پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تقابل ایششش و چه چه و به به

چه لاغری. اییی

چه چاقی. اییی

چه لنگهای درازی داری.اییی

چه پاهای کوتاهی داری. اییی

چه دماغ کجی داری.اییی

چه موهای کم پشتی داری. اییی

چه ...

چه و  زهر مار!!!

چه ت میشه اگه بجای چشم دواندن توی عیب و علت خلق دو کلمه حرف قشنگ بزنی؟

چه لباس های رنگی قشنگی

چه چشمهای مشکی / سبز/ عسلی/ قهوه ای/ آبی  نافذی

چه دستهای ظریفی

چه چونه ی محکمی

چه مهربونی

چه خوش اخلاقی

چه با اراده ای

چه...

شما بگین...

دیالوگ

جراتش  رو داری وقتی با خودت خلوت می کنی یکی یا چند تا از این حرفها رو به خودت بگی: چه قدر حسودی تو. چه قدر بدجنسی تو. چه قدر خسیسی تو. چه قدر آب زیرکاهی تو. چه قدر بدخواهی تو. چه قدر متظاهری تو. چه قدر خودخواهی تو . چه قدر دو به هم زنی تو. چه قدر متفرعنی تو. چه قدر گستاخی تو. چه قدر قدر نشناسی تو.  و ...

می خوام بدونم  وقتی آدم خودش  بدونه یکی یا چند تا از این ویژگی ها رو داره، یعنی واقف باشه که این خصایص در ذاتش هست، چی باعث میشه ادامه ش بده و نخواد ازش رها بشه. چی آدم رو وادار می کنه که حسود و بدجنس و خسیس و ... باشه.

مسلما هر کدوم از این تمایلات و رفتارها پیش زمینه و بستری داره .منطورم ریشه و اساسش نیست. ادامه دادن در عین آگاهی یا استمرار به محض وقوف رو می خوام بدونم.

که چی باعث میشه اگه من می دونم و باور دارم حسودی بده، گستاخی بده، دو به هم زنی بده ، بدخواهی بده ،  باز هم ادامه ش بدم.

از کجا می دونم بده؟ از اونجایی که وقتی اینها رو در دیگری می بینم فورا شمشیر نقدم رو بیرون می کشم و طرف رو در ذهنم سلاخی می کنم و شرحه شرحه در میدان رها می کنم. زنده زنده دار می زنمش.  پس چرا خودم رو درست نمی کنم؟

نمی تونم یا نمی خوام؟

خودم فکر می کنم اون وجه نخواستن قوی تره.

اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

علیرضا و پریسا زن و شوهری معمولی و حتی رقت انگیزند. یکی کچل و کوتاه است و دیگری دراز با صورت و چشمانی موشی( عین تشبیهات کتاب).

راویِ غالب پریساست اما از جایی به بعد متوجه می شویم که نویسنده دست و پای پریسا نیز مثل عروسک نخی حرکت می دهد و حرف توی دهانش می گذارد.

زن و مردی که پس از دو سال( کمتر یا بیشتر) متوجه می شوند دیگر حالشان با هم خوب نیست، طرف مقابل شان کلی عیب و ایراد بیرونی و درونی دارد اما تلاشی برای بهبود اوضاع مالی و عاطفی مشترک شان نمی کنند و سرشان به بازیچه های رایج عصر مدرن گرم است( فیلم دیدن با لپ تاپ و خوابیدن ). پریسا از جایی عصیان می کند. عصیانی که درونی ست اما خواننده را بد نمی آید اگر در عالم واقع نیز می شد چنین اختیاراتی بر کائنات داشت، پس همراه و همگام پریسا تکثیرهای او از علیرضاهای مورد علاقه و باب میلش را دنبال می کند.تا جایی که متوجه می شود علیرضا نیز همین قدرت را داراست. از اینجا به بعد تعادل میان پریساها و علیرضاهای تکثیرشده، عالم مغشوش و پریشان امروزی را پیش روی خواننده می گذارد.

