-
پیرزنی که تمام قوانین را زیر پا گذاشت
دوشنبه 23 مهر 1397 08:34
سه پیرزن و دو پیرمرد بالای هفتاد سال، خسته و کلافه از قوانین سختگیرانه ی خانه ی سالمندان، دست به کارهایی می زنند که پلیس، مطبوعات ، موزه و فرزندان شان را به حیرت و شگفتی وا می دارد . قرص های قرمز خواب آور و کسالت آور را دور می ریزند. داروهای کم کننده ی اشتها را نیز . در گراند هتل سوئیت شاهانه می گیرند، تابلوهای رنوار...
-
محبوب زیبا
پنجشنبه 19 مهر 1397 14:35
یک آهنگ محشر کشف کرده ام. حتما گوش بدهید. بنوشیدش. محبوب زیبا از طاهر قریشی
-
اهل کلمه
پنجشنبه 19 مهر 1397 14:33
اولین بار نیست که این حس قشنگ را تجربه می کنم، اما هر بار آنقدر کیف می کنم و دلم لب پر می زند از خوشی و خرمی که حد ندارد. چه آن وقتی که شاگرد بی حس و حال و بی دقت در پاکیزگی و نظم و ترتیب شخصی ِ چند سال قبلم، با چند تا تکان و تشویق به داستان نویسی ،دل به دل کلمه ها داد و زبر و زرنگ، حتی از خواب ها قصه نوشت و پای ثابت...
-
سوال بیجا
پنجشنبه 19 مهر 1397 00:40
آهای زمونه... گردونه ت رو کی داره می چرخونه؟
-
آسیاب به نوبت
پنجشنبه 19 مهر 1397 00:39
هفت هشت تا کتاب هست که خواندم و باید معرفی شوند. روی هم تلنبار شده مطالب. به ترتیبی که خوانده شده اند، معرفی شان خواهم کرد. تا اینجا ( زلیخا چشم هایش را باز می کند) و ( کودک44 ) در صدر جدول شگفت انگیز های ذهنم ایستاده اند. روس زده شدم
-
راز
پنجشنبه 19 مهر 1397 00:35
گردش کنار ساحل یک گروه یازده نفره در سال 1976 در خود رازهایی دارد که به سرنوشت پسرکی پنج ساله در سال 2015 گره می خورد . مردی در انفجار معدن کشته می شود و همسرش با رویای مادری، به زندگی ادامه می دهد. دختری بی اطلاع از بارداری و علایمش ، ناغافل زایمان می کند و گره ی زندگی آدمهای اطرافش را پررنگ تر می کند . مهاجرت به...
-
مُرواری
چهارشنبه 18 مهر 1397 00:50
دلم گرفته ز عالم دلم گرفته ز عالم دلم گرفته ز عالم دلم گرفته ز عالم دلم گرفته ز عالم لبم نمی خندد! یک کتاب خیلی قدیمی بود با عنوان (مروارید خاتون) ، آن وقتها سن و سالم کم بود. مروارید خاتون آن کتاب مظهر بدبختی و فلاکت و تمام کمی و کاستی های دنیا بود برایم. با اینکه حتی یادم نیست خلاصه ی یک خطی قصه چی بود، اما اسم...
-
به دوستی که قبلا می نوشت
دوشنبه 16 مهر 1397 08:52
سلام به خواست خودتان ، پیامتان خصوصی ماند. به آقایی که داستان سورئال نوشته بود گفتم وقتی بلدی به این خوبی بنویسی اینجا چکار می کنی؟ من قرار است چی یادت بدهم که خودت بلد نیستی؟ جواب داده بود: برای اینکه نوع نگاه و دیدم به هستی داستان نویسی عوض شود، آمده ام. از این نگاهی که الان دارم رضایت ندارم. بعدها، باز هم برایمان...
