پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بریتیش امریکن

مدل درس کار کردن باهاش اینطوریه که هرچیزی رو باید چندبار تکرار کنه تا دست از سرش بردارم. چندبار؟ دقیقا پنج بار. با انگشت می شمارم. از دوم دبستان که باید شعر حفظ می کرد تا کلاس پنجمش. حتی زبان موسسه رو.

امسال باز باید باهاش سرو کله بزنم. بعضی درس ها جدید هستن و ترس میارن با خودشون.میگه عربی چرا اینطوریه. اصلا نمی فهممش. نمی تونم کلمه رو حفظ کنم. نمیشه فهمیدش.

راه ارتباط برقرار کردن با کلمات عربی رو هنوز یاد نگرفته و براش گنگه. برای همین به تمام خصومتها و دلایل فرهنگی ، سیاسی، جغرافیایی، آب و هوایی میان اعراب و ایرانیان چنگ میندازه تا بگه ( عربی زبان مزخرفیه و یاد گرفتنش کار بیخودیه). همون جملاتی که برای قانع کردن شاگردهای مدرسه م می گفتم رو براش ردیف می کنم تا نرم بشه و با عربی کنار بیاد.چندتا راه حل یادش میدم و می فرستمش بخوابه تا فردا صبح.

صبح اوضاعش بهتره. چندبار که کلمات رو می خونه معنی ها میشینه توی ذهنش. بعضی ها رو فراموش می کنه و وقتی معنی رو  می خونم، میگه تو بد خوندیش. برای همین من نفهمیدم. باید درست بخونی! لهجه ت عربی نبود!

یادم میاد که وقتی زبان باهاش کار می کنم و کلمه ای رو یادش نمی مونه میگه: تو بریتیش تلفظ کردی. من امریکن یاد گرفتم! برای همین نفهمیدم چی گفتی. اشتباه از تو بود نه من!!

امروز که گفت لهجه ت خوب نبود گفتم: بله! لهجه م بریتیش بود. تو عربیِ امریکن بلدی!!

آقای جهیزیه

پسرجان گفت: ببین داره بهش میگه از رو بخون، میگه نمی خونم. پرسیدم کی؟ گفت خبرنگاره.

توی خیابونهای فرعی انقلاب چرخیدیم تا کتابهای این ترمش رو بخریم. داشتم  توی گوشی دنبال اسنپ می گشتم که اینو گفت. نزدیک ایستگاه متروی انقلاب چندنفر پای دوربین و میکروفون و ...ایستاده بودند و مردم رو گیر می انداختن و تبلت ده اینچی رو جلوی روشون می گرفتن و سوال می پرسیدن.واکنش ها واقعا جالب بود.

مرد میان سالی خندید و گفت: ولمون کن آقا. ول مون کن. و راهش رو کج کرد و رفت. مرد دیگری که لباس پاکبان تنش بود،به تبلت اشاره کرد غرولندی کرد و گفت: من از روی این بخونم؟ عمرا!  چرا بخونم؟ نمی خونم. جمع کن برو. برو آقا.  گروه فیلمبردار سعی کردند وارد مغازه ی شال و جوراب و لباس و پیکسل فروشی بشن که فروشنده اومد جلوی در و گفت: داخل نیا آقا. نیا. میگم نیا. به سلامت!

تا ما منتظر بودیم که یک ماشین درخواست مونو قبول کنه و بیاد، دیدیم که گروه جمع کردن و سوار ماشین گنده شون شدن و رفتن. از شیشه ی پشت ماشین یک لباس مستعمل و داغون، آویزون و معلوم بود. پسرجان گفت: مامان می دونی اون چه لباسیه؟ نگاهش کردم. گفت: فکر کنم اون لباس آقای جهیزیه ست. وقتی کسی رو گیر نیارن برای مصاحبه، اونو تن راننده می کنن یا خودشون می پوشن ، میرن جلوی دوربین و میگن: این نامسلمونا جهیزیه ی دخترمو آتیش زدن.

چشمهای بسته چشم های باز

با انتشار عکسهای روز تدفین و قطعی شدن رابطه خانم بازیگر و خانواده ی شجریان برای مردم کنجکاو و دلسوز،  یکی برای همایون شجریان نوشته:

خدا خودش چشم همایون رو باز کنه تا بفهمه این دختره به دردش نمی خوره. خداکنه پدرش به خوابش بیاد و بگه این دختره فلان و بهمان...


موندم در کف گشادنظری این ملت شریف!

دوغت رو بنوش هموطن!

هاع؟؟

موضوعی که عمدا پای اون پست ننوشتم این بود که خدابیامرز اصلا به ما هیچ حس عاطفی و محبتی نداشت. کلا با خواهرزاده هاش حال نمی کرد.

