پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کور

چه شب سخت و مزخرفی شد دیشب. قلبم درد می کرد. سینه سنگینی می کرد. نفس کشیدنم سخت بود. اونجا گریه کردم اما نه اون گریه ای که خالی کنه منو از غصه. غصه رو با خودم کشیدم  تا خونه. تا ده شب. توی اتاق در رو بستم و زار زدم. زار زدم.زار زدم. می دونستم باز هم خالی نمی کنه منو. هق هق می خواستم. با صدای بلند. (گریه نکن، گریه نکن) کفری م می کرد.

بالاخره ترکیدم.

 و صبح با دو کاسه ی خون ورم کرده ی بیدار شدم. نمی تونم با حرکت چشمم بالا رو نگاه کنم. ماهیچه های دور چشمام گیر می کنه.

چیه این آدمیزاد که غصه هاش تموم نمیشن.

بی عنوان

سگ تو روحت صدا و سیمای میلی!

خائن وطن فروش عامل بیگانه ی این چندسال از چندساعت قبل شد: عزت و آبروی ایران. استاد آواز ایران. و چپ و راست عکس و رپرتاژ ازش پخش می کنن.



روحش شاد.

عاشق کوچک من

وسط جمعیت عزادار یک فندق کوچولوی قشنگ با ماسک روی صورتش گفت: تو عشق منی.

برگشتم طرفش. پرسیدم با منی؟ سرتکان داد . گفت : آره. عاشقتم.

نی نی که بود نه بغل می آمد نه هم صحبتم می شد. سه چهار ساله است الان.

چشم هام نم داشت. گفتم: آخه چطوری من تو رو بغل نکنم و نچلونمت عزیز دلم.منم عاشقتم.


کی و کجا توی دلش نشسته بودم نمی دانم.

نشد بغلش کنم.

برای موهای صاف و لختش گل سر می برم .


اگر این دلخوشی ها نبود، چطور می شد زمین را تحمل کرد؟




مادر

یکی از نزدیکانم مادرش را از دست داده. وقتی وارد این خانواده شدم زن جوان و زیبایی بود که بچه های قشنگش مثل عروسک های فانتزی قد و نیمقد توی جمع می چرخیدند. هجده سالم بود. با بچه هاش منچ و مارپله  و نقطه بازی می کردم. بچه ها بزرگ شده اند و حالا بچه ی نوجوان دارند.

روی صندلی های با فاصله در فضای باز آرامستانی دور، زن و مرد نشسته ایم و زن های سوگوار پیش روی مان پرپر می زنند. طول راه تا برسیم یاد مامان بودم. چطور روی تخت بیمارستان بود. چطور گیج و منگ از داروهای خواب آور چیزی می خواست. چطور می گفت آب بده، سر تخت را بلند کن، پتو بکش روی پاهام... ، چطور دیگر حرف نزد. چطور زیر ماسک اکسیژنش با پرش نفس می کشید و نمی دانستم این تنفس مصنوعی دستگاه است نه زور بدن بی جان خودش. تمام راه ناخن هام را کندم و لاک سفت و سخت را دندان کن کردم.

زن جوان مثل مرغ نیم بسمل روی خاک بال بال می زد و عین دو سه ساعت را دم گرفت و  با صدایی که دیگر در نمی آمد جیغ بی صدا زد :

مادر خوبم . مادرمادرمادرمادرمادر..

قبل تر گفته بودم از تمام دنیا دلم فقط برای بغل تنگ شده. برای بغل کردن و بغل شدن.کاش می شد بروم زن جوان را بغل کنم و سفت نگهش دارم و  بیخ گوشش بگویم بمیرم برات که بی مادر شدی.بمیرم برات که پدر هم نداری.بمیرم برات که حالا حالاها باید رنج بکشی.خواب ببینی.صداش را بشنوی. و ناگهان بفهمی دیگر نیست. کاش می شد آن فامیل نزدیکم را بغل کنم و بگویم گرچه ازت کوچکترم ولی گریه هات را می شناسم.دردت را می شناسم. قلب جریحه دارت را می شناسم.سر تو و شانه ی من. زیاد گریه نکن که قلبت آزار نبیند.زیاد گریه نکن که فشارت نوسان پیدا نکند.زیاد گریه نکن که...