-
مگر می شود قابیل، هابیل را کشته باشد
دوشنبه 16 مهر 1397 08:40
کتاب به سه بخش تقسیم شده. بخش اول داستان هایی مربوط به دیار هرات و قندهار و سبک زندگی مردمانش ، که پر است از لطیفه های زندگی اجتماعی و فرهنگی زنان و مردانش از نوع پوشش و زیورآلات تا مراسم و مهمانی هاشان . راوی این بخش اغلب کودکانی اند که ناظر و شاهد عمل و عکس العمل بزرگترها بوده اند و تاثیر آن را در در روح و روان شان...
-
من ازت خوشم میاد
دوشنبه 16 مهر 1397 00:41
کلاس های حافظ و شاهنامه نسبت به کارگاه داستان نویسی، خیلی کم مشتری هستند. کارگاه داستان آنقدر شلوغ است که معمولا سالن مطالعه را خالی می کنند تا کلاس پرجمعیت ما آنجا تشکیل شود. اما حافظ و شاهنامه مان توی اتاق رییس و دور میز جلسه ی ایشان، برقرار است. با نهایتا ده دوازده نفر. در هر جلسه، سه چهار نفر تازه وارد دارم.وقتی...
-
سین جیم
دوشنبه 16 مهر 1397 00:31
در یکی از جلسات تابستانه ی کارگاه داستان، آقایی بلند بالا وارد شد. نهایتا سی ساله به نظر می رسید. نشست آن طرف میز بزرگ و پرجمعیت کلاس. قرار بود هنرجوها، داستان های کوتاهشان با ایده ی (گربه ی روی دیوار و ...) را بخوانند. از اتفاق نوبت آقایی که کنار همین آقای تازه وارد نشسته بود، رسید. هنرجویم داستانش را خواند. داستانی...
-
کیسه زباله را همین امشب جلوی در بگذار، فردا دیر است
پنجشنبه 12 مهر 1397 23:49
آدمی که امتحانش را پس داده و هربار مفتضحانه تر از قبل رفوزه شده ، دور بینداز. نگاه نکن چه نسبت حقیقی یا غیر حقیقی یی با او داری. نگاه نکن چقدر قلبت برایش می تپد. یکبار جرات کن و دور بیندازش و تمام عمر نفس راحت بکش. گرچه بوی بدش همیشه توی دماغت هست. صدای بدش همیشه توی سرت هست. اما خودت را راحت کن. خلاص! مردی که در کمپ...
-
رهش
پنجشنبه 12 مهر 1397 23:18
چهارستون این زندگی از همان سطرهای اول، به لرزه در آمده. زن و شوهر هر یک برای خودش می رود. یکی مدام "خانه ی من" ، "خانه ی پدر من" و "خانه ی پدری من" می کند و دیگری برای رسیدن به کرسی های خوش رنگ و لعاب تر در محیط کاری، از سرفه های پسر بیمارش در ملاء عام، شرمسار است . گویی دو راه پشت به هم...
-
سخت می گذرد...سخت
چهارشنبه 11 مهر 1397 18:02
اینکه رضا و بابا توی یک روز بروند، از آن چیزهایی بود که جگرم را خیلی سوزاند. رضا بیست و شش سال قبل و بابا ، دوماه قبل. یازده مرداد . رضا دوازده مرداد رفت به خانه ی سنگی اش . یک روز را توی راه بودیم. از اهواز تا گنبد . امروز دوماه شد. دوماه! دارم در موردش حرف می زنم، اما هنوز باورم نشده که دیگر نیست. هنوز دلم خیالاتی...
-
بانو فرح
چهارشنبه 11 مهر 1397 17:53
قرار بود پسرها را هم مثل همیشه با خودش ببرد، اما وقتی دوستش برای هماهنگی زنگ زد ، درست همان ساعات پسرک کلاس زبان داشت، پسرجان هم جایی دیگر گرفتار بود.مگر می شد از آب بازی گذشت؟ مسلما نه! -خودم برم دیگه. بلکه پادردم بهتر بشه. فلانی هم کمرش گرفته برای همین گفت الان بریم. ما رفتیم...خداحافظ! با دوست جانش رفت استخر. من...
