-
خرداد
شنبه 11 خرداد 1398 23:47
ده ماه شد بابا جان. ده ماه. حتی به حرف هم آسان نیست. حتی به فکر هم آسان نیست. چقدر پوست کلفت است آدم که ده ماه بی بابا می ماند و هنوز زنده است. می دانم... می دانم... می دانم که سالهای سال حتی ممکن است آدم بی بابا و بی مامان بماند و زنده باشد. می دانم. و باگ خلقت انسان همین است که می تواند بدون نداشته هایش هم زنده...
-
طبخ غذا در حیاط خلوت مشرف به تراس های مردم
شنبه 11 خرداد 1398 01:12
خب.. تا دو سه شب دیگر استشمام بوی ماهی سرخ شده و سبزی پلو و میرزاقاسمی و ماکارونی و بادمجان و قورمه سبزی و هرچیز بودار دیگری ، در حدفاصل ساعت دوازده تا دو نیمه شب، از توی تراس تمام می شود. می روی دراز بکشی که بخوابی دیگر، اما بوی غذاهایی که توی آن دقایق دارند سرخ می شوند، قُل قُل می کنند یا دم می کشند، نیمساعتی خوابت...
-
کتابخوان های نیمه شب
شنبه 11 خرداد 1398 01:07
چیزی که باعث می شود این ساعت نیمه شب بیایم سراغ اینجا و بنویسم، شور و هیجان نویسندگی نیست. داشتن دوتا اُسوه ی کتابخوانی در فاصله ی دومتری ام است که دو تنه!! می خواهند سرانه ی مطالعه ی کشور را بالا ببرند. از نیمساعت قبل بهشان آلارم داده ام که بروند بخوابند. ساعت یک نیمه شب است.بوی دم کشیدن غذای سحری دیگر درآمده. تا یک...
-
شکل شناسی بوق هایش
چهارشنبه 8 خرداد 1398 18:36
خب دروغ چرا. می ترسیدم. گرچه قریب بیست سال پیش تر هم توی این گور مدرن سفید الکترونیکی رفته بودم، اما ترس مثل ویروس می خزید توی سلولهایم و کم کم می دیدم تپش قلب دارم. به سن و سالم و ترسم می خندیدم. اما خنده که ترس را از بین نمی برد. چشمم رفت به تابلوهای ون گوک روی دیوار. نقاشی های مورد علاقه ام را قاب سفید پهن گرفته...
-
مردک
سهشنبه 7 خرداد 1398 00:59
مردک گفت پاشو بایست. زانو ها جفت به هم چسبیده. بعد دست انداخت بین زانوها و دستش را حرکت داد در امتداد یک خط راست تا پایین زانو. ببخشید هنوز مردک نشده. تا اینجا دکتر بود. محترم و متشخص. -خوبه. پاهات کج و کوله نیست. کج و کولگی نداری. عمل و جراحی نمی خواد. از اینجا به بعد مردک است . بیشعور است. اصلا خاک برسر است. -پاشو...
-
کایروپراکتیک چیه دیگه؟!
سهشنبه 7 خرداد 1398 00:45
سارا برای زانو درد یک متخصص کایروپراکتیک بهم معرفی کرد که همسرش همونجا برای دست و گردن مشغول درمانه ، خودش هم قبل تر کمردردش رو اونجا درمان کرده . بعد از چند هفته استخاره کردن و آره و نه گفتن، رفتم. یک خانه ی ویلایی دوطبقه با کلی خدم و حشم و پرسنل و برو بیا در یک جای خوش آب و هوا و خوشگل کرج. قراره ام آر آی و عکس...
-
قلب سگی
پنجشنبه 2 خرداد 1398 15:54
پروفسور پری آبراژینسکی در آپارتمان مجللش که حاضر نیست حتی یک اتاق آن را به مردم بسپارد، با پیوند اجزای حیوانات به بدن ثروتمندان، عصاره ی جوانی را به آنها هدیه می دهد. در طی عملی ، هیپوفیز و غدد جنسی مرد مرده ی جوانی را به مغز یک سگ پیوند می زند. سگ زنده می ماند و تغییرات جسمی و درونی اش روز به روز ظاهر می شود. حرف می...
