-
( پرتقال خونی ) منتشر شد
دوشنبه 10 اسفند 1394 12:26
[Forwarded from نشر آموت] منتشر شد: #پرتقال_خونی #رمان #پروانه_سراوانی ۲۴۸ صفحه . ۱۵۵۰۰ تومان. #نشر_آموت پرتقال خونی، شرح خم و راست شدنهای ستون یک خانواده است، که عشق از آن حفاظت میکند؛ عشقی مادرانه که نازلی را به آن سوی مرزها میکشاند تا برای فراهم کردن آسایش پسرانش، تن به خطر بسپارد و پا بر مرز مرگ و زندگی بگذارد....
-
باشه . تو خوبی !
شنبه 8 اسفند 1394 22:06
یک استیکر هم هست با این جمله ی فارسی: باشه تو خوبی ! جا داره که این جمله رو بیان کنم. باشه . تو خوبی ! هیچی دیگه. همین
-
ذات... ذات...ذات !!!
دوشنبه 3 اسفند 1394 21:15
بخدا قسم ، همذات پنداری کلمه ی درستشه. نه همزاد پنداری جون هرکی دوست دارید ننویسید همزاد پنداری بنویسید همذات پنداری ! لطفا !!
-
نمی دونی...
جمعه 30 بهمن 1394 22:39
هزار سال هم که بگذرد من توی لیست جنبی فولدرهای آهنگم، یک آهنگ تک می گذارم که زود پیدایش کنم. فقط و فقط برای شنیدن همین یک جمله: ( نمی دونی چقدر دوست داشتنت خوبه) همین ! یادت هست؟ حتما که یادت نیست !
-
شب طاهره
جمعه 30 بهمن 1394 10:14
طاهره با دیدن یکی از دوستان دوران دانشجویی اش در جلسه ی مدرسه ی دخترش، خاطرات 17 سالگی به بعد خودش را مرور می کند.خاطرات دهه ی 60 او گره خورده به انقلابی های افراطی و ضد انقلاب های افراطی. جوانانی که جذب گروهک های ضد انقلاب می شوند و خانواده و آبروی فامیلی و قراردادهای شرعی و عرفی را زیر پا می گذارند و تنها چیزی که...
-
آرزو
جمعه 30 بهمن 1394 09:58
تا چشمم افتاد بهش دلم دوباره رفت. توی تصویر فیلم تلویزیون یک میز ناهار خوری خیلی بزرگ بود با دوتا بچه و کلی چیز میز روی میز. دفتر. کتاب. گلدان. دلم رفت و فکر کردم : باید یک میز بزرگ برای خودمان جور کنم. بگذارمش توی هال. جلوی کتابخانه ها. حتما حس خوبی خواهد داشت. فکر کردم : این یکی از آرزوهای من است. یعنی کی می توانم...
-
رای بدین
پنجشنبه 29 بهمن 1394 21:55
از آن جمعه ای که در پارک گفتگو دور هم جمع شدیم و چند ساعتی با هم خوش بودیم، هی برنامه می ریزیم که یک جمعه ی دیگر ، یک جای دیگر باز با هم باشیم. یک بار اردک آبی را برای صبحانه پیشنهاد می دادند. یک بار رستوران چوبی ِ پل طبیعت را برای ناهار، یکبار توچال را برای برف بازی و آخرین مورد تور یک روزه ی ماسوله بود. اردک آبی را...