موندم مامان چطور اونو واسطه کرده به من پیام بده.


فلسفه ی اون ( سلام مامان) این بود.


البته تفسیر کردن که این خواهر برادر اون دنیا با هم جیک و پوک دارن. وگرنه همچین خوابی نمی دیدم.

شاد

رفتم اداره پست . شماره گرفتم و پاکت . آدرس نوشتم و درِ پاکت رو چسب زدم و منتظر موندم تا شماره م رو صدا بزنن. اومدم توی حیاط جلویی ساختمون تا از ازدحام فضای داخلی و بیم ویروس در امان باشم.

توی حیاط ، سه کنج دیوار، مامانی با دخترهشت نه ساله ش نشسته بود.ظاهرا گوشی مامانه وصل شد به شاد یا اپلیکشن دیگه ای و دخترک باید وویس می فرستاد برای معلمش. با تذکرهای مامانه و تلاشهای دخترک اینها رو می شنیدم:

-بگو دیگه. سلام کن. بعد اسم خودتو بگو. بعد بگو...

-سلام خانم ارجمند. من فلانی هستم. می خواستم...

-بگو دیگه... عه..چرا اینو فشار ندادی. صدات نرفت که.دوباره بگو

-سلام خانم ارجمند. من فلانی هستم .می خوام در مورد بیماری ها و کارهای نباید حرف بزنم

-اسکول..! باید بگی کارهایی که نباید انجام بدیم. دوباره بگو

-سلام خانم ارجمند. من فلانی هستم .می خوام در مورد بیماری ها وکارهایی که نباید انجام بدیم حرف بزنم.

-منگول...! چرا نگفتی و کارهایی که باید انجام بدیم. باید بگی کارهایی که نباید انجام بدیم و کارهایی که باید انجام بدیم.

-سلام خانم ارجمند. من فلانی هستم .می خوام در مورد بیماری ها وکارهایی که باید انجام بدیم و کارهایی که نباید انجام بدیم حرف بزنم. عه مامان باز اینو فشار ندادم. صدا نرفته.

-از بس که تو خنگی! اسکولی!

چندتا کوبید پشت کتف بچه و بگو بگو هاش بلندتر می شد و چندتا کلمه ی ناخوشایند به بچه گفت و دوباره گوشی رو گرفت جلوی دهان دخترک:

-سلام خانم ارجمند. خوبین؟ سلامت هستین؟ اگه سلامت نیستین امیدوارم سلامت بشین. من فلانی ام. می خوام...

دوباره ضربه هایی بین شونه های بچه و صدای عصبانی و تیز مادر:

چرا احوالپرسی می کنی؟ مگه خانوم خاله ته؟ چرا هی میگی سلامتی سلامتی؟

معضلی به نام آب!

دوهفته ی اول سال تحصیلی امسال( نیمه ی دوم شهریور) مدرسه ی پسرک یک جلسه ی مشاوره با دکتر مشاور مدرسه گذاشت. آقای دکتر توصیه کرد حتما به بچه ها توی خونه مسئولیت بدیم و اگه دادیم هی سین جیم نکنیم و چک نکنیم که درست انجام دادن یا نه. نامحسوس کنترل کنیم. مثال عینی ش هم این بود:

-بهشون میگین ظرف بشور، نرید بشقاب و قاشق رو بردارین نشون خلق الله بدین و بگین: ببین چه کثیف شسته. بلد نیستی بشوری و الخ...

خلاصه که گاهی که پسرک درنمیره و دلش برای دستهای من می سوزه و خستگی از سر و روم می باره، ظرف می شوره و تمام همّ و غم من اینه که بخوابه یا بره توی اتاقش تا من یواشکی برم اونایی که چرب و چیل موندن رو دوباره بشورم.

*

چندسال قبل بهش گفتیم مسئول آب گذاشتن توی یخچاله. برادرش باکس آب رو از انباریِ پایین میاره بالا و اون هروقت بطری خالی شد، بطری پر بذاره توی یخچال.

البته که  هروقت آب خنک می خوای یخچالِ خالی از آب بهت نیشخند می زنه. باکس آب هم که تموم میشه با هزار(برو، الان می خوام، آب نداریم.همین الان برو.) سراغ آب میرن.

بهش  اعتراض کردیم  که: مسئولیتت رو خوب انجام نمیدی، گفت: من مسئول بی کفایتی هستم. می تونین شعار بدین و بگین ( مسئول بی کفایت ...استعفا ...استعفا...) . من از همین الان استعفا میدم. و خیلی راحت از زیربار آب گذاشتن توی یخچال شونه خالی کرد.