-
بی رحمِ بی ملاحظه ی دیوانه ای که ماییم
چهارشنبه 1 خرداد 1398 16:17
با (زن پیشامدرن ) ِ نام کوچک من بلقیس ، بغض کردم. بدجوری بغض کردم. با بخش بعدی اش ( پاسداشت بدن) ، ترکیدم. آنقدر زار زدم که جانم بالا آمد.
-
قربان سر نترست، قشنگ جان!
سهشنبه 31 اردیبهشت 1398 23:59
زانو درد امانم را بریده دیگر. کمتر بیرون می روم. تاب پایین آمدن از سه طبقه پله را ندارم. قبل تر همه راضی نشدند به نصب آسانسور توی ساختمان. الان با این گرانی ها محال است حتی بهش فکر کنند. امروز سه شنبه بود. کارگاه داستان داشتم. تاتی تاتی پله ها را پایین آمدم. با هر پله زانو تیر کشید و ماهیچه ی پشت پا، جیغ زد. پایین،...
-
چند گیگ رایگان
دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 18:07
خو نذارین من این پسرک رو ببرم زبان و بشینم توی اتاقی که مادرها می شینن. چون در پوستین خلق می افتم و هی ازشون قصه می نویسم. * پسرک سبزه ای داشت تند تند در مورد سیزده گیگ رایگان نت که با تبدیل سیمکارت تری جی به فورجی به دست آورده بود حرف می زد: -یک گیگ آهنگای ترکیه ای دانلود کردم. یه عالمه فیلم دانلود کردم. هنوز یازده...
-
نگاه اول
دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 00:32
به حس اولیه ای که از آدمها می گیرید، اطمینان دارید؟ فرقی نداره با دیدن مستقیم یک آدم، شنیدن در موردش، خوندن در موردش یا دیدن فیلم یا مستندی ازش ، آیا حس اولیه ای که در شما ایجاد میشه، ( منفی یا مثبت یا خنثی) براتون قابل اعتماد هست؟ طی روند رفت و آمد و شناخت بیشتر، اون حس تغییر می کنه یا نه؟ -تازگی ها چقدر دلم می خواد...
-
آن بهاری که همه جا پر از پروانه بود
دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 00:29
صبح توی پیاده رو و خیابان ، پروانه ها توی سر و صورتم بودند. به قدری نزدیک، که مخمل بالهاشان را می دیدم. باید قصه ای بنویسم با جمله ای ، که در اول هر فصل از قصه تکرارش کنم: ( آن بهاری که همه جا پر از پروانه بود....) و هر فصل را روایت کنم. مهم نیست محتوای روایت ها چه باشند. مهم پروانه ها هستند که باید در اول هر فصل ،...
-
دلتنگی
دوشنبه 30 اردیبهشت 1398 00:26
دلتنگ که باشی ، باد تند که بیاد و گرد و خاک بیاره توی چشم و چارت ، کفری میشی و اخمهات رو می ریزی توی ابروهات و زمین و زمان رو تحمل نمی کنی دیگه! از خیر گلدون خریدن و خاک خریدن و زولبیا و بامیه خریدن و سبزی کیلویی خریدن می گذری و از فرغونیِ سرچهارراه ، هفت هشت ده تا دسته سبزیِ نوارپیچ می گیری و برمی گردی خونه. ساقه ی...
-
معرفی پرتقال خونی در مشرق نیوز
یکشنبه 29 اردیبهشت 1398 00:16
آخی... اینو تازه دیدم. ( در سایت خبری) جناب علی الله سلیمی، منتقد و روزنامه نگار در مورد پرتقال خونی نوشتند. برای دیدنش به ایـــــــــــــــنجا برید.
-
بزرگداشت فردوسی
جمعه 27 اردیبهشت 1398 15:07
خبر و عکس های بزرگداشت فردوسی را اینجا ببینید
-
فردوسی کی بودی تو
جمعه 27 اردیبهشت 1398 15:05
گفتند بیا توی مراسم بزرگداشت فردوسی نیم ساعت از فردوسی حرف بزن. تو که شاهنامه درس میدهی. مشکلی نیست. بیا. رفتم. کمی گرفت و گیر بود این وسطها البته. توی جلسه گفتند( مهمان عزیزی در برنامه ی امروز حضور دارد که از شاهنامه پژوهان خوب ایران است.) منتظر شدم آن عزیز نازنین را از نزدیک ببینم و کیف کنم . دیدم اسم خودم را...
