-
گتسبی بزرگ کی بودی تو
جمعه 15 آذر 1398 11:36
بعضیا اگه بدونن حضور و عدم حضورشون چقدر موثره و چقدر یکی رو به لرزه و پس لرزه و ویرانی می کشونه، هیچ وقت خودشونو کم نمی کنن، محو نمی کنن، نهان نمی کنن.مثلا لایک زدن پای پستهات، مثلا سین کردن استوری هات ، مثلا جواب درست دادن به ( چطوری، سلامتی؟ دکتر رفتی؟)خو لامصب! غیر از (ممنونم) (چرا)و ( بله) یه چیزی بگو!اینم از اون...
-
مکان
جمعه 15 آذر 1398 11:31
بعضی حرفها رو نمیشه در جای خودش زد.به هزار و یک دلیل. اینجا هم که از ازل محل غر زدن ها و واگویه های من بوده.الحمدلله خواننده هاش هم مثل اینستا خودشون رو همه چی دان و دانشمند و بخصوص مجبور به نظر دادن در مورد هرچیزی اعم از خصوصی و عمومی نمی دونن. برای همینه که اینجا رو خیلی خیلی دوست دارم.
-
سلام به دوستان خواننده
جمعه 15 آذر 1398 11:29
-دوستی که از ملت بلاگ پیام می ذارین، اگه ممکنه خودتونو معرفی کنید. یا بگین چطوری به این وبلاگ رسیدین. ممنونم.-دوستی که برام پیام فرستادین در مورد سریال ها، وبلاگ تون برام باز نمیشه.
-
خودت بودی ...نه؟
جمعه 15 آذر 1398 11:26
از صبح درگیر کارهایی داخل خونه بودیم. خونه شلوغ و درهم و واویلا بود تا ساعت یک شب. جارو، تی، دستمال کشیدن، جابجایی، تخت رو باز کن و ببند، کمد رو جابجا کن، خلاصه یک زلزله ی درون خانگی و پس لرزه هاش. ساعت یک و نیم که خزیدم توی جام، هم از خستگی بیهوش بودم ، هم از درد دست و گردن خوابم نمی برد. بچه ها کمک می کردن و یک خط...
-
خواب
چهارشنبه 13 آذر 1398 18:12
توی عالم خواب دارم یکی یکی مکان ها و آدم هایی که توی بچگی ام برایم خوشایند بودند را می بینم. حتی آدمهایی که امروزه چندان دل خوشی ازشان ندارم، توی خوابهایم مثل همان روزهای بچگی اند. مهربان و عزیز.هی بغلشان می کنم هی کیف می کنم.می بوسم شان. عجیب که من همین تن و بدن الانم را دارم و آن طفلی ها نمی دانند بعدها چه می شود.من...
-
خلاص
دوشنبه 11 آذر 1398 07:21
گفتم( بچه ها... تموم شد). این بار بلند نشدم و کسی را نبوسیدم. سرجای خودم نشسته سوال هاشان را جواب دادم.تمام شد. اشک آمد تا پس چشمخانه ام. نجوشید اما. تا ساعتی دگرگون بودم.خود خود خودم را ریخته ام توی دلش.
-
دوستی کی آخر آمد
یکشنبه 10 آذر 1398 21:35
دنبالش نگردین دیگه. حتما اون هم زخمی بزرگ و ناسور به دل داره که فکر می کنه از جانب شماست. بگذارین زمان همه چی رو با خودش ببره و بشوره.( که نمی شوره. که نمی بره ). اما چاره ای نیست. بذارین بگذره. همه ی مسایل دنیا که حل شدن نداره. همه ی سوءتفاهم های دنیا که برطرف نمی شن.
