-
چهل ساله ی عشق نشناس
جمعه 12 بهمن 1397 10:35
پریسا نوشته بود: امروز دختر شانزده ساله ام گفت: مامان تو چهل سالته. تو چه می دونی از عاشقی! سخت تکان خوردم. بچه ها راجع به پدرو مادرها چی فکر می کنند؟ فکر می کنند سن و سال یعنی نادانی؟ فراموشی؟ ندانستن؟ ما هم توی این سن همین نگاه را به بابا مامان مان داشتیم لابد. بچه ها نمی دانند نگرانی های ما مال تجربه و از سرگذراندن...
-
تعامل فرهنگ ها
جمعه 12 بهمن 1397 10:27
گفتم اگه راست میگی برو زابلی یاد بگیر بیا با هم حرف بزنیم. چند دقیقه بعد برگشت. نوشت: (من پُتّوک درختی هستم) (من جغوک روی درخت هستم) (من چلمه چلو هستم) (نفسم از پپّ م بیرون میاد) (من پوتک هستم) (می خوام جولاکه بشم) (پلپلاسی شدم) (پلغوت شدم) . . . می خندی هم زبان؟ بخند من مرددددددددددددددم از خنده. مردم از خنده. آخه چه...
-
دلتنگی
پنجشنبه 11 بهمن 1397 09:07
شش ماه زمان به قاعده ای ست برای کمر راست کردن؟ برای راست شدن نفس؟ برای نفس کشیدن؟ از من بپرسی نیست. نیست. تقویم و گذر روز و ماه می گوید نصف سال اما من می گویم سده، هزاره. حتی نمی شود بهش فکر کرد. حتی نمی شود برایش زمان در نظر گرفت. چیزی ست فرای زمان و چفت و بندهای ساعت و تقویم. مدتهاست به چیزهای خنده دار می خندم. به...
-
سیریش
چهارشنبه 10 بهمن 1397 22:53
آقای مسئول در تعریف از خانمی که متصدی یکی از نهادهای فرهنگی بودند گفت: -خانم فلانی آدم ِبسیار فعال و پیگیر و دلسوز و اینطوری بگم؛ سیریشی هستند! اونقدر سریش شدند تا بودجه گرفتند و برنامه ی فلان را اجرایی کردند! خیلی هم جدی و عادی و ستایش آمیز!
-
مسئول
چهارشنبه 10 بهمن 1397 15:46
شما خیلی محبت دارین اما ردیف مسئولین؟؟ آقا... ما مسئول مون کجا بود؟ گفته باشم...من مسئولیت هیچ چیزی رو قبول نمی کنما... نه گرونی گوشت و مرغ و بنزین ..نه بالاپایین دلار...نه آلودگی هوا و کم آبی... هیچکدوم.. هیچ کدوم رو قبول نمی کنمااااا... همه ش کار دشمنه. نکته: خواهرم حجابت! افتتاحیه جشنواره ی مادران قصه گو پی نوشت:...
-
خانه جان
چهارشنبه 10 بهمن 1397 00:09
باز عاشق اینجا شده ام. این خانه ی قشنگم. این خانه با دیوارهای کافی! مثل یک دوست صمیمی که بشود در مورد هرچیزی با او حرف زد.
-
عاشق جان 2
چهارشنبه 10 بهمن 1397 00:07
پسرک نوبالغ عاشق کلاسم را یادتان هست؟ امروز دفترش را نشانم داد که توی برگه هایش اول اسم خودش و دختره را با نقاشی و خط و خطوط خودکاری های رنگی، قلب قلبی کشیده بود. -استاد...ببینید...خل شدم من. استاد...؟ هنوزم میگین باهاش حرف نزنم؟ یعنی نرم دنبالش؟ خانم هنرجویی که هم سن و سال خودم است صدایش را می شنود و با خنده می گوید:...
-
سبک زندگی
چهارشنبه 10 بهمن 1397 00:01
می گوید: (خدا حفظتان کند) ، به سبک خودتان گفتم که همیشه می گویید ( خدا حفظ تان کند). می گوید: نویسنده ها دنیا را قشنگ تر می کنند. دنیا را با کلمات شان قشنگ تر می کنند. می شود اینها را شنید و نمرد از سرخوشی؟ - معلوم شد علت نوشتن پست قبل تر از کجا آمد!!!
