-
تدریس
شنبه 2 فروردین 1399 16:00
یه فیلم هست که این روزها زیاد می بینیمش( زن و شوهر در روزهای اول قرنطینهvs در روزهای آخر قرنطینه) ، روز اول دارن با هم می رقصن و روز آخر دارن همو کتک می زنن. خب حالا... دیشب ساعتها رو جلو کشیدیم و صبح یهو با صدای ( پاشو ساعت یازده ست ها...پاشو چای بذار) بیدار شدم. داشتم یه خواب خوب می دیدم. ساعت دو و نیم به وقت جدید...
-
بزک نمیر بهار میاد
جمعه 1 فروردین 1399 14:29
شاید یه روزی..یه وقتی..یه جایی، وارد قصه م شدی و اینطوری آروم بگیرم که برای همیشه مال من خواهی موند. اجازه ش رو که گرفتم..اما کووووو تا اون روز.
-
محض خنده
جمعه 1 فروردین 1399 14:23
یکی تو که با اون امکانات وسیعت ،چشمی شلوار رو می بینی و کمرش رو می کشی و میگی همین اندازه مه و خرید می کنی.یکی من که باید ده تا شلوار رو پرو کنم و توی اتاقک تنگ پرو هی بخورم به در و دیوار و بغض کنم که ( ای وا بمونی که هیچی اندازه ت نیست.) من نمی گم کی..تو هم به روی خودت نیار. شماهایی هم که فهمیدین فقط لبخند بزنین. خب؟!
-
زایمانی چنین
جمعه 1 فروردین 1399 14:19
نوشته بودم که انگار زندگیم وارد فاز جدیدی شده. یک جور گروتسک در هم پیچیده. یک طنز سیاه وحشتناک. کاری رو کردم که عقل و شعور می گفت نباید انجامش داد اما هر دو رو سگ محل کردم و گفتم. گفتم و از دست دادم. کوچکترین روزنه ی روشنی رو هم به روی خودم بستم. روزنه ای بود که نم نمک دلمو گرم می کرد.اما یهو با حماقت محض اون روزنه رو...
-
سوررئال
جمعه 1 فروردین 1399 14:06
حال و روزم مثل زنی هست که روی تخت زایشگاه داره زور میزنه تا بزاد. دکتر و پرستارها تنهاش گذاشتن تا فرایند زاییدن رو به تنهایی انجام بده . از شب قبل بهش گفتن که بچه توی شکمش مرده و باید بچه ی مرده رو طبیعی دنیا بیاره. طبیعی. کاملا طبیعی! همین قدر مینی مال. همین قدر سوررئال. همین قدر وحشتناک.
-
غصه نویسی
پنجشنبه 29 اسفند 1398 16:08
یکی هشدارم میده که مراقب چیزایی که می نویسم باشم. هرچیزی رو ننویسم. خصوصی ننویسم. یکی میگه خودمو سانسور نکنم و رها باشم. وارد فاز جدیدی از زندگیم شدم انگار. هیچی برام مهم نیست. دلم می خواد از همه چی حرف بزنم. بی ملاحظه. بی ترس. بی حفاظ. چند سال قبل یه بار مامان زنگ زد و بهم گفت: ( مامان! هروقت دلت گرفت بنویس. غصه هاتو...
-
خستگی
پنجشنبه 29 اسفند 1398 16:03
از امسال دیگه هیچ کسی رو ندارم که به محض شنیدن توپ سال تحویل زنگ بزنم بهش و بگم( عیدت مبارک مامان)( عیدت مبارک بابا). هزاری هم که بهم بگین پدر و مادر همه میرن، هیشکی تا ابد زنده نمی مونه،آخر و عاقبت همه همینه، امروز گوشم کیپ و بسته ست. هیچی نمی شنوم. کاش بود و هر روز بهش زنگ می زدم که( مامان بیرون نری ها. کرونا...