یک طرفه نرفتن نویسنده در ایجاد تغییرات در نسخه های تکثیرشده، امتیاز مثبتی برای جهان داستانی این قصه است. اگر پریسا قادر به تکثیر و اعمال تغییر در ظاهر و شغل و درآمد و ویژگی های درونی علیرضاهاست، چرا این حق را برای علیرضا قائل نباشیم؟ توازن و تعادلی که در واقع نظام ساختار داستان را درهم می شکند و از این جا به بعد درمی یابیم چرا اسم همه ی مردهای تهران علیرضاست.نه تنها اسم همه مردهای تهران علیرضاست بلکه اسم همه ی مردهای ایران و نیز اسم همه ی مردهای دنیا علیرضاست. ( علیرضاهای کارمند، علیرضاهای راننده تاکسی، علیرضاهای دکتر، علیرضاهای مهندس، علیرضاهای کارگر و ...). وقتی ظاهر گوشت و استخوانی همه ی مردها یکی ست. وقتی همه مزه ی دو قورمه سبزی با دو دستپخت متفاوت را از هم تشخیص می دهند، وقتی همه طعم و ویژگی های همه ی پریساهای دنیا را دوست دارند، چه فرقی دارد اسم و رسم و رنگ پوست و ملیت و نژادشان چیست. اسم همه شان علیرضاست.

اینکه با هر تغییری که پریسا و علیرضا در نسخه های تکثیر شده آرزو می کنند سبب ایجاد زیبایی روی ظاهر خودشان هم می شود، نکته ی قابل تاملی ست. (جمله می آید نداها را صدا ) .

کمال گرایی فریبی ست که آدمی را تا چاه اضمحلال در خود فرومی کشد.آنقدر توقع از خویش و اطراف را بالا می برد که دیگر هیچ چیزی اسباب رضایت آدمی را فراهم نمی کند و او را تنها در ورطه ی تاریک سرخوردگی و پریشانی رها می کند. و تمام نسخه های ارتقا یافته و اصلاح شده از در دشمنی با یکدیگر درآمده و یکدیگر را تکه پاره می کنند.

اسم تمام مردهای تهران علیرضاست

علیرضا محمودی ایرانمهر

نشرچشمه

-بسیار خوش خوان و روان بود. چند ساعته تمام شد.نه از باب سهل و آسان یابی.بلکه از فرط کشش و جستجو برای ادامه ی روایت.

-زبان روایت محاوره ست.

-پریسا منم، علیرضا تویی. خود خود آدمی در شخصیت های قصه عریان اند. بی هیچ بزک و رتوش و فتوشاپی.

-تمایل به تغییر دیگری و ساختن یک آدم نو از شریک عاطفی، در اثر تاریکی رابطه های آسیب دیده به خیال پریسا راه پیدا کرده.

-اگر ما هم قادر به تکثیر بودیم، چند تا علیرضا برای خودمان می ساختیم؟ چندتا پریسا از نسخه ی اصلی ما ساخته بودند؟

-سوال وحشتناکی که هم در کتاب مطرح شد.هم ذهن خواننده رد درگیر خواهد کرد: از کجا معلوم که ما نسخه ی اصل هستیم و تکثیر شده ی خیال آدم های دیگر نیستیم؟ و کسی ما را با تغییرات دلخواهش آرزو نکرده؟

-انسان تخیل خداوند است. ( ابن عربی) قرن چهارم.

 




مثل یک شعر سیاه

دلم یه عالمه کتاب می خواد.

از یه عالمه معرفی  کتاب اسکرین شات دارم که لیست کنم .

چه لیست بلندی بشه.

با این قیمت ها طرح تخفیف هم نجاتم نمیده.

یک کتاب گروه همخوانی صد تومن قیمت خورده. ترجیح میدم نخونمش.

کتابخون تیر و شیفته و شیدای کتاب هم که باشم، باز هم جیب آدم با کسی تعارف نداره.چیزهای واجب تر از کتاب هست که باید تهیه بشه.

همینقدر قشنگ و ترسناک!


کتاب پَر!!!

در مورد (من ، شماره سه) مطلب مبسوط و قشنگی نوشتم. به سرم زد که اسم فایل نقد کتابم رو عوض کنم.

چی شد چی نشد، اسم فایل عوض شد و من امروز دوباره اومدم سراغ فایل تا در مورد کتاب دیگه ای بنویسم.

و چی دیدم؟؟؟

مطلب ( من ، شماره سه) وجود خارجی نداشت! انگار اصلا نبوده!

در مورد بازگردانی متن سیو نشده یا حذف شده سرچ کردم. با این ورژن word من نمی خوند.

و نمی دونم بازم می تونم بنویسم یا نه. همونقدر راضی کننده .

بعیده.