-
کور کُن
جمعه 27 اردیبهشت 1398 14:56
کنکور هم بیاد و بره و تموم بشه . و این جنگ و دعواها از توی خونه ها جمع بشه به حق صاحب کنکور! * میگه: -پری.. چیکار کنم؟ (...) افسرده شده. همه ش گریه می کنه. میگه می دونم قبول نمیشم. تو با نیما چکار می کنی؟ تو رو خدا یه راهی جلوی پام بذار .دارم دیوونه میشم. * گفتما... بماند که چیا! اما توصیه کردم با راه حل نیما و من، نه...
-
خجالت
جمعه 27 اردیبهشت 1398 14:50
یه وقتا یه جاهایی یه چیزایی می بینم که تلنگر بدی بهم می زنه. فکر می کنم خودم کجاها از این رفتارها کردم؟ کجاها اینقدر نابجا سرحرفم موندم و اصرار داشتم که حرف درست همینیه که من میگم. مطمئنا من هم از این موارد داشتم. چه یادم بیاد چه نیاد. اما وقتی فکر می کنم این جور وقتها چقدر احمق و بی منطق به نظر اومدم و خودم خبر...
-
خلاصه که اوصیکم به ...
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 17:41
واقعا باور نمی کنند که صدای اخبار، صدای هر گوینده ی خبری حالم را بد می کند. چیزی توی جمجمه ام شروع به جوشیدن می کند و می خواهد دیواره های جمجمه را از فرط فشار بترکاند. اسکاچ کفی را روی کاسه بشقاب های افطار می اندازم و می روم جلوی در تراس می ایستم تا صدای بلند خبرهای سیاه و بد با صدای بازیگران سریالهای آبدوغ خیاری بعد...
-
آقای (ج) خیلی عوضی بود
سهشنبه 24 اردیبهشت 1398 13:40
آقای (ج) خیلی عوضی بود. دوم دبیرستان بودم. به ما ریاضیات جدید و جبر درس می داد. همان اول سال گفت این درس ها خیلی سخت هستند و از عهده اش بر نمی آیید. باید کلاس خصوصی بگیرید. هندسه تان را هم خصوصی درس می دهم. چون سوالهای هندسه ی ثلث سوم هم با خودم است. کتابی بیست تِمَن می گیرم . سه تا کتاب شصت تِمَن !( به تومَن، می گفت...
-
منطق شکمی
سهشنبه 24 اردیبهشت 1398 13:18
دوتاخواهر بودند. بیست و چندسال قبل گذرشان افتاده به خانه ی من. آن وقتها چهل و چندسال داشتند. قبل از ناهار، بعد از ناهار، قبل از شام، بعد از شام، تخم مرغ نیمرو می کردند، سوسیس سرخ می کردند، نان روغنی درست می کردند و می خوردند. ناهار و شام را هم می خوردند. توجه شما را به دیالوگ ها آنها جلب مب کنم: -بیا خواهر...بیا این...
-
صدات...
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 17:40
مامان یک آزمایش سخت دارد. داورهای پیش نیاز حالش را به شدت بد کرده. پس انجام آزمایشش منتفی شد و اعلام کرد: -حالم که خوب شد میرم. خواهر کوچیکه پر از نگرانی و ترس می نوشت: -اگه مثل بابا شد چی؟ اگه خوددرمانی کرد چی؟ اگه نره چی؟ اگه حالش بد شد چی؟ اگه یه چیزیش شد چی؟ و .... از قرار زنگ زده به مامان تا راضی اش کند که...
-
اینجا بشکنم یار گله داره ، اونجا بشکنم یار گله داره
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 17:32
آنقدر همه توی چشم هم رفته ایم که نمی شود تکان بخوری و بقیه نفهمند. یک تعدای کانال تلگرام را دارند، بخش اعظمی هم اینستا را. اینجا هم خواننده دارد ، اما کمتر و خیلی محدودتر. مجبوری خیلی چیزها را سانسور کنی. خیلی چیزها را ندیده بگیری. خیلی چیزها را اصلا محو کنی. و همچنان، اینجا دوست داشتنی ترین جایی ست که دارمش. پناهگاهی...