مادر خوبم.مادرمادر مادر مادر مادر

باد می پیچید لای درختهای آرامستان.می پیچید لای ساق پاهامان.می پیچید لای موهای پیش سرمان. چندماه است مامان ندارم؟ چند سال است بابا ندارم؟ چند وقت است روی زمین ریشه ندارم؟ چند وقت است نقطه ی اتصال من و زمین خودم هستم و بچه هام که میوه ی درخت من اند؟ چشم هام کور می شود از گریه. پسرک گفته بود نرو. کرونا می گیری. نرو.نرو. بهش گفتم برای شادی و دلخوشی وقتی نباشی زیاد هم مهم نیست، اما به وقت عزا و غم حتما باید باشی. بودنت دلگرمی و قوت قلبِ آدم اندوه زده است.وقتی دید رفتنمان حتمی ست هی گفت: پس گریه نکنی. قول بده گریه نکنی. بعد با خودش حرف زد: آره..تو هم گریه نمی کنی! اونم برای مادر!

ازراه که رسیدم، دستهام آغشته به صابون و کف بود .گفت: گریه کردی.آره؟ معلومه که کردی. تو گریه نکنی؟ کردی! می دونم!

خورشید غروب کرد وقت برگشتن.

مادر خوبم...مادر مادر مادر مادر مادر مادر .


شب بی سحر

آخ از این شب های کشدار و طولانی.

بلد نیستم ازش استفاده کنم. وقتی دست ندارم برای بافتن، حوصله ندارم برای خواندن، حس ندارم برای نوشتن.

دلم گشتن بین ردیف پیراکانتاهای پارک را می خواهد و لمس کردن میوه های گرد ریز نارنجی ش .

گفتیم چندتایی با بچه هامان برویم صبحی را توی پارک خلوتی که هیچ کسی میلش نمی کشد سرصبح آنجا باشد، صبحانه بخوریم و کمی جان بگیریم برای روزهای پیش رویی که از بیم آنفولانزا و کرونای منتشر،حبس مان می کند توی چهاردیواری ها.  زد و باران چند روزه گرفت جهان را.

سارا اسکرین هواشناسی را با خنده فرستاد و گفت : بارونیه!

امشب هم خبر داد بی باران هم نمی شد بیاید. مهمان!! گرفتدش.


زن ها

من با این زن ها زندگی کردم. مردگی کردم. با این زن ها نفس کشیدم. خوابیدم. خواب شان را دیدم. حرف هاشان را شنیدم. بیدار شدم. گریه کردم. خندیدم.

من با این زن ها بار گرفتم. نه ماه رنج بردم و با جیغ های ترسناک از درد، زاییدم. با این زن ها کابوس دیدم. از روی پشت بام ها پریدم. توی تنگ ماهی خفه شدم.

من با این زن ها خو گرفتم. مالوف شدم. بهشان عادت کردم. گذاشتم شان کنار. سراغ شان رفتم. حل شدم در روزها و شب هاشان.

این زن ها کشتند مرا. موهام را سفید کردند. چشم هام را کم سو، دستم را لرز لرزان.

این زن ها شیره ی جان من اند.

تاب

شنیدن خبر بیمار و مرگ هیچ وقت تکراری و عادی نمیشه. داشتن و نداشتن نسبت  خیلی نزدیک با بیمار و متوفی هم. گرچه نزدیکتر که باشه، اندوهی که به دلت می شینه بیشتره و عمیق تر. همه ی آدمها یک جوری به هم وصلند. در محدوده ی نسبت های فامیلی، اجتماعی، شغلی، جهانی حتی.

حتی سونامی سرطان و کرونا هم این مسایل رو عادی نمی کنه.

