پسرک عاشق شده.
مادرش از این عاشقی باخبر شده و تمام کلاسهای متفرقه ی غیر مدرسه را برایش ممنوع کرده. اما این عشق آنقدر قوی و پرزور است که مامانه را می پیچاند و کلاس ها را می آید.
امروز از سرکلاس صدایم زد که یک کار خیلی خیلی مهم دارم.
دختری را نشانم داد و گفت:
-استاد..اونه. همون سوییشرت سفیده. باهام حرف نمی زنه. قهر کرده. برم باهاش حرف بزنم؟ برم؟
*
قدیم ها بچه ها عاشقی هاشان را مخفی می کردند. نمی کردند؟
حالا با معلم و استاد و مربی خودمانی می شوند و یارشان را نشان آدم می دهند. عجب!