-
یکی که باید باشد، اما نیست
پنجشنبه 29 اسفند 1398 15:57
امروز برای دومین بار توی روزهای قرنطینگی بیرون رفتیم. ته کتری آب می داد و دیگه نمی شد باهاش مدارا کرد. سراغ میوه هم رفتیم. نارنجی پرتقال ها و زردی سیب ها داشت دیوونه م می کرد. اومده بودم چه غلطی بکنم؟ میوه بخرم برای مهمونهایی که شاید بیان نوعیدم؟اونقدر عنق و آویزون بودم که پیرمرد میوه فروش که سالهاست می شناسد مون...
-
خودزنی
پنجشنبه 29 اسفند 1398 15:48
موسیقی تاثیر غریبی روی دل و روحم داره. یکی وقتی آرشه ی ویلن کشیده میشه روی تارها.یکی ... مثل اون شبی که سرمیز شام محسن، پسر نازنین رو فرستاد پشت پیانو تا بزنه و بخونه و اشکهای من صف بستن برای ریختن. نیم ساعت توی آشپزخونه ی سودی و اتاق خواب، ریخت و ریخت تا به خفگی رسید و کاپشن آقای همسر رو آوردم دادم و گفتم پاشو بریم و...
-
عکس
چهارشنبه 28 اسفند 1398 10:14
دنبال یه عکس می گردم که برای یه هفته دیگه می خوامش. پیداش نمی کنم. باید بگردم. باید بگردم. تویی و شمع سی یا سی و چهار. باید پیداش کنم. حتما باید پیداش کنم.
-
همه جا بوی تو جاری
چهارشنبه 28 اسفند 1398 10:13
تنها چیزی که این روزها زمزمه می کنم( آخر قصه) ی بی رحم ابی هست. (تو کجایی که ببینی). (آخر قصه همینه، تو دیگه بر نمی گردی.) صبحها توی تخت چشمام باز که میشه مامان جلوی چشممه. صورت آروم و چشمای بسته ش.( خودت اما دیگه نیستی).رد اخمی که وسط ابروهاش افتاده بود. بود و بابا همیشه بهش می گفت اون اخمو شل کن و آخر سر چندسال پیش...
-
درمونده
سهشنبه 27 اسفند 1398 11:44
تاثیر شبه؟ تاثیر مرگ و میر فراوون کروناست؟ جنون خود آدمه که گاهی فوران می کنه؟ چیه نمیدونم... کاری کردم که نه راه پس دارم نه راه پیش. اصلا باید انجام می دادمش یا نه؟ گفتن هرچیزی لازمه؟ نگفتن هرچیزی ضرورته؟ چیکار کردم من!!!!!
-
نگرانم نباشین
یکشنبه 25 اسفند 1398 22:44
زن توی آینه رو گاهی گیر میندازم. سرسری نگاهش می کنم. باز توی لباسای مشکیه. باز زیرابروهاش از موهای نازک و کم پشت چهل سالگی پر شده.موهاش نامرتبه. قیافه ش نچسبه. اخماش توی همه. چشماش مظلومیت روزهای نوجوونی رو داره.اما دور چشمها چروک افتاده. ساعتهایی عوض میشم. به خودم تشر می زنم که باید جواب پسرک رو که هرشب می پرسه: ( کی...
-
کتاب
یکشنبه 25 اسفند 1398 22:34
یکی از دردناکترین کارهایی که توی خونه پدری کردیم این بود که من و مینا کتابهامون رو از توی قفسه ی کتابخونه ی بابا برداشتیم. کتابهامون رو که برای مامان و بابا امضا کرده بودیم. کتابهایی که بابا و مامان به هر مهمون غریبه و آشنایی نشون می دادن و دلشون پر از پروانه می شد. و کی می دونه این کار چقدر درد داره.چقدر درد داره....
-
چو تخته پاره بر موج
شنبه 24 اسفند 1398 23:56
دارم تلاش می کنم حالم رو خوب کنم. دارم عمدا تلاش می کنم که غرق نشم.
-
بی جنبه
شنبه 24 اسفند 1398 23:54
1 برای پسرک سیمکارت گرفتیم که با معلمش توی واتساپ در ارتباط باشه تا تکالیف درسی رو براش بفرسته. امروز اتاقش رو کمی جمع و جور کرد و استوری گذاشت: خونه تکونی! 2 معلم تست رو می فرسته و بچه ها باید عکس پاسخنامه رو براش بفرستن. پسرک پاسخنامه ها رو فرستاد و معلم براش نوشت: ممنون پسرک مطمئنم بخاطر نزدیکی محل حروف (ک ) و ( م)...
