پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مادر

یکی از نزدیکانم مادرش را از دست داده. وقتی وارد این خانواده شدم زن جوان و زیبایی بود که بچه های قشنگش مثل عروسک های فانتزی قد و نیمقد توی جمع می چرخیدند. هجده سالم بود. با بچه هاش منچ و مارپله  و نقطه بازی می کردم. بچه ها بزرگ شده اند و حالا بچه ی نوجوان دارند.

روی صندلی های با فاصله در فضای باز آرامستانی دور، زن و مرد نشسته ایم و زن های سوگوار پیش روی مان پرپر می زنند. طول راه تا برسیم یاد مامان بودم. چطور روی تخت بیمارستان بود. چطور گیج و منگ از داروهای خواب آور چیزی می خواست. چطور می گفت آب بده، سر تخت را بلند کن، پتو بکش روی پاهام... ، چطور دیگر حرف نزد. چطور زیر ماسک اکسیژنش با پرش نفس می کشید و نمی دانستم این تنفس مصنوعی دستگاه است نه زور بدن بی جان خودش. تمام راه ناخن هام را کندم و لاک سفت و سخت را دندان کن کردم.

زن جوان مثل مرغ نیم بسمل روی خاک بال بال می زد و عین دو سه ساعت را دم گرفت و  با صدایی که دیگر در نمی آمد جیغ بی صدا زد :

مادر خوبم . مادرمادرمادرمادرمادر..

قبل تر گفته بودم از تمام دنیا دلم فقط برای بغل تنگ شده. برای بغل کردن و بغل شدن.کاش می شد بروم زن جوان را بغل کنم و سفت نگهش دارم و  بیخ گوشش بگویم بمیرم برات که بی مادر شدی.بمیرم برات که پدر هم نداری.بمیرم برات که حالا حالاها باید رنج بکشی.خواب ببینی.صداش را بشنوی. و ناگهان بفهمی دیگر نیست. کاش می شد آن فامیل نزدیکم را بغل کنم و بگویم گرچه ازت کوچکترم ولی گریه هات را می شناسم.دردت را می شناسم. قلب جریحه دارت را می شناسم.سر تو و شانه ی من. زیاد گریه نکن که قلبت آزار نبیند.زیاد گریه نکن که فشارت نوسان پیدا نکند.زیاد گریه نکن که...

مادر خوبم.مادرمادر مادر مادر مادر

باد می پیچید لای درختهای آرامستان.می پیچید لای ساق پاهامان.می پیچید لای موهای پیش سرمان. چندماه است مامان ندارم؟ چند سال است بابا ندارم؟ چند وقت است روی زمین ریشه ندارم؟ چند وقت است نقطه ی اتصال من و زمین خودم هستم و بچه هام که میوه ی درخت من اند؟ چشم هام کور می شود از گریه. پسرک گفته بود نرو. کرونا می گیری. نرو.نرو. بهش گفتم برای شادی و دلخوشی وقتی نباشی زیاد هم مهم نیست، اما به وقت عزا و غم حتما باید باشی. بودنت دلگرمی و قوت قلبِ آدم اندوه زده است.وقتی دید رفتنمان حتمی ست هی گفت: پس گریه نکنی. قول بده گریه نکنی. بعد با خودش حرف زد: آره..تو هم گریه نمی کنی! اونم برای مادر!

ازراه که رسیدم، دستهام آغشته به صابون و کف بود .گفت: گریه کردی.آره؟ معلومه که کردی. تو گریه نکنی؟ کردی! می دونم!

خورشید غروب کرد وقت برگشتن.

مادر خوبم...مادر مادر مادر مادر مادر مادر .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.