قرار بعدی این شد که هرکی ته بطری رو میل می کنه و بطری خالی میشه، یک بطری پر به جاش بذاره. این طرح هم شکست خورده تا الان. بجز من و آقای همسر، کسی اینکار رو نمی کنه.

پسرک میگه: من که گفتم مسئول بی کفایتم!

پسربزرگه میگه: من میرم آب میارم. آب گذاشتن وظیفه م نیست!!!!!!

خواب

دایی ( مرحوم شده )  ماسک و کلاه آورده داده بهش و گفته: اینو فلانی (مامان من) داده برای پری. گفته مراقب خودش باشه.این ماسک رو بزنه.

بهم گفت: نمیدونم یا مریضی یا یه دردی داری یا خیلی گریه می کنی؟ خلاصه این پیغامو بهت دادم.مادرت نگرانته.

کلی توصیه کرد برای صبوری بعد از اینکه خوابش رو تعریف کرد.



سه روز قبل هم یکی زنگ زد و خوابش رو تعریف کرد. خوابی با حضور دایی  و  تلاش برای مراقبت از من و خواهرا .

-سلام مامان 


از خودم

به دختر کوچولو گفتم: آخه مگه تو منو می شناسی که میگی عشق منی تو؟

گفت: آره.

گفتم: از کجا می شناسی.

گفت: از خودت می شناسم.

دختر-پسر

برای دختر کوچولو و دخترکوچولوهای اون خانواده گل سرهای رنگی منگی خریدم و بردم براشون. چهار تا دخترک بودن. برق چشمهاشون، خنده هاشون، دور من جمع شدناشون کلی کیف داشت.

در این حین، دوتا پسرکوچولوی موطلایی هم خیره نگاهم می کردن.

واویلا!!!

بچه که دختر و پسر نمی شناسه. دلش میره که یه آدم بزرگ براش چیزی بیاره.چرا حواسم نبود که پسرکها دلشون مثل گنجشکه؟

گفتم دفعه ی بعد برای شماها یه چیزی میارم.( برو بینیم باااای عجیبی تو چشماشون بود)

یکی شون تا لحظه ای که اونجا بودم با تفنگش منو کشت و با لوله ی خالی خودکار که بجای شعله افکن ازش استفاده می کرد منو آتیش زد. یکی دیگه گفت: منم گل سر می خوام.

شیم آن می که پسرکها رو یادم نبود.


پسرکم چپ و راست میگه: برای پسرها هدیه خریدی منو هم فراموش نکنی. یه چیز حسابی می خوام!!!!!!!!!!!!

گریه

هیچ کس نمی تواند منکر این باشد که غمی عمومی بر مردم حاکم است. هیچ کس از این مرگ خوشحال نیست. حتی اگر فکر کنی هشتاد سال، عمری مفید و کافی ست برای آدمیزاد، باز هم دلت می خواهد کاش  او عمری ابدی و بی پایان می داشت.

تمام سوگواره ها، عکسها، خبرها، کارتون ها، جوک ها، سردرآوردن از رابطه ی آدمها توی این چند روز یکطرف، آن هق هقی که پسر برای پدر می کرد موقع تدفین یکطرف. همان را درک کردم . لمس کردم. همان را.

آن وقتی که هنوز داغی، هنوز گیجی، هنوز وسعت دردت را نمی شناسی، با چشم های خودت می بینی که دارند می گذارندش توی دل خاک. دارند خاک می ریزند روی تنش، دارند از جلوی چشم هات محو می کنندش، دارند راه هرگونه ارتباط چشمی و لمسی را می بندند.

و ناگهان مغزت فعال می شود که: تمام شد. همینجا نقطه ی پایان است. از همین لحظه به بعد دیگر نمی توانی نگاهش کنی. نمی توانی بغلش کنی و بغلت کند. نمی توانی ببوسی اش و ببوسدت. نمی توانی با او حرف بزنی و حرفهاش را بشنوی. تلفن بزنی . هدیه بگیری. روز مادر و پدر را تبریک بگویی. درست همینجا، همین لحظه ترس چنگ می اندازد توی دلت و پنجه می فشارد روی رگ و پی قلبت و می خواهی قالب تهی کنی از بزرگی این ترس.

گریه می کنی. هق هق می زنی. فریاد می زنی.صورت می خراشی.سینه می کوبی که نگذاری بسپارندش به خاک . که نگهش دارند بلکه دوباره نفس کشید. بلکه دوباره سرپا شد.بلکه دوباره راه رفت. دوباره لباس نو خرید. آشپزی کرد.

اما نمی شود. نمی شود که نمی شود.

گریه می کنی. هق هق می زنی. فریاد می زنی...


هق هق پسر برای پدر را که دیدم، جانم به لب آمد.