-
مهربانی یک دوست / فروش اینترنتی رمان ( پشت کوچه های تردید )
سهشنبه 27 بهمن 1394 21:01
وبلاگ محترم دیوار مجازی لطف بزرگی به من کرده و لینک فروش اینترنتی کتاب پشت کوچه های تردید رو پست گذاشته بی نهایت سپاسگزار و ممنونم
-
وصیت نامه ش
دوشنبه 26 بهمن 1394 21:54
پسرک توی سفر دو روزه مان ، بیمار شد. سرماخورده بود. با آنفولانزا برگشت. آنفولانزایی حاصل بوسه های چلپ چلپ پسرخاله جانش. تا دکتر گفت آنفولانزا ، دیدم رنگ از رخسار بچه پرید. می دانستم از آنفولانزا می ترسد. می دانستم فکر می کند تنها بیماری کشنده ی جهان همین آنفلانزای بی تربیت است. به دکتر گفتم: -دکتر منطورتون همون...
-
مامانم شاعر است
یکشنبه 25 بهمن 1394 21:42
مامان گفت: -مادر این چه بلایی بود که دامن مونو گرفت؟ این بلا از کجا روی سرمون آوار شد. می بینی شانس و اقبال مونو؟ گفتم: -مادرجان... الان سرتو بچرخونی می بینی خیلی ها گرفتارش شدن. الان وقتی می شنوی کسی سرطان داره ، تعجب نمی کنی دیگه. نمی ترسی دیگه. انگار دارن در مورد سرماخوردگی حرف می زنن. انگار حتی از سرماخوردگی هم...
-
PV
یکشنبه 25 بهمن 1394 13:13
کنار سفره ی ناهار، بعد از اینکه همه خوردند و رفتند و ما چهارتا ماندیم و سفره، دوتایی چسبیده بودند به هم. زیر لبی حرف می زدند. نگاهشان که کردم حرفهای زیرلبی تبدیل شد به حرکت لب و وز وز خفیفی که اصلا نمی شد فهمید چی هست. نگاهشان کردم. یکی شان لبخند زد و سرش را فرو برد توی گوش آن یکی. نگاهشان کردم. خندید. گفت: -ما الان...
-
غول چراغ جادو
یکشنبه 25 بهمن 1394 13:05
تکلیف خودم را نمی دانستم. حرف بزنم. نزنم؟ بخندم؟ گریه کنم؟ بقیه راحت ترند. راحت تر کنار آمده اند. اصولا با همه چیر راحت تر کنار می آیند. چرا راه دور بروم؟ این منم که همیشه با همه چیز سخت کنار می آیم و تمام کارهای دنیا برایم سخت و تنگ و دشوار است. داشت می گفت : -من غول چراغ جادو ام. هر آرزویی داری از من بخواه. برات...
-
پشت کوچه های تردید
شنبه 24 بهمن 1394 20:35
بالاخره ایشون هم رسید به دستم توزیع کتاب شروع شده. در صورت تمایل می تونید مستقیما از نشر شادان سفارش بدین شماره تماس 88241020 پشت کوچه های تردید پروانه سراوانی نشر شادان
-
به هم در
دوشنبه 19 بهمن 1394 12:30
از حالا تا نمیدانم کی، باید هی با خودم حساب کتاب کنم ببینم من هم دارم یا من هم ندارم؟ ببینم جزو دسته ی دارا ها هستم یا ندارها. دکتر لب گزید و با اخم گفت: -باید همون تیرماه که دیدی توی خانواده ت داره تکرار میشه ، می اومدی. های ریسک میدونی یعنی چی؟ همون موقع باید تحت نظر جراح عمومی پرونده تشکیل می دادی. بعد چند تا کارت...
-
قصه خوانی زمستان
دوشنبه 19 بهمن 1394 01:12
بخشی از رمان پشت کوچه های تردید را در کانال تلگرام شادان بخوانید telegram.me/shadanpub
-
چه خوب که نشنیدی
یکشنبه 18 بهمن 1394 19:13
دختزک کم شنوای سال دومی ام ، شاگرد اول کلاس شان شده. نفر بعدی ، یکی از دخترهای زرنگ کلاس است که با اختلاف سه چهار صدم، شاگرد دوم شده. اولین جلسه ی بعد از دریافت کارنامه ها، هنوز بحث نمره و بالا و پایین بودