دلم که می گیره، فکر و خیال که وحشی میشه، حال و روزم که خراب میشه، دنیا که تنگ میشه، میرم سراغ وبلاگ پسرک. چیزهایی که از بچگی هاش نوشتم رو می خونم. می خندم. انگار یه آدمی ام که داره خاطره های یه مادر دیگه رو می خونه. گاهی چند تا می خونم ، گاهی چند صفحه.بهتر میشم و می رم تا دلتنگی و فکر و خیال و پریشانی بعدی.
چه روزگارانی بر ماگذشت.
منم همیشه اون روزهای خودم رو میخونم و دلم برای پسرکی که بوی شیر میداد و بین دستهای من خواب میرفت دلتنگ میشم.پسری که نصف شب ها بیدار میشد و میگفت دوستت دارم و دوباره میخوابید
آخی...