-
خدا حفظت کند
سهشنبه 9 بهمن 1397 23:57
تا حالا کسی بهتان گفته ( خدا حفظت کند) ؟ اگر گفته فکر کرده اید برای چه؟ این ( خدا حفظت کند) چه دلیلی دارد؟ بعضی آدمها را خدا باید برای این دنیا حفظ کند. بعضی ها آنقدر مهربان و شفاف و زلال هستند که بودن شان برای این دنیا واجب است. اگر نباشند، نمی شود تلخی ها و سیاهی ها و ناکامی ها و ناجوانمردی های آدمها را تحمل کرد....
-
اندوه جنگ
دوشنبه 8 بهمن 1397 17:00
آثار و تبعات هر جنگی در هر گوشه از جهان، تا سالیان سال پس از تمام شدن آن جنگ ، ابعاد مختلف زندگی مردمان آن سرزمین را تحت الشعاع قرار می دهد. کئین پسر جوانی ست که به اجبار و خشم از عشق و دنیای نوجوانی کنده می شود و دنیای بی رحم کشتار و قتل و تجاوز را تجربه می کند. پیش چشم سربازان نابالغ ِ ترسیده، به طرفه العینی خانه ها...
-
عاشق جان1
یکشنبه 7 بهمن 1397 21:53
پسرک عاشق شده. مادرش از این عاشقی باخبر شده و تمام کلاسهای متفرقه ی غیر مدرسه را برایش ممنوع کرده. اما این عشق آنقدر قوی و پرزور است که مامانه را می پیچاند و کلاس ها را می آید. امروز از سرکلاس صدایم زد که یک کار خیلی خیلی مهم دارم. دختری را نشانم داد و گفت: -استاد..اونه. همون سوییشرت سفیده. باهام حرف نمی زنه. قهر...
-
مورد غلامعلی
شنبه 6 بهمن 1397 22:35
-بهت گفتم غلامعلی مرد؟ -آره دیروز گفتی پسرک: غلامعلی کیه؟ -اگه گفتم لابد تو هم شنیدی! سوال بعدی؟ پسرک: خب بازم بگو. غلامعلی کیه؟ * پنج دقیقه گذشته و پسرک یک بند می پرسد: غلامعلی کیه؟ غلامعلی کیه؟ غلامعلی کیه؟ * -پارساااااااااا..فقط ده دقیقه تا زمانی که بهت دادم فرصت داری. برنامه تو بچین، مسواک بزن..برو بخواب. ساعت...
-
والله
پنجشنبه 4 بهمن 1397 19:11
شما ما رو ببخشید که قبلا خیلی زشت بودیم!!!! والله!!!
-
من از دست غمت مشکل برم جان
چهارشنبه 3 بهمن 1397 15:53
مشغول فرستادن پست کتاب هستم. برایم عکس می فرستند. بین ردیف مستطیل های سیاه. عکس ها هنوز باز نشده، در محوناکی عکسها سایه ی مردی دورتر ازشان پیداست. قلبم می ایستد. می ایستد. اسکلت بندی و ایستش چقدر شبیه است. من که می دانم او نیست. چانه ی لرزان خواهرک، نگاه مامان که با ابروی گره خورده به سمتی جز سنگ سیاه خیره مانده ، می...
-
از دو که حرف می زنم ، از چه حرف می زنم
چهارشنبه 3 بهمن 1397 15:38
اولین تجربه ی موراکامی خوانی ام، ناداستانی( نانفیکشن ) در مورد عادت سی ساله ی نویسنده است. در مورد دویدن. او دویدن را از بیست و چندسالگی شروع کرده. از همان سال های ابتدایی شروع نویسندگی. مردی بسیار جوان و اکتیو ناگهان میل سرکشی به نوشتن پیدا می کند و متوجه می شود نوشتن امری ست نیازمند پشت میز نشستن های بسیار و این با...