-
مهربانی تان چه رنگی ست؟
شنبه 24 اسفند 1398 23:51
منت می ذارین و به من از تلفن زدن فراری زنگ می زنین و باهام حرف می زنین. خدا می دونه چقدر خدا رو شکر می کنم از بودنتون. چه دوست قدیمی باشین، چه دوست تازه آشنا، چه همکار نویسنده ای که خدای معرفته، چه فامیل و اقوام. از همه تون ممنونم.
-
پورزال جُنت
سهشنبه 20 اسفند 1398 15:39
روز تدفین دستهایی که اطرافمون رو گرفته بودند منو نشوندن روی لبه ی سکویی که مشرف به قبرهای خالی آماده بود.صدای گریه ی هرکدوم از خواهرها توی گوشم بود. می شد فهمید چقدر فاصله دارن باهام. لبه ی سکو، کنارم یک پیرزن چروکیده ی ریزه میزه نشسته بود. شناختمش. توی گریه صدای فریادهای سودی رو می شنیدم. سودی توی بغل خودم بزرگ...
-
عید ما...
سهشنبه 20 اسفند 1398 15:26
هرسال این موقع، حتی پارسال که بار غم بابا رو روی دوشم داشتم، می دویدم دنبال یک متر و نیم رومیزی شیشه ای نو، دم کن و دستگیره ی نو، فرچه توالت نو و ... امسال از ده روز قبل اسفند طوری کن فیکون شدیم که بهار هم قدرت نداره تکونم بده. لای پنجره ها رو باز می کنم که هوای تازه بیاد اما برای گل ها نه برای خود خموده ی بی حوصله...
-
...
یکشنبه 18 اسفند 1398 23:06
میای توی خواب نیما و سفارشمو می کنی که بیتابی و بیقراری نکنم؟ میای توی خواب خواهرکها و بهم لباس و پارچه هدیه میدی؟ میای توی خواب خودم و عادی و معمولی حرف می زنی انگار نه انگار که رفتی؟ چیکار کنم من؟ چطوری باور کنم؟
-
فریب
یکشنبه 18 اسفند 1398 22:53
بافتنی می گیرم دستم که دستهام مغزم رو فریب بدن. نمیشه. کتاب می گیرم دستم که کلمه ها مغزم رو فریب بدن . نمیشه. جلوی تلویزیون خیمه می زنم که تصاویر مغزم رو فریب بدن. نمیشه. عه...این مدل همونه که مامان هم بافته ش.دو رج بافته و نبافته میندازمش کنار. عه...این قصه هم که آی سی یو و غسالخونه و مراسم تدفین و ختم داره.دو صفحه...
-
دلم گریه می خواد
چهارشنبه 14 اسفند 1398 23:18
دلم گریه می خواد مامان. دلم های های گریه می خواد. چی ریختن توی این قرص ها که اشکهای منو بندآورده؟ کاش یه چیزی توش بود که فکر و خیال رو هم بند بیاره. مانتوت رو آویزون کردم به چوب رختی. انگار که مهمونی اومدی خونه م. انگشتر نگین سیاهت توی دستمه. انگار که گفته باشی یه لحظه دستت کن من برم دستهامو بشورم برگردم. اون مانتو و...
-
گریه هم کاری ست
سهشنبه 13 اسفند 1398 23:59
از مهر ماه امسال که دارو می خورم و خودم را سپرده ام به دکتر مغز و اعصاب، گریه هام بند آمده.توی روزهای سخت مامان اما گریه می جوشید و خودبخودی می آمد. اما آن گریه ای نبود که باید باشد. بیشتر ناله کردم و فریاد کشیدم تا گریه. این روزهای قرنطینه توی خانه ی خودم، که نه می شود بیرون رفت و آنقدر راه رفت و راه رفت که از نفس...