اوی لعنتی

اول عصبانی می شوم. خشمگین. از شدت خشم تپش قلب می گیرم. بعد می ترسم. بعدتر می گویم چرا مرور کنم همه ی چیزهایی که می دانم و می بینم و می شنوم؟ یکساعت چرخیدن بین دالان های پر از شمشاد و رزهای سفید را دو به شک که ( باز هم  ادامه می دهمش یا نه) می گذرانم.

بعد از صبحانه، حین نظافت و گردگیری و تی کشیدن یکساعت بعدی را هم می شنوم.خشمم کمتر است. حیرتم اما بیشتر و بیشتر و بیشتر می شود.

و باز به این می رسم که فرمول یکی ست، مواد لازم برای واکنش یکی است.پس چرا آدم خنگ و ابله درس عبرت نمی گیرد و بلد نیست پیشگیری کند؟ چرا نمی تواند  سوسوی کم جان شعله را با ریختن آب و گفتن بسم الله برای در امان ماندن از اجنه، خاموش کند؟ چرا آدم، آدم نمی شود؟


-ایستگاه های خاص و شیک و نونوار و مدرن مال اوست. غذاهای خوب و مقوی با نورپردازی قرمز برای گوشت، سبز برای غذای گیاهی و ... برای اوست. شراب اعلا برای اوست.

-فقط بخشی از شهر برق دارد و روشن است. باقی در ظلمات فرو رفته.چون تامین هزینه ی آن کمرشکن است.

-ارتش بی خاصیت و بی امکانات است. در عوض صدهزار نیروی زبده ی تعلیم یافته مجهز به قایق تندرو و امکانات مدرن ،وطیفه ی حفاظت از او را به عهده دارند.

-بخشی دارند برای فعالیت های ادبی. برای نوشتن رمان و شعر. رمان های قطور.از زمانی به بعد چاپ کتاب بخاطر هزینه ی بالای کاغذ منتفی می شود.اما نوشتن و چاپ شعر هزینه ی کمتری دارد.گرچه تاثیر آن به اندازه ی رمان نیست.

-سازمانی دارند عریض و طویل پر از شاعر و نویسنده ی دست آموز.رمان می نویسند.شعر می نویسند و خورشید تابان(او) را می ستایند. او شعرها را می شنود. لبخند می زند.  روی شانه ی شاعر می زند و زندگی مرفه و کاملی برایش تدارک می بیند و می خواهد باز هم شعر خوب!! بنویسد.

-کارگروه های خاصی دارند برای تولید شعر. مضمون به آنها داده می شود. شش ماه فرصت می دهند تا المان های مورد نظر را در کلمات بنشانند و شعر کنند و به خورد مردم بدهند تا سالهای سال از بر بخوانند و اشک شوق بریزند برای او.

-نویسنده و شاعر در بارگاه او امن و امان و در بهترین سطح زندگی است. زیرا کلماتش در خدمت اوست.

-یک شعار دست نویس او را خوش می آید و دستور می دهد تمام شعارهای قبلی کوبیده بردیوار را در تمام کشور جمع کنند و این یکی را جایگزین کنند. کشور در فقط و فاقه است. اما همه نیست هزینه ی این تعویض چقدر می شود. مهم تاثیر گذاری آن شعار روی همدلی و مرافقت مردم به اوست.

-حرف که می زند همه گریه می کنند .از شوق. از ذوق. از فرط عشق.

-آنجا کره ی شمالی ست . من قلبم از هم می درد که اینجا ایران است و ...


برداشت از:  رهبر عزیز

جنگ جین سونگ

انتشارات ققنوس


درخت زیبای من

بچه بودم یا نوجوان بودم که بابا کتاب سبز رو آورد خونه.بی پرسش نشستم به خوندن.خوندم و خوندم تا تمام شد. اولین کتابی بود که براش گریه کردم. شاید برای همین هروقت اسمش رو می شنوم یا جلد کتاب رو جایی می بینم دلم ضعف می ره. فهمیدم که بی بی چلچله رو با اقتباس از این قصه ساختن. بی بی چلچله رو هم دوست داشتم.

چه فرقی داره درخت پرتقالت اسم مینگینهو باشه یا درخت چتردار بالای تپه اسمش بی بی چلچله؟ آقاهه پرتغالی باشه یا ایرانی ؟ اون عشق کودکانه و شیرین ، رنگش قشنگه و بس. اون درد فقدان معصومانه نیشتر سوزاننده ست و بس.

مانگاراتیبای لعنتی! ژاندیرای ظالم! توتوکای عاقل!  گلوریای مهربان!

همه ی اینها بی اسم و فقط با آدرسی دور از دوران بچگی توی سرم بود. دلم می خواست( و می خواد) که یکبار دیگه کتاب سبز خودم رو که می دونم صفحات اولش رو پر کردم از نوشته ( یادم نیست چی. شاید اسم و فامیلم) و جلدش پاره ست ، بخونم. اما گوش سپردم به فایل صوتی خلاصه شده ش.

کتاب رو حتما بدین دست نوجوان ها تا با دنیای زیبای مهر و درد آشنا بشن.


درخت زیبای من

ژوزه مائورو ده واسکونسلوس

انتشارات راه مانا


این تصویرروی جلد همان کتابیه که من دارم. کتاب خودم رو پیدا می کنم.حتما.


کتاب درخت زیبای من

خواب فروش

می گه: چندماهه نه رویا می بینم نه کابوس.

بعد می گه: پری... تو هنوز رویاهاتو داری؟


دارم. همچنان. متصل. لاینقطع.

طوری که تا چشمام می ره روی هم، هنوز سرم زنده ست، هنوز مغزم فعاله، آدمها صف کشیدن پشت پلکم که به محض روی هم افتادن بریزن توی خواب و رویام. گاهی کلافه می شم و فورا چشمهام رو باز می کنم و می گم: خیله خب...چه خبرتونه؟ بذارین نفس بکشم خب لامصبا. سیم ثانیه پلکهام می افتن رو هم، بدو بدو می آیین که چه؟ نخواستیم آقا ...نخواستیم. خوب و خیال و رویا نخواستیم. اصلا خواب و رویای مازاد به فروش می رسد. کسی خریدار نیست؟ گفته باشم ، همه چی در همه. از بیماری و زجر کشیدن پدر و مادر از بیماری  و ضجه و مویه و زاری روی تن بی جان و زخمی شون دارم تا سرخوشی و مستانگی سرسره خوردن روی برف سه متری جاده ی سردسیری تا شنا توی دریاچه ی مرزی با زنهای تمبون گلی و دامن شلیته ای دارم . محدودیت سنی که البته داره بعضی خوابها ، منتهی بیننده خودش باس عاقل باشه که چی براش خوبه و چی هنوز زوده واسه ش. دیگه خود دانید . درهم می فروشم.نگفتم ، مرگ فرزند هم بود توش. تاب شو داری که تو خواب رگ و تسمه ی قلبت پاره نشه؟  اینو گفتم که زهر بریزم به کام خواننده و یحتمل خواهان بینندگی .


زنی ام پریشان از رویا،

خواب هام رو می فروشم به شما.

کار از کار گذشت

اِو شارلیه و پیر دومن هرکدام در اثر اتفاقی مرده اند. در دنیای مردگان  یکدیگر را یافته و کشش میان آن دو ، آنها را مشمول اصل صد و چهل و یکم می کند و به دنیای زندگان برمی گردند تا با عشقی حقیقی از مرگ نجات پیدا کنند. این اصل می گوید: اگر زوجی به عشق دست یافت مستحق زندگی دنیایی است.

او و پیر به دنیای زندگان برمی گردند و از آنجا که هدف شان از بازگشت چیزی پررنگ تر از عشق میان خودشان بود، فرجامی تکراری را تجربه می کنند.

شاید به نظر برسد این فرضیه که در بلبشوی جنگ و خیانت و ظلم و ستمگری و زیاده خواهی، فقط عشق نجات دهنده است، پیام اصلی داستان باشد. همچنانکه بعد از ناکامی اِو و پیر در اتحاد عاشقانه، دختر و پسر جوانی با ابراز علاقه و تصور وجود عشق میان خودشان، به دنبال خیابان لاگنزی می گردند تا اصل صد و چهل و یک در موردشان اجرا شود و به دنیا بازگردند. ایمان داشتن به عشق تا آخرین کلمات این داستان کوتاه ، نمود دارد.

اما موفقیتی در کار نیست و عشق مفهومی خیالی و غیرواقعی و غیرقابل اتکاء به تصویر درآمده. چرا که آدمی در موقعیت انتخاب، چیزهایی که به نظرش مهم تر از عشق هستند را برمی گزیند و مطمئن است آن چیزهای ترجیح داده شده نیاز دنیای واقعی ست نه عشق. ( اِو نجات دادن خواهرش و پیر نجات همرزمانش را انتخاب می کند). انتخاب های آدمی هرچند نادرست باشند، اما متعلق به خود او هستند و  او نتیجه و تاوان گزینش را گاه با مرگ خود یا عده ی کثیری از آدمهای دیگر می پردازد.