-
مجلسی کی بودی شما؟
شنبه 7 مهر 1397 16:28
دوست عزیزی زنگ زد و جویای احوال شد. گفت خوابم را دیده. خوابی پر از گل و گلدان و سبزه و گیاه های خوش آب و رنگ و قشنگ. عاشق خوابش شدم. گفت خواب دیدم اشک شوق می ریختی. رفته بودی مجلس و می گفتی به آرزوم رسیدم، بالاخره وارد مجلس شدم. فکر کردم مجلس روضه را می گوید.اما منظورش مجلس شورای اسلامی بود . یعنی پارلمان !! آقای همسر...
-
زلیخا چشم هایش را باز می کند
جمعه 6 مهر 1397 14:54
حکومت مرکزی شوروی ، تعاونی های کشاورزی ِ مردمی به نام کالخوز را ایجاد می کند تا کشاورزی را مکانیزه کنند و بر میزان کشت و برداشت نظارت داشته باشند و محصول را آنچنان که خود صلاح می دانند در کشور تقسیم کنند . خرده ملاکان و کشاورزان مخالف این سیاست بودند زیرا دسترسی آنها به محصولات شخصی شان تقریبا قطع گشته و همه چیز تحت...
-
اسمش
پنجشنبه 5 مهر 1397 21:10
اسمش لو رفته... ای کتابخانه ی ملیِ لو دهنده!
-
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
سهشنبه 3 مهر 1397 22:53
پشت سر هم کتاب می خوانم که ذهنم خالی شود از چیزهایی که دیدم . پشت سر هم کتاب می خوانم. اما کتاب هه هم بی ر حمند.بی رحم و بی انصاف . * توی مطب دکتر منتظر نشسته ام. می دانستم کمِ کم دوساعت باید منتظر باشم. کتابِ یکی از هنرجوهای کارگاه داستان نویسی را با خودم برده بودم که بخوانم. رسید به جایی که پدر قصه، ناگهان و ناغافل...
-
معرفی پرتقال خونی در برنامه ی : همیشه خونه / شبکه آموزش
سهشنبه 3 مهر 1397 13:34
این هم یک دقیقه و چند ثانیه معرفی پرتقال جان اینجــــــــــــــــــــــــــــــــــا ببینید باز هم سپاس از دوست عزیزی که لینک و خبر برنامه رو برام فرستاد.
-
پرتقال خونی / همیشه خونه
دوشنبه 2 مهر 1397 21:41
معرفی پرتقال خونی در برنامه ی ( همیشه خونه / همیشه خونه یکشنبه 1 مهرماه 97) دقیقه ی 29 به بعد را اینــــــــــــــــــ جا ببینید. این لینک هدیه ای ست از جانب یکی از دوستان خواننده ی وبلاگ. ممنونم دوست عزیز
-
سخت ترین تحمل دنیا
دوشنبه 2 مهر 1397 09:20
ساعت 12 شب سایت سنجش را باز کردیم و شاهکار بی بدیل پسرجان را مشاهد ه نمودیم. فردا از صبح تا شب که راه افتادیم، تلفن دستم بود و از مامان و خواهرها ، هی خبر می گرفتم و هی گریه می کردم. یکی از آشناها زنگ زد که خبر پسرجان را بگیرد و گرفتگی صدایم را ناراحتی ز رتبه ی پسرجان تشخیص داد و کلی نصیحت کرد به آرامش و اینها . از...
-
سیاه ِ امام حسین
پنجشنبه 29 شهریور 1397 21:04
سیستم عصبی و روانی ام در جواب : ( انشالله فقط سیاه عزای امام حسین رو بپوشی) ، غیر از اشک ناغافلی که مثل سیل می جوشد، واکنش دیگری ندارد. دختر شیرینی فروشی که سالهاست ما را می شناسد، بعد از گرفتن سفارش حلوا و خرمای آماده و میکادو ، گفت: -سیاه پوشیدین! انشالله فقط سیاه عزای امام حسین بپوشین! اشک سیلاب شد و جوشید. دختر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 شهریور 1397 12:03
تصمیم به برگشتن به روال عادی زندگی سخت تر از آن چیزی ست که به نظر می آید ، وقتی می بینی حفره ای به بزرگی تمام دنیا ، تمام جهانت را فرا گرفته . تصمیمم را گرفته ام ، اما عاجزاز هر حرکتی هستم .