-
دلم تنگته
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 17:27
چی شده؟ باز توی سرمی . جلوی چشمامی. شبا نمی تونم بخوابم. قشنگ حس می کنمت. می بینمت. اسم بی آر تی میاد، یاد روزهایی می افتم که نشون به نشون مسیر رو یادگرفتم و می اومدم تا بیمارستان. اسم عطش ماه رمضون میاد، یاد عطشت می افتم که آب یخ می دادیم بهت و هی می گفتی آب گرم نیارین. یخ بندازین توی آب. شاید مال گرمای هواست. گفته...
-
ترس
یکشنبه 22 اردیبهشت 1398 18:28
بارها پیش آمده که به طور کامل یک چیز را از دست بدهم.، مثلا یک فایل ورد یا موسیقی، محتوای چندساله ی وبلاگ بلاگفایم را ،یک دوستی را ، یک رابطه ی خونی را، اعتماد به کسی یا جمعی یا چیزی را ،ایمان به یک باور را و ... سالها قبل تر می نشستم به غصه خوردن. افسوس خوردن. گاهی گریه کردن. اول تعجب می کردم. باورم نمی شد. بعد انگار...
-
آبله ی ماکیان
شنبه 21 اردیبهشت 1398 22:56
شروع کننده علی بود. علی هم از خواهرهای دوقلوی خوشگل چشم رنگی شش ساله اش گرفته بود. علی عاشق پسرک است. خانه شان در همین خیابان، دویست سیصد متر پایین تر از ماست. هر روز جلوی خانه مان از سرویس پیاده می شوند و جلوی در می ایستند.حرف می زنند، قرار می گذارند، گاهی توی حیاط چرخی می زنند و بعد علی پیاده می رود تا خانه خودشان....
-
برتر جان
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 19:43
داشتم می بردمش دکتر تا آبله مرغان را تایید کند و پماد معروف کنترل خارش جای دانه های قرمز را بدهد. یکی از اقوام را دیدیم. -دیروز عکست رو دیدم پارسا فکرم رفت به ( اینستا؟ تلگرام؟ کانال؟ کجا؟ کدام شاهکاش را نوشته ام که دیده و می خواهد در موردش بگوید). -کجا؟ -توی سایت مدرسه. می خواستم پسرم رو ثبت نام کنم. عکس پارسا توی...
-
He has chicen pox
پنجشنبه 19 اردیبهشت 1398 19:36
نیمه شب ناگهان از توی جا بلند شدم و با اشتیاق گفتم: -فکر کنم آبله مرغونه! و همه با لبخندی آرام، آرام گرفتیم. سه روز تب کرد و بی حال بود. بعد پشه کبابش کرد. دلم برایش سوخت با این پوست حساس و نازکی که از طرف من به ارث برده و با کوچکترین تحریک بیرونی یا کبود می شود یا مثل کهیر بیرون می ریزد، تمام تنش جا به جا قرمز شده...
-
موی تو..روی تو...طاق ابروی تو...برده قرارم
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 16:03
موهای زیر ابرو و پشت لبش رو می شد بافت. به جان خودم می شد بافت! از فرط بلندی. چادر را کشیده تا روی ابروها. آرام و بی رمق حرف می زند. اما نیش دار و گزنده. -مادره ، دختره رو با یه تیکه پارچه برمی داره میاره توی خیابون. فکر کن با همین تیکه پارچه. دختره دیگه بچه نیست که. بزرگه. با این وضعیت می افتن توی خیابون. ( دخترکی که...
-
برای تو و خودم چشم هایی آرزو می کنم که...
چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 15:51
دیروز دوبار قلبم درد گرفت. قبل ترش ترتیب اعصابم داده شده بود.( این یکی بماند) حسین و ایلیا دوتا کلاس پنجمی اند که با هم همکلاس اند. کارگاه داستان نویسی را تازه کشف کرده اند. خنده از لبهای حسین و ایلیا گم نمی شود. حسین با صدای بلند می خندد ، اما خنده ی ایلیا محجوب و شرمگین است . اصلا یک جورِ قشنگی. یک محمدرضا هم با این...