پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پورزال جُنت

روز تدفین دستهایی که اطرافمون رو گرفته بودند منو نشوندن روی لبه ی سکویی که مشرف به قبرهای خالی آماده بود.صدای گریه ی هرکدوم از خواهرها توی گوشم بود. می شد فهمید چقدر فاصله دارن باهام. لبه ی سکو، کنارم یک پیرزن چروکیده ی ریزه میزه نشسته بود. شناختمش. توی گریه صدای فریادهای سودی رو می شنیدم. سودی توی بغل خودم بزرگ شده.روی پاهای خودم لالایی شنیده.تا سه چهار سال بعد از ازدواجم نامه های گریه آلودش برای  اینکه بیشتر گنبد بمونم با خط کودکانه ی دبستانی، توی وسایلم جاسازی می شد. حواسم بهش مثل حواس یک مامانه به دخترکش. از همه کوچکتره و همه مون نسبت بهش حس مراقبت داریم.

جای در آغوش کشیدنش نبود. مردها مشغول تدفین بودن و زنهایی بین ما قرارداشتند.سودی رو پریشون توی حلقه ی دوستهاش دیدم که فریاد می زد. به پیرزن کناریم گفتم( بی بی یه کم اونور تر می ری خواهرمو بیارن بنشونن روی سکو. از حال رفته). پیرزن گفت( من قوم و خویشتم ها.)گفتم:( می شناستم بی بی.می دونم کی هستی. میگم یه کم جا باز می کنی برای خواهرم. حالش بده. بیاد بشینه اینجا).پیرزن اخم کرد و گفت( من کمرم درد می کنه).

رو برگردوندم و به سودی نگاه کردم .از پشت پرده ی اشک. تدفین تمام شد و باز دستهایی ما پنج تا رو بلند کرد و از دور خاک دور کرد.

هنر آدمهاحرف زدنه. نقل سینه به سینه ست. نقل حرف به حرفه. یکساعت نشده قصه شنیدم:

-دختر بزرگش خیلی بی تربیته. اصلا تربیت نداره. به من گفته از جات بلند شو خواهرم بشینه. تو چرا اینجا نشستی.اینجا جای خواهرمه. بقیه ی دختراش رو نمی دونم. اما دختر بزرگش اصلا تربیت نداره . اون دختر ترکیه ایش کدوم بود؟ نشناختم.همون بود که لبهاش و دماغش...؟

شنیدیم و خندیدیم.

پیرزن از اقوام نزدیک مامان بود.

بعدتر با خودم فکر کردم بیشعوری از من نبود که از پیرزنی فرتوت و چروکیده با اون سن و سال، خواستم جابجا بشه. همینکه که پاشده بود از کیلومترها دورتر بخاطر مامان اومده بود تدفین نباید بهش حس احترام و تشکر می داشتم؟


توضیح عنوان:

توی زبون ما یعنی پیرزن فرتوت

نظرات 2 + ارسال نظر
آرمناک.آرشا چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت 23:02

سلام ...
خواهرم فقط در مورد از دست دادن عزیز خدا به همه صبر بده و آرامش از اون بخواه ....
حقیقتو باید گفت غم از دست دادن عزیز خیلی خیلی سخته ...
امیدوارم زود به آرامش برسی ...
به خودت مسلط باش....
توی این روزهای کرونایی همه سر درگم هستن ...
هر روز وبلاگتو میخونم ولی براتون نظر نمیذارم...
این همه مثل همه ی مشکلات میگذره ...
امید دارم غم شما هم کم بشه ....
سایه ت بالا سر همسر و بچه هات باشه ....
من همیشه میگم وقتی مامان یه ذره حال نداشته خدا نکنه بگه اصلن حال ندارم ...خونه همه مریضن و بیمار و بیحال ووووو
تو هم یه مادری اگر غمگین باشی کل خونه غمگین و ناراحتن ...
خوبه می نویسی خودتو خالی می کنی ولی سعی کن محکمتر بری جلو ...
آرزو میکنم بهترو بهتر بشی ...
جز دعا کاری از دستمون بر نمیاد...

سلام
ممنونم از این همه مهر
اینکه با گذشت چندین سال از آشنایی سایتی، اینطوری لطف و محبت تونو نثارم می کنین.
واقعا ممنونم

طوبی چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت 19:36 https://40-years-mind.blogsky.com

یادمه سر فوت عمو دومیم شب که میومدیم خونه مادر بزرگ همه یک جوری به طور عجیب هنوز زنده بودیم , از صبح گریه کرده بودیم ولی شب با یک انرژی عجیبی زنده شده بودیم این موقع ها مادرم و خاله ام شروع می کردن ادای فامیل رو در اوردن و مسخره کردنشون ما هم انگار دوش باز کرده باشن ریسه می رفتیم حتی مادربزرگم که دومین پسرش هم رفته بود. بعدها مادرم تعریف کرد سر دایم هم آقاجون شبا جک می گفت تا کوچکترها از شوک عزا بیرون بیان

ما هم میگیم یک سر شال عزا، شادیه. توی مراسم به چیزایی می خندیم.به کسایی می خندیم. فکر می کنم اگه اینطوری نباشه آدم از فرط غصه همون روزهای اول می ترکه.
اما همه ی اینها مال وقتیه که دورهم هستین. وقتی تنها شدین و مثلا مثل من توی یک سهر دیگه دور از همه بمونین، تحملش خیلی سخت میشه.

نقل این حکایت هم یکی از موارد همون ضرب المثل بود. که شادی و عزا قاطیه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.