-
پیرمرد
سهشنبه 2 بهمن 1397 22:49
پیرمرد بادمجان ها را توی سبزی فروشی برمی داشت و می بوسید. عاشقانه می بوسید و گریه می کرد. -خیلی بادمجون دوست دارم. می دونی چندساله بادمجون نخوردم؟ دلم ضعف میره اینا رو می بینم. دستام می لرزه، نمی تونم پوست بگیرم، سرخ کنم. روغن می پاشه ، خودمو می سوزونم. کسی نیست برام درست کنه. حالا کسی هم درست کنه خودم نمی تونم بخورم....
-
گوش شنوا
یکشنبه 30 دی 1397 18:33
باید پارچه ی مشکی را تحویل خیاط می دادیم. خانم خیاط نیم ساعت زمان خواسته بود. زود رسیدیم و در پارک روبرو، روی نیمکتی نشستیم. گرگ و میش غروب به تاریکی رسید. حرف زدیم. حرف زدیم. حرف زدیم. چشمم به نم نشست. صدایم لرزید. حرف زد. حرف زد. حرف زد. بال چادرش را پیچید دور تنش .سرد شده بود. گفت: -بریم؟ فکر کنم الان دیگه اومده....
-
آقاشون
یکشنبه 30 دی 1397 18:29
پسرک رسما کشت ما را با این آقای شان. راه می رود و ناخودآگاه برای (آقاشون) شعر وترانه می خواند. امروز یک کاره گفت: -مامان..می دونی آقامون زن نداره؟ بعد: -وقتی بهمون میگه شما داداش کوچکتر من هستین، من واقعا باور می کنم. چون خیلی واقعی حرف می زنه. و بعد با آهنگ ( ایران ِ سالارعقیلی) دم گرفت: -وای بر من اگر ببینم که......
-
قهروی لوووووس
یکشنبه 30 دی 1397 18:24
یکشبنه ها و سه شنبه ها را دوست دارم. تمام روزهای هفته را هم قهر باشد، بداخلاقی کند، غذا نخورد، در اتاقشان را ببندد، یکشنبه ها و سه شنبه ها خودش خودبخود عاقل می شود و آشتی می کند. حتی شده توی مسیر رفتن با چندقدم فاصله از هم راه برویم...اما موقع برگشتن پر است از حرف و ایده و نظر .طوری که هرچند جمله باید بهش بگویی:...
-
خواهش
یکشنبه 30 دی 1397 01:43
خودت نشانی بفرست. بوی اشتباه را حس می کنم. حس می کنم. حس می کنم. خودت نشانی بفرست. الان بیراهه ظلم است . لطفا!
-
بچه ی تیز بین
شنبه 29 دی 1397 00:05
-فکر کردی نمی دونم چرا دستمال کاغذی های پذیرایی زود تموم میشه؟ -چرا؟ -فکر می کنی من نمیدونم وقتی میای پای لپ تاپت یه عالمه دستمال کاغذی هم کنارت میذاری؟ -خب لازمم میشه. -فکر می کنی نمیدونم عکس نگاه می کنی توی لپ تاپت؟ -خب بکنم. -فکر می کنی من نمی دونم وقتی عکسها رو نگاه می کنی گریه می کنی و دستمال کاغذی هات تموم میشن؟...
-
مامان تمام وقت
جمعه 28 دی 1397 23:57
زیادی که سرم توی کتاب باشد و بخوانم ، توی تبلت باشد و نت گردی کنم ، پای لپ تاپ باشم و بنویسم، هی سراغم می آیند.هی حرف می زنند.هی سوال می پرسند: -چی می خونی؟ قصه ش چیه؟ -با کی حرف می زنی؟ چی میگن؟ -چی می نویسی؟ کتابه؟ وبلاگه؟ آنقدر می روند و می آیند که باید جمعش کنم. تمرکزم را می برند. پسرک که درست و حسابی سرش را می...
-
باز هم شهود
جمعه 28 دی 1397 11:10
یک چیز خطرناک و خطرساز پیدا کرده ام. دیروز بعد از رساندن پسرک به مدرسه، پیاده که بر می گشتم ناگهان ذهنم روشن شد. مردم روبرو را نگاه کردم زن های روبرو را می دیدم. مانتویی، چادری، بچه هاشان، دستهاشان با کوله ی های بچه ها ... و پیداش کردم. حتی اگر محال و شبهه برانگیز باشد، باید فکری برایش بکنم. چه چیزی بشود. ( سنگ بزرگ...
