مشغول فرستادن پست کتاب هستم. برایم عکس می فرستند. بین ردیف مستطیل های سیاه.
عکس ها هنوز باز نشده، در محوناکی عکسها سایه ی مردی دورتر ازشان پیداست. قلبم می ایستد. می ایستد. اسکلت بندی و ایستش چقدر شبیه است.
من که می دانم او نیست.
چانه ی لرزان خواهرک، نگاه مامان که با ابروی گره خورده به سمتی جز سنگ سیاه خیره مانده ، می کشد مرا.
گریه کورم می کند.
کورم می کند.