وسط جمعیت عزادار یک فندق کوچولوی قشنگ با ماسک روی صورتش گفت: تو عشق منی.
برگشتم طرفش. پرسیدم با منی؟ سرتکان داد . گفت : آره. عاشقتم.
نی نی که بود نه بغل می آمد نه هم صحبتم می شد. سه چهار ساله است الان.
چشم هام نم داشت. گفتم: آخه چطوری من تو رو بغل نکنم و نچلونمت عزیز دلم.منم عاشقتم.
کی و کجا توی دلش نشسته بودم نمی دانم.
نشد بغلش کنم.
برای موهای صاف و لختش گل سر می برم .
اگر این دلخوشی ها نبود، چطور می شد زمین را تحمل کرد؟