پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ممنوع نکردند

مامان گفت:

-تعریف میگو پلوت رو خیلی شنیدم. یه بسته میگو توی فریزره. اگه حوصله داری درست کن.

-زعفرون می خوام... سیر... فلفل قرمز و سبزی پلویی.

-همه ش هست.

میگوها را پختم و آماده توی تابه گذاشتم تا وقت آب برنج برسد. پسرک اصرار می کرد ( ما رو ببر پارک). گفتم ( بگو نیما ببردتون).رفت و برادرش را نگاه کرد.گفت: ( از قیافه ش معلومه که اعصاب نداره. خودت ما رو ببر). پسرجان خودش را به نشنیدن زد و سرش توی گوشی من بود و عکسهایی که از روی آلبوم های مامان گرفته بود.

گفتم( حاضر بشین. ببرم تون. فقط نیمساعت! باید بیام ناهار درست کنم)

پارک، جلوی مدرسه ی قدیمی من است. کلاس اول و دوم دبستان را اینجا بودم. بعد یک روزی وسط روز ما دخترکان دبستانی را به صف  کردند و بردند به یک مدرسه ی جدید که دورتر از خانه بود.

پارک خلوت بود.  خلوتِ خلوت و تمام نیمکت ها خالی . پسرک و دخترخاله اش رفتند سراغ تاب بازی. داد زدند( بیا تاب مون بده).

کتاب (شاه بی شین) را برده بودم که بخوانم.

-خودتون بازی کنید. من می خوام کتاب بخونم.باید اینو تمومش کنم.

سرم توی کتاب بود. خانمی نزدیکم شد. ایستاده بود. چند دقیقه ای سرپا ایستاد و بعد نشست تنگ دل من. چسبیده بود به من. فکرم رفت به این همه نیمکت خالی. فکرم رفت به( نکنه می خواد منو گول بزنه) و توی دلم خندیدم. چند دقیقه بعد خانم دیگری نزدیکم شد. با خانم کناری ام احوالپرسی کرد. صدای سرخوش ذهنم گفت( پری جان..گول زن هات دو تا شدن. دیگه مجبوری که گول بخوری) و خندید.

تازه دوزاری ام افتاد که اینها مادرهایی  اند که آمده اند دنبال بچه هاشان، جلوی دبستان. با پیدا شدن اولین و دومین دخترک هایی که لباس فرم صورتی داشتند، صدای درونم را فرستادم پی کارش و چسبیدم به کتاب.اما صدای بلند حرف زدن مادرها تمرکزم را گرفته بود:

-چه خبر؟

-خبر؟ خبر گرونی! دیگه..خبر خونه تکونی! دیگه خبر جیبای خالی! باز هم خبر بدم؟

-گرونی که پدرمونو درآورده.

باید تمرکز کنم و شاه بی شین را تمام کنم. حرفها را جسته گریخته می شنیدم.

-لی چروک گرفتم. گفتم کاری به مد نداشته باش. هرچی برات می گیرم بپوش.

-این کوچیکه اعجوبه ایه. بزرگه قانعه.حرف گوش کنه. اما این کوچیکه جلوی مهمونا کفشای کوچکش رو میاره می پوه. به همه نشون میده ممیگه ببین کفشام کوچیک شده. آبرومو می بره. مجبورم براش بخرم.از پس خرجش برنمیام.

-سران مملکت؟ هرچیه زیر سر همین سران خودمونه

-عربا رو ممنوع کنن؟ مگه می کنن؟ نمی کنن که.

-آره بابا . ممنوع نمی کنن. توی مشهد خراب خونه براشون باز کردن. شنیدین حتما.

دخترهاشان می رسند. با تاب و سرسره و الاکلنگ بازی می کنند و بالاخره همراه مادرها می روند. پارک دوباره خلوت شده. پسرجان بالاخره دل از گوشی کنده و از در پارک وارد می شود. پسرک داد می زند:

-مامان تو برو دیگه . نیما اومد. فقط بهش بگو دعوامون نکنه.

زنی روی وسایل ورزش فلزی ایستاده. پیراهن بلندش بالا رفته و ساق پاهای برهنه اش تا نزدیکی زانو ، می تابد. لباس بلند قشنگش نشان می دهد اهل چه قومی ست.چند دختر هنوز توی پارک می چرخند. دور و بر زن هستند. زن بلند می گوید:

-تو خجالت نمی کشی؟

زن روی دستگاه دیگری می رود. یکی یکی دستگاه ها را تست می کند. رویش به من است. جوان است. از این فاصله تشخیص نمی دهم چندسال دارد. به رهایی و بی خیالی اش خیره می مانم.نگاهم را می گیرد. چشم می چرخانم.

بلند می شوم و کتابم را برمی درام:

-من میرم بچه ها. شما هم زود بیایین. ناهار دیر نشه.

از کنار زن رد می شوم. خیلی جوان است. خیلی جوان است. دختری جوان است که یکی یکی وسایل ورزشی فلزی پارک را امتحان می کند. فارغ و رها.



-مادرها تمرکزم را گرفتند، من هم حرفهاشان را شنیدم و  نوشتم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.