پریسا نوشته بود:
امروز دختر شانزده ساله ام گفت: مامان تو چهل سالته. تو چه می دونی از عاشقی!
سخت تکان خوردم. بچه ها راجع به پدرو مادرها چی فکر می کنند؟ فکر می کنند سن و سال یعنی نادانی؟ فراموشی؟ ندانستن؟
ما هم توی این سن همین نگاه را به بابا مامان مان داشتیم لابد.
بچه ها نمی دانند نگرانی های ما مال تجربه و از سرگذراندن زندگی ست. مال نگاهی ست که به ضرب و زور ماه و سال، باز و فراخ و تیز و عمیق شده. نمی دانند بوی عشق را از صدفرسخی می شناسیم. بوی هرز پریدن را نیز. بوی علافی را نیز . بوی غریزه را نیز.
نمی دانند و باید سال و ماه بگذرد از سرشان تا آنها نیز بالاخره بدانند و روزی دختر و پسرشان اخم بریزد توی چشم و ابروی قشنگش و بگوید:
(مامان..بابا... تو چهل سالته. تو چه میدونی ازعاشقی)
نمی دانند دنیای قشنگ نوجوانی و تازه جوانی را می فهمیم و کیف می کنیم از عاشقانگی های بچه هامان.اما مراقبیم. نگرانیم. نمی خواهیم دل نرم و نازکشان فشرده شود و بشکند.