-
بیا تا برایت بگویم ، چه اندازه تنهایی من بزرگ است!
دوشنبه 26 شهریور 1397 20:16
مسواک تنهای مامان ، در لیوان جلوی آینه ی روشویی ، غم انگیز ترین تصویر خانه ی پدری ام بود . حوله ی تن پوش سبز و سفید بابا، آویخته به چوب رختی رختکن حمام ، بغض آلود ترین منظره ی روبروی چشمم بود. عکس قشنگش روی سنگ سیاه، سهمناکترین سیلی ناغافل روزگار برایم بود. و معنی و مفهوم آن این بود که دیگر همه چیز تمام شده. راه...
-
چرا رفتی؟ چرا من بی قرارم؟
دوشنبه 26 شهریور 1397 20:10
گفتم بابا هنوز پیر نشده بود. هفتاد سالش نشده بود. شصت و پنجش یک ماه بود که تمام شده بود. شانه های عمو لرزید: مگه رضا پیر شده بود؟ رضا که سیزده سالش بود. گفتم من سیر بابا نشدم. بابامو سالی دو سه بار می دیدم فقط. خاله ها گفتند: پدر و مادر همه می رن. مگه پدر و مادر ما موندند؟ گفتم: دست از سرم بردارین. بذارین گریه کنم تا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 مرداد 1397 20:04
کلاس ها خوب بود . آنقدر خوب که حالم را هم خوب کرده بود . بیست و چند جفت چشم مشتاق و جوان و نوجوان ، چشم دوخته بودند به کلماتی که از دهانم بیرون می آمد. از احسن القصص و آفرینش انسان از مهرگیاه تا عطر گیج کننده ی نافه و جعد گیسوی معشوق . اما مثل تمام خوشبختی های عالم، هیچ حال خوبی مستدام نیست. هیچ خوشبختی کوچکی ماندگار...
-
فردا روز دیگری ست
دوشنبه 8 مرداد 1397 20:57
مثل همه ی اولین بارها می ترسم. مثل همه ی اولین بارها نگرانم. مثل همه ی اولین بارها هزار بار با خودم مرور می کنم.مثل همه ی اولین بارها برای خودم مجسم می کنم. مثل همه ی اولین بارها ، می سپارم خودم را به آنچه پیش می آید.
-
آلمانی
یکشنبه 7 مرداد 1397 07:37
سقف دهانم چندتا جوش ریز زده که بفهمی نفهمی سرجوش ها به سفیدی می زند. سرچ، چیزهای وحشتناکی از اسم های هولناک نشانم می دهد. می دانم که از فردای دندانپزشکی این جوش ها پیدا شده اند. سه روز صبر می کنم تا بهتر شود که نمی شود. به تعطیلی هم خورده ام. شنبه سراغ دندانپزشک می روم . -(آفت )ـه... نگران نباشین خانم... قطره ی گیاهی...
-
طریق بسمل شدن
یکشنبه 7 مرداد 1397 06:53
در طریقت مسلمانی وقتی قرار بر ذبح حیوانی باشد، او را آب بنوشانند و سپس بسم الله گفته و سرش را بِبُرند. بسمل شدن از اینجا وارد زبان فارسی شده. ( بسمل، مخخف بسم الله ِ وقت ذبح است) . در ادبیات سنتی فارسی شاهد و نمونه های بسیاری در نظم و نثر از( مرغ نیم بسمل) داریم .و نیم بسمل یعنی: نیم کشته، جان به سر، در حال جان دادن ....