بافتنی می گیرم دستم که دستهام مغزم رو فریب بدن. نمیشه.
کتاب می گیرم دستم که کلمه ها مغزم رو فریب بدن . نمیشه.
جلوی تلویزیون خیمه می زنم که تصاویر مغزم رو فریب بدن. نمیشه.
عه...این مدل همونه که مامان هم بافته ش.دو رج بافته و نبافته میندازمش کنار.
عه...این قصه هم که آی سی یو و غسالخونه و مراسم تدفین و ختم داره.دو صفحه خونده و نخونده می گذارمش یه وری.
عه...مامان چقدر سریال دوست داشت. بخاطر سریالهاش از سر شام مهمونی بلند می شد آژانس می گرفت می رفت خونه.یک ربع دیده و ندیده حواسم میره جای دیگه.
با هیچی فریب نمی خورم. اصولا ماهیت فقدان فریب بردار نیست.
توی خودم مچاله میشم .زل می زنم به کنج دیوار. چند قطره اشک می ریزه پایین و خلاص. سرم سنگین، دلم سنگین، روحم سنگین، چشمام سنگین.
آدم همینطوری دیوونه میشه .نه؟
غم آدمو تا می کنه , "فقدان " حتی عادتها رو عوض می کنه , چرا اینقدر توی نوشتها تنهایین ؟
آدم توی غمهاش تنها نیست؟