-
قرص بی خاصیت لعنتی
یکشنبه 10 آذر 1398 21:32
و اما قرص ها این قدرت را ندارند که دلم را شرحه شرحه نکنند، روحم را نخراشند و جانم را جریحه دار نکنند با دیدن و شنیدن خبر کشته شدن پسرعمه ی فلانی توی شلوغی ها و افتادن خونین و مالین پسری توی کوچه ی فلانی با زخم سه گلوله توی کمر و ران و ساق پا در حالیکه کسی جرات نمی کند برود بالای سرش و پر پر زدنش از درد را تسکین دهد.و...
-
گلستان
شنبه 9 آذر 1398 22:52
ظهر موقع آشپزی گفت متمم چیه؟ گفتم سر فرصت بهت یاد میدم.بعد از ناهار یادم بنداز. ناهار و شام رفت و یادم ننداخت. شب خودم تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم برو ماژیک و تخته وایت بردت رو بیار بهت متمم رو یاد بدم. نرفت. همونطور نشسته روی مبل گفت: -اول ترکیب وصفی رو برام توضیح بده.اگه خوب یاد دادی بعدا... ترکیب وصفی و ترکیب...
-
جبر
شنبه 9 آذر 1398 15:10
می دونید...مهین گناهکاره.اما یلدا هم بی گناه نیست. کسی که مراقب نهال نیست، مقصره. وقتی می دونی یه نهالی رو کاشتی و درخت شده، باید مراقبش باشی. شما هم تا حدی بار روی دوش تونه البته . پیام رو تایید نمی کنم و اینطوری جواب می دم که فقط خودتون بدونید چی گفتم. شبیه همین برای منم پیش اومده. منم کار یلدا رو کردم. کار شما رو...
-
خواب بیدار
جمعه 8 آذر 1398 08:52
خب... حالا کابوس می بینم که بانک ملی را دوباره آتش زده اند و آتش دارد نرم نرم و رقصان به خانه هامان نزدیک می شود. اول نمی ترسم و می گویم این سمت نمی آید.بعد که ساختمان روبرویی آتش می گیرد ترس برم می دارد و با گریه می دوم سمت پله ها که کی و چی را اول نجات بدهم. بعد بیدار می شوم و زل می زنم به سقف در حالی که از ترس فلج...
-
فامیل هایکی بعد از دیگری
پنجشنبه 7 آذر 1398 10:35
پیام گذاشته بود: -من فامیل تونم. آدرس بدم نمی شناسین. پدرم همسایه ی فلانی و اسمش فلانه. نشناختم. گفت علاقه دارد به ادبیات و از کجا شروع کند و چطوری بنویسد. سن و سال و تحصیلات و سبک مورد علاقه و کتابهایی که می خواند و .. را پرسیدم. گفت دختر نوزده ساله ای ست که امسال دانشگاه می رود. دیدم از پسرم هم یکسال کوچکتر است. فعل...
-
دختر عمه ی با حال
پنجشنبه 7 آذر 1398 10:27
کله ی صبح به محض آنلاین شدن پیام فرستاد( سلام خوبی. بچه هات خوبن؟ مامانم میگه ادویه ی غذایی که شب سوم یا دوم بابات دادین چی بود؟ دخترخاله ت غذا رو پخته بود.خیلی خوشمزه شده بود). جای من باشید چکار می کنید؟ زنک نوه هاش را هم عروس و داماد کرده.حالا بعد از یکسال و نیم از من سوال می پرسد که ادویه ی شب دوم یا سوم بابا چی...
-
نخند. عبرت بگیر. (کوروش کبیر)
پنجشنبه 7 آذر 1398 10:22
آقاهه گفت من هم یه چیزایی می نویسم. اگه وقت دارین نشون بدم.بخونین ببینین. گفتم باشه. نشست پشت کامپیوتر و گوشی را وصل کرد بهش و بعد از زیر چاپگر سه چهارصفحه آ3 بیرون آمد. کادر دور صفحه مثل اعلامیه های ترحیم و تسلیت ، گل و بلبل داشت. صفحه های گنده را یکی یکی داد دستم و شروع کردم به خواندن. آقاهه گفت : -سبکم سبک کوروش...