نوعی تمسخر ماهیت مرگ و زندگی در متن موج می زند. فراغت و آسودگی مردم در دنیای مردگان قابل توجه است. هیاهوی زندگان برای ساکنان آن دیار خنده دار و اسباب تفریح است. در نهایت این مردگانند که دنیای زندگان را رصد می کنند و به پوچی آن می خندند، حال آنکه زندگان در پی کسب موفقیت های مالی و عشقی و اجتماعی و سیاسی، مدام در حال جنگیدن با دیگرانند.

کار از کار گذشت

ژان پل سارتر

ترجمه: ابوالحسن نجفی



اسم ناشر را پیدا نکردم. پی دی اف  بسیار قدیمی خوندم.




کتاب کار از کار گذشت ژان پل سارتر - دانلود کتاب, پرسشنامه, پایان نامه |  نانو فایل

ام البنین با دید کلی

اگه فرصتی دست بده که من قهر نباشم، او قهر نباشه، ناهار باب میل باشه، با کس دیگری در تنش نباشه و و و و ... چیزی بهانه میشه تا حرف بزنیم. جمله ی همیشگیم در آغاز سخن اینه:

-لطفا جلوی در تراس با صدای بلند حرف نزن. در و پنجره ها بازن. مردم خوابن. مردم بیدارن  و ...

و  بعد با دویدن در حرف هم می ریم برای حل یکی از پیچیدگی های کائنات!!

سفت و سخت می گفت فلانی و بهمانی رو نباید ببخشی. نباید فراموش کنی. فلانی ها و بهمانی ها رو آزار دادن. تو رو هم آزار میدن. پیشگیری کن از وقوع.

از سفت و سختی بیست سالگیم گفتم. از شک و تردید سی سالگیم و از تساهل چهل سالگیم. گفتم من دیر فهمیدم نباید سخت گرفت. تو به وقت بفهم. تو نذار دیر بشه و وقتی برگردی پشت سرت، بگی چه حیف! چه روزها و ماه ها و سال ها که به دلخوری و اندوه و سختگیری گذروندم.گفتم بجای ریز شدن توی هر ر فتاری و دلچرکین شدن از هر حرفی و سخنی، با یک دید کلی به هستی طرف مقابل، فقط ببین و بگذر. شاید  حفره ها و چاله های زندگی یکی اونقدر زیاده که بی اختیار با خارهای زهرآگینش با دنیا روبرو میشه. شاید یکی ته چاه داره دست و پا می زنه و نمی دونه چطوری باید بیرون بیاد، با توهین و آزار دادن دیگران می خواد بقیه رو متوجه خودش کنه.شاید...

قبول نکرد. نمی کنه. اقتضای سن و ساله. مگه من قبول کردم؟ مگه من تا سرخودم نخورد به سنگ سن و سال و عمر رفته یاد گرفتم که سختی کافیه؟ خنده گناه نیست؟ شادی حرام نیست؟ و دیگران حتما طبق خط کش آرمانی حرکت نمی کنن؟ بعضی ها اصلا اندازه و متر ندارن؟ و یکی که فقط حرف ناخوشایند می زنه و بوی ناخوشایند ساطع می کنه، شاید خودش از این همه تباهی به تنگ اومده و داره از نقابش بیرون می زنه؟

هزار بار گفتم ببین و بگذر. مثل تماشاچی.مثل چشم بیرونی. مثل فیلمی که مورد علاقه ت نیست. قبول نکرد. من هم قبول نمی کردم. گفتم از پرورده ی مکتب خودم توقعی بیش از این نیست. اما تو نرم باش.تو منعطف باش. سختی درد داره. درد بسیار. درد بسیار نکش بچه م.

*

چند ساعت بعد، آن دیگریِ سیزده ساله که ظاهرا خواب بود و گفتگوی سرصبح خنک پاییزی ما شکل می گرفت، گفت:

-در مورد دید کلی به همه چیز با من حرف می زنی؟ من به این دید کلی احتیاج دارم. منو نجات میده. با من هم در موردش حرف بزن.

*

خدایا خودت بیا منو بخور!


*

ابن: اسم مفرد - پسر

بنین: اسم مثنی به / ین/ - دو پسر

ام البنین: مادر دو پسران