-
شهود
جمعه 28 دی 1397 11:07
تا خود صبح...تا خود صبح...تاخود صبح... در تمام لحظاتی که خواب بودم سرم پر از صدا بود. پر از حرف بود. پر از کلمه بود. پلک هام از زور خستگی از روی هم بلند نمی شد. جان کندم تا لای چشم هام باز شد. سفیدی روشن روز زد پس تخم چشم هام . هنوز سرم پر از صدا و حرف بود. تاخود صبح. تا خود روز.انگار اصلا نخوابیده بودم و تمام ثانیه...
-
آبرو داری
جمعه 28 دی 1397 11:01
برای مهمون های کوچولوش کلی دستور و اوامر داد. کیک بپز. ژله درست کن. خونه رو جارو کن، آبروم میره. گردگیری کن آبروم میره . بستنی بخر،آبروم میره . غذا چی می خوای درست کنی؟ برامون شیرینی بخر . آجیلم بگیر. راستی فلش سبزه ت رو هم بده من بیام هر آهنگی کف گفتم برام بریز. فلش های دیگه ت به درد نمی خودن. همه غمگین ان؛ آبروم...
-
خجالت نکش
جمعه 28 دی 1397 10:46
مدتی ست متوجه شدم پسرکم از حضور من خجالت می کشد . و (ما ادریک) مادری که پسرش از وجودش شرم کند. اول دبستان که بود می گفت: ( تو چرا معلم ریاضی نشدی که من باهات توی مدرسه پز بدم؟معلم فارسی و عربی که نشد معلم!پز دادن نداره.معلم ریاضی بشو که ریاضی منم خوب کنی و من باهات پز بدم.) امسال که خودم زبان می برمش تا از تیر و ترکش...
-
پسرهای دانشمند گل دوست
پنجشنبه 27 دی 1397 17:00
پسرک با دوتا از همکلاسی هایش مشغول یک پروژه ی دانش آموزی اند. یک جور اختراع و خلاقیت جدید. بماند که کل تجهیزات و ساخت و ساز را یک نفر انجام داد و این دوتا فقط قطعات را سرهم کردند و روند عمل و نتیجه گیری را سه تایی با هم تماشا کردند. ( یاد دوران دانش آموزی خودم افتادم که مثلا گروهی روزنامه دیواری درست می کردیم . شعرش...
-
سربسته، دربسته
چهارشنبه 26 دی 1397 15:34
1-خدا جان برای بار هزارم اعتراف می کنم ( عاشقتم). کی جز تو می تواند ارکان هستی را طوری بچیند که اینطوری بشود. هان؟ هیشکی! فقط خودت. 2-ناز هم می کنید طوری ناز کنید که بشود جمعش کرد. طوری نکنید که طوری بشود که خودتان دربمانید در کرده تان! 3-بلند گفتم: خوب کاری کردی. بعد شیطانی و خبیثانه خندیدم و گفتم: دلم خنک شد.دل خنکی...
-
چیپس خوشبو
چهارشنبه 26 دی 1397 01:56
بعد از جلسه ی مدرسه ی پسرک ، از پله برقی پل هوایی پایین می آمدم . روی نوار نقاله دوتا خانم به فاصله ی کم پشت سرم بودند.یکی شان به دیگری گفت: -وای ... چه بوی چیپسِ... کر شدم که بقیه ی حرفش را نشنوم. ترسیدم بگوید بوی چیپس سرکه نمکی می آید. ای توی روحت کراتینه ی گیاهی با پایه ی سرکه ی سیب! سه روز است طبق دستور موهایم را...
-
خدا مگر بغل کند مرا
دوشنبه 24 دی 1397 16:35
یک وقتهای از در و دیوار می بارد. از آسمان و زمین می بارد. از غریبه و آشنا می بارد.از همه جا...از همه کس. نمی دانی چکار کنی. نمی دانی با چه کسی حرف بزنی. نمی دانی با چه کسی حرف نزنی. نمی دانی چکار کنی. آنقدر زیربار تحمل کردنش کم می آوری که تا خفگی، تا بریدن، تا له شدن، تا خرد شدن فاصله ای نداری. آغوش و بوسه درمانت نمی...