-
اعتقاد به روح
پنجشنبه 7 آذر 1398 10:17
اینترنت الان مثل یک چیز چرک و بدبوست. مثل هدیه ی ای که کاغذ کادوش را از بس دستمالی کرده اند از چند جا جر خورده. مثل هدیه ای که یک فامیل دست و دلباز بهت داده باشد و پدرت مصادره اش کرده باشد و فکر کرده باشد الان زود است باهاش بازی کنی. باید بماند تا سن ات به قدر کفایت برسد و قدرش را بدانی. بعد که سن ات رسید به آنجا که...
-
سلام و تحیات
چهارشنبه 6 آذر 1398 22:26
خب..وصل شد آزاد شدیم از حصار بر روح و روان و دودمان تون...!!!!!!!
-
خواب نمی برد مرا
چهارشنبه 6 آذر 1398 08:54
بر می گردم به روزهای کودکی. به روزگار بی مدرسه حتی. به روزگار پرده های گلدوزی ، پرده های گوزنی، رختخواب های لوله شده کنج دیوارها، کمدهای رختخواب دومتری و سه متری کنار دیوار،برمی گردم به جاهایی که فقط اسم شان را شنیده ام. توی تمام زاویه هاش می گردم. همه چیز را می بینم. پرده های گلدوزی با گل های درشت را مثل تابلوهای...
-
یا ایها السُکارا
سهشنبه 5 آذر 1398 22:27
وقتی توی بی آر تی گوشی دست بقیه می بینم که نت دارن دلم می خواد خو!!! کصافطا نت مونو وصل کنین.
-
تولیت
سهشنبه 5 آذر 1398 00:08
زیرنویس تلویزیون نوشته بود : تولیت آستان قدس فرموده: مردم گرانی را بخاطر رهبری تحمل می کنند. از تولیت آستان قدس درخواست می کنیم بجای زبان و صدای مردم شدن، شما هم بخاطر رهبری مالیات بدهید بلکه کمی درد مردم مرتفع شود. مرسی!
-
قوم شووَر
دوشنبه 4 آذر 1398 23:19
امروز یکی زنگ زده میگه: نمیگی ما زنده ایم یا مرده؟ شهر رو آتیش زدن. خبر نگرفتی ببینی ما در چه حالیم. دست شما درد نکنه. مثلا از چیزی خبر نداشت. بعد که مثلا باخبر شد که بانکها و شهرداری ها بسی نزدیک خونه بودن( اصلا محل کار همسر بود) و عبور و مرور نیروهای سیاه پوش و غیره رو عینا دیدیم و ... خنده فرمودن و باز ادامه دادن...
-
تنبیه
شنبه 2 آذر 1398 08:38
خواهرکها دیشب با اختلاف پنج دقیقه اس ام اس دادن( نت وصل شد. بدو بیا). گفتم اینجا قطعه هنوز. یکی شون گفت: ( مودم رو خاموش روشن کن. وصل میشه). نشد. نوشتم و برای همه کپی کردم: ( شما بچه های خوبی بودین نت تونو زود وصل کردن. تو شهر ما دست به آتیش زدن. تنبیه مون کردن. تنبیه مونم طولانی تره.برای اینکه دیگه جیز نشیم. مال ما...
-
مگه نبینمت!
جمعه 1 آذر 1398 19:57
هیچ چیز توی این دنیا برابری نمی کنه با دل نگرانی های کشنده ی مادر برای رسیدن بچه به خونه! کاش می شد همه جا، همه وقت، بچه هه رو بست به پای خودت و از جلوی چشم دورش نکرد.
-
هییییع!
پنجشنبه 30 آبان 1398 22:27
یک پیام دل انگیر دو جمله ای کوتاه دارم که تاییدش نکردم. اگه نویسنده ش دوباره برام پیام بذاره و مطمئنم کنه... بیشین سرجات ننه!!! چه خیالا...! والا!
