت شاید تا یک جایی خریت شاید تا یک جایی عدم اعتماد به نفس شاید تا یک جایی اختلال شخصیتی، باعث و موجب باشد که یکی به شما مهر بورزد، عاشق تان باشد، دوست تان...
-
بوی دریا
چهارشنبه 23 مرداد 1398 22:57
میگن فردا ستاره بارونه...
-
دنباله دار
چهارشنبه 23 مرداد 1398 22:56
فامیلی یکی از هنرجوهای جدید را خوب نمی شنیدم. چند بار تکرا کردم و پرسیدم و هربار اشتباه بود. بالاخره کاغذ حضور و غیاب را دادم که خودش بنویسد.از این ور میز دخترکی گفت: -خانووووم...آخر فامیل ما یه چیز طولانی و مسخره هست. هیچ وقت نمیگمش. همون شفیع رو میگم فقط. در مورد چرایی دنباله ی فامیلی ها حرف زدیم. معنی بعضی از...
-
همه ش صدا، همه ش کلمه
سهشنبه 22 مرداد 1398 11:31
هی باید چشمم توی کلمات کتابها باشد و هی بخوانم. هی باید گوشم به آهنگ ها باشد و بشنوم. لحظه ای نخواندن و نشنیدن را بر نمی تابم. لحظه ای خالی ماندن را بر نمی تابم. صداهای توی سرم باید ساکت بمانند.
-
شکار فرشته
یکشنبه 20 مرداد 1398 19:12
مجموعه داستانی با محوریت اتفاقات تاریخی و اجتماعی دهه ی شصت خورشیدی در افغانستان. سپوژمی زریاب بنا با بیوگرافی پشت جلد در از دبستان تا دکتری در مدارس افغانستان و دانشگاه های فرانسه درس خوانده . در داستان نویسی سبک خاصی دارد و آخرین کارش مربوط به سالها پیش است و درسالیان اخیر داستان جدیدی منتشر نکرده. زنان شکارفرشته،...
-
دخترهای خِش خِشو
چهارشنبه 16 مرداد 1398 13:53
از نیمه ی تیر توی یک کتابخونه ی عمومی دیگه هم داستان نویسی درس میدم. شاگردهام دخترکای هشت تا سیزده ساله ان. هرچه سن شون کمتره، کمتر تمرکز دارن و شیطنت شون بیشتره. از دور میز بزرگ مون در تمام دوساعت انواع و اقسام صداهای عجیب و غریب شنیده میشه. خششش خشششش. یکی لیوان یکبار مصرف رو له می کنه. نگاهش می کنم. لبخند می زنه و...
-
مهتاب در اومد
چهارشنبه 16 مرداد 1398 00:55
فرق وسط باز کردم. موها را با کش موهای نازک نارنجی و سبز دوگوشی بستم. پسرک گفت: ( پروانه سراوانی ، هفت ساله ، از جهان کودکانه). کلاس که رفتم دوگوشی ها را باز کردم و موها را با کلیپس سفت کردم پس سرم. هوای گرم حوصله ی دوگوشی زیر شال نمی گذارد برای آدم. رفتم و برگشتم. پیاده برگشتم. به خودم گفتم رعایت کردن و نکردنم انگار...
-
نور سبز
چهارشنبه 16 مرداد 1398 00:38
جلسات درمانم از هرروز پشت سرهم و هفته ای سه بار تبدیل به هفته ای یکبار شده اند. خیلی بهترم، اما این درد زانو ظاهرا دیگر عمری و ابدی با من است. خوب نمی شود که نمی شود. آنجا تاکید می کنند که تمام چیزهایی که بهم توصیه کرده اند را کاملا رعایت کنم. اما تقریبا هرروز پله هامان را بالا و پایین می کنم و توقع ندارم که کاملا خوب...
-
چه سری چه دمبی!!!!
دوشنبه 14 مرداد 1398 23:01
لطفا یک جوری از صندلی تون بلند بشین و از ردیف صندلی ها بیرون بیایید که دمبه ی مبارک تون نخوره به کلیپس پس کله ی مردمِ صندلی جلویی و کلیپس رو پرت نکنه پایین. کلیپس مون شله؟ گردن مون شله؟ باشه. اما دمبه ی شما هم خیلی پر زوره ها! والله!
-
مامان بابای مهّنا
دوشنبه 14 مرداد 1398 22:58
دخترک خانه ی پرش دوساله به نظر می آمد. هنوز با اصوات حرف می زد. صدایش کلمه نداشت. لای صندلی ها می چرخید و بازی می کرد. سراغ آب سرد کن رفت و یه دسته لیوان یکبار مصرف را کشید بیرون. در سطل زباله را باز کرد تا لیوانها را داخلش بیندازد. مامانش بلند شد و لیوانها را گرفت و گذاشت روی صندلی کناری خودش. سرش را برد توی گوشی و...
-
دلبند
دوشنبه 14 مرداد 1398 11:25
شکارچیان برده تمام زوایای پیدا و پنهان را برای یافتن برده های فراری می جورند. برده ها پس از یافتن مجازات می شوند. زنده زنده می سوزند یا آنقدر شلاق می خورند که نفس شان قطع شود یا در بهترین حالت درخت گیلاس خون آوری تا ابد بر پشت تن شان نقش ببندد. بردگان زن به نسبت سلامت جسم و زهدان، ماشین های زنده ی جوجه کشی اند. اربان...
-
یک سال
چهارشنبه 9 مرداد 1398 08:29
توی این چند روز که پاچه ی همه را می گیرم، از کلاس ها رفتن هایم شاکی ام، از درمانم ناراضی ام، از قدرندانی بچه ها و حضرتش دلخورم، از گرما غر می زنم ، یک چیز چندضلعی چند گوشه توی دلم وول می خورد. وول می خورد و گوشه کنارهای دلم را می خراشد. می خراشد و خونریزش می کند. چکه چکه های خون را روی تمام چیزهایی که پیرامونم دارم،...
-
شارح و مفسر کوچک من
یکشنبه 6 مرداد 1398 17:45
پسرک دوجلسه شاهنامه و یک جلسه حافظ با من آمد سرکلاسم. یکی از غزل های حافظ با این مطلع بود: حال دل با توگفتنl هوس است / خبر دل شنفتنم هوس است و الخ... غزل به مواقعه و وصال می پردازد و در جمعی که چندتا پسرک کم سن و سال در آن حاضربودند، نمی شد درمورد غزل شرح ماجرا نمود. چنانکه گویم و دانی ، برای بزرگترها شرح مختصر دادم...
-
گربه ی روی دکمه
شنبه 5 مرداد 1398 18:53
این دکمه هم 43 سالش است و مطمئنا دوبرابر بلکه سه برابر این زمان هم عمر خواهد کرد. نشان به آن نشان که دست به دست بچرخد توی دست نوه نتیجه هام و بخندند به گربه ی روی دکمه و سلام و درود بفرستند به روح پرفتوح صاحبش. مامان یک لباس بافته بود برای کودکی و نوپایی من. چندتا از این گربه ها را دوخته بود جلوی لباس. راستش هرچه...