مامان هم که رفت با خودم گفته بودم کاش ما آدمها در شعور و درک حیوانی مون از فرایندهای طبیعی حیات، مثل سایر موجودات بودیم. مثل روباهی که مردن یک روباه دیگه رو درک می کنه. مثل درخت که از بین رفتن یک درخت دیگه رو درک می کنه. مثل یک سنجاقک که خشک شدن یک سنجاقک رو درک می کنه.

چرا درست در جایی که نقطه ی اتصال آدم با شکل مادی  زندگی  قطع میشه و باید با باقیِ زندگی روبرو بشه، درد فقدان آزارش میده  و روند زندگی رو براش دچار اختلال می کنه؟

بعد فکرم میره به این سمت که: اگه اینطور بود، دیگه از تغییر شکل عشق ها و رابطه ها و عاطفه ها  هم آسیب نمی دیدیم و شعور خلقی مون ما رو راحت میذاشت. بجای تلف شدن باقی عمرمون در حسرت آنچه از دست دادیم، مفید و فعال ادامه می دادیم.

و بعدتر صدایی توی سرم می پیچه که: حالا که همینطوریه که می بینی. جونت دربیاد و درد فقدان رو  لمس کن و فلسفه بباف برای خالقی که هرجور دلش خواسته تو و بقیه رو تاب داده و تابونده.

چه عجیب که تاب دادن هم میشه صبر و تحمل دادن، هم میشه فشردن و مچاله کردن.

تابوندن هم دوسویه ست. هم میشه درخشیدن. هم میشه فشردن.


خوبه که هستی

دلم که می گیره، فکر و خیال که وحشی میشه، حال و روزم که خراب میشه، دنیا که تنگ میشه، میرم سراغ وبلاگ پسرک. چیزهایی که از بچگی هاش نوشتم رو می خونم. می خندم. انگار یه آدمی ام که داره خاطره های یه مادر دیگه رو می خونه. گاهی چند تا می خونم ، گاهی چند صفحه.بهتر میشم و می رم تا دلتنگی و فکر و خیال و پریشانی بعدی.


چه روزگارانی بر ماگذشت.

بلبل دیوونه

یکی از شعرهای بچگی مون رو براش خوندم. دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده و ... سواد داری؟ نوچ نوچ! بیسوادی؟ نوچ نوچ! پس تو ... من هستی!

چپ چپ نگاه می کنه و میگه واقعا برای نسل شما متاسفم که اینقدر ...

-اینقدر چی؟

-هیچی!

*

امروز هم وقت پیاده روی چیزی گوش ندادم. گوش هام رو سپردم به صدای بلبل خرما.

یاد یه شعر دیگه افتادم: رفتم لب رودخونه / دیدم بلبل می خونه/ گفتم بلبل دیوونه/ بیا بریم به خونه/ قلیون برات چاق کنم/ دودشو هوا کنم!!!!


فکر کردم: اینو بشنوه چی میگه!!

بلبل های بچگی مون قلیونی بودن واقعا؟

الانا که روپایی می زنن!

درهم

اینکه از توی اتاقت صدای آواز خواندن می آید خدا را شکر می کنم. گاهی ( ساغرم شکست ای ساقی) می خوانی و گاهی ( با من صنما دل یکدله کن).اینطور وقتها بادی به غبغب می اندازم که : مرحبا مامان جانش! ببین سلیقه ی موسیقیت روی بچه هم تاثیر گذاشته. ببین چه چیزایی می خونه.

و گاهی چیزهایی می خوانی که هنوز برای من هم قفل است.

لعنتی تو  الو الو منم خدا منم یه بنده خدا  را چرا باید یاد داشته باشی آخه؟


صدای آواز خواندن که می آید مطمئنم دارد درس می خواند و می نویسد و حل می کند. مدل برخوردش با حل مسایل درسی اینطوری ست.

وقتهایی که سکوت مطلق همه جا را فراگرفته باید ترسید. یعنی داری چی می بینی . می شنوی بچه؟؟؟