-
نی نی ناس
پنجشنبه 30 آبان 1398 12:16
کمپوت آناناس دوست دارم مدیونید برام گلابی و گیلاس و سیب بیارین! نیارین بگین نمی دونستیم ، ها!! رانی هم پرتقال پالپ دار!! همچین خوش سلیقه ای ام من!
-
رجب
پنجشنبه 30 آبان 1398 12:07
رجب طیب اردوغان دو ساعت از ملکش بیرون زد. مردمان ملکش کودتا کردند. رجب طیب برگشت و گفت ( هوی... دو دیقه نبودیما... نه خبر ده؟ الان ادب تون می کنم.) هزار هزار آدم را گرفت و کشت و انداخت توی گونی. همه هم گفتند عجب رجب طیب عقلمند و متخصص و قدرقدرتی. بلد است همه ی کارهاش را ردیف کند. خودش رفت و خودش برگشت و خودش کودتایید...
-
پس بریم پوتین و پالتو بخریم!!!
پنجشنبه 30 آبان 1398 11:55
قرار شد یک کمک تپل از جانب حضرتش برای خرید کتاب دریافت کنیم. آتش سوزی و تیراندازی بهانه شد برای مالیدن همه چیز! آقا یارانه ی ما رو بده می خواهیم ماتیک و سرخاب سفیداب بخریم اصلا!!! دِ هَه چقدر درد دل داشتم من!!! چقدر حرف زدم!!
-
پرندگان پشت پنجره
پنجشنبه 30 آبان 1398 11:52
پشت پنجره ام گندم و گاه نان خرد ریز شده می ریزم برای بلبل خرماهایی که دل برده اند ازم و برای گنجشک هایی که سالهاست پشت لوله ی بخاری پذیرایی زندگی می کنند. گنجشکها می آیند نوک می زنند. دانه ای برمی چینند.گاه به هم حمله می کنند. نه خود می خورند نه می گذارند دیگری بخورد. آنقدر تقلا می کنند پشت نیم وجب هره ی پنجره که همه...
-
گِل سفید
پنجشنبه 30 آبان 1398 11:43
خواب دیدم با ماشین می رفتیم توی جاده هایی که یک سمتش دریا بود.دریای غریبه.نه چندان زیبا . سیاه بود. ساحلش نمک داشت. وارد یک روستای پلکانی شدیم. شیب راه های داخلی بقدری زیاد بود انگار می خواستی سقوط کنی ته دره. بالاخره ایستادیم. دل زدم به دریا. زنهای روستایی لچک به سر نان محلی می پختند. اتاقکهای کوچک داشتند برای فروش...
-
آتش بود و تاریکی
پنجشنبه 30 آبان 1398 11:35
یاد گرفتیم زیر نور شمع جمع شویم و حرف بزنیم. بازی های کلامی کنیم. با آخر هر کلمه ای از اشیا یک شی ء دیگر بگوییم. باید وقت می گذشت. زمان بی برق و بی گاز و بی اینترنت بس کشنده است .نمی گذرد لاکردار . یاد گرفتیم چندتا لباس ضخیم روی هم بپوشیم ، جوراب به پا بکشیم، آخر شب کف هال دوتا پتوی بزرگ پهن کنیم ، همه تنگ هم بخوابیم...
-
زنده ایم
پنجشنبه 30 آبان 1398 11:17
ای وای چرا من امروز و الان فهمیدم که نت هست برای وبلاگ نویسی؟ دلم داشت منفجر می شد. خلاصه با اینکه پنجاه متر پایین تر خونه مون با یه شهرداری و دو تا بانک و آتیش سوزی های مهیب شد هنوز زنده ایم.دوشب توی بی برقی و بی گازی توی سرما سرکردیم. کل شهر رو ترکوندن. یه بانک سالم نمونده. عابربانکها ذوب شدن. عبور و مرور کلیه...