-
تو با کدام باد رفته ای؟
سهشنبه 13 اسفند 1398 08:17
عکس بابا را گذاشته ام بالای کتابخانه. روی سقفش. جایی که گاه گداری چشمم بهش بیفتد. الان اعتراف می کنم که دلیلش چیست. چشمم که به عکس می افتاد خشم زبانه می کشید توی دلم.اخم هام در هم می رفت.از اینکه چرا به فکر خودش نبود و بیماری اش را جدی نگرفت و هرچه التماسش کردیم دنبال درمانهای پیشرفته و جدید نرفت و گذاشت تمام جانش زیر...
-
قول
سهشنبه 13 اسفند 1398 08:02
توی اولین روزهای ویرانی و پریشانی برای بابا، وسط (صبور باش، تحمل کن، بی تابی نکن) های زنها، یادت هست مامان؟ بهت گفتم( مامان تو رو خدا تو مواظب خودت باش که چیزیت نشه. تو رو خدا مواظب خودت باش مامان. اگه سر تو هم بلایی بیاد من می میرم از غصه. من دق می کنم. تو رو خدا مواظب خودت باش که چیزیت نشه). یادت هست مامان؟ یادت هست...
-
ممنون
دوشنبه 12 اسفند 1398 22:41
خونه پر و خالی می شه از مهمون. زن داییم که عمه ی بچه ها هم هست، چهار طبقه پله رو با کمک برادارش اومده تا این بالا. توی دلم میگم ( کاش اینقدر خودشو به زحمت نمی انداخت.توی این وضعیت کرونا، با این آرتروز پیشرفته، با این پله های تمام نشدنی ما).اما اومد تا بغلم کنه و اشک بریزه و تسلیت بگه و همدردی کنه. نمی دونم چی توی من...
-
شعرو سنگ
یکشنبه 11 اسفند 1398 14:44
روز سوم از روی خاک تازه که بلندمان کردند و هر کدام مان را تپاندند توی ماشین خودش، یکی بطری آب داد دستمان و یکی شانه مان را مالش داد و توی گوش مان خواند که صبوری کنیم.نشسته بودم روی صندلی جلو و حواسم به خودم نبود که صدایی گفت( تسلیت میگم پروانه جون). از پشت چشمهای پف کرده ی پر ورم نگاهش کردم و گفتم ( ممنون). ادامه داد...
-
مامان ! تمام زندگی ام درد می کند.
جمعه 9 اسفند 1398 23:48
از پنجشنبه شبی که مینا گفت ( مامان خوب خوب شده بود. دیگه درد نداشت. برگه ی ترخیصش رو گرفتیم اما بازدردهاش شروع شد و زیاد شد و غیر قابل تحمل شد)، از جمعه صبح فرداش که سودی هشت صبح زنگ زد و به نیما که گوشی را برداشته بود گفت( نه مامانتو بیدار نکن) و من گوشی را گرفتم و پرسیدم ( مامان بهتر شد؟) و سودی سعی کرد گریه اش را...
-
مپخ
چهارشنبه 23 بهمن 1398 14:33
هنوز سی سالم نشده بود. اواخر دهه ی بیست بودم. بیست هفت یا هشت. ناگهان شوق عروسک سازی افتاد توی جانم. چند تا کتاب گرفتم و از این ور و آن ور الگو پیدا کردم و پشت سرهم عروسک های پولیشی درست کردم. طوری شد که تبلیغات vox , RTL آلمان را می دیدم و از انیمیشن های عروسکی اش الگوی ذهنی می کشیدم و عروسک می دوختم. پنگوئن لینوکس...
-
فال سعدی
چهارشنبه 23 بهمن 1398 14:14
توی شبهایی که برایش گلستان می خواندم و محل نمی گذاشت و سرش به بازی با روتختی و بالش و لگو و ... بند بود، گفتم: -بیا اتفاقی یه حکایت رو انتخاب کنیم بخونم برات.شاید خوشت اومد. یک حکایتی آمد که درش از باد معده ی یک بزرگزاده گفته بود. پسرک حسابی خندید و گفت: -از این بامزه ها برام پیدا کن بخون! اخم کردم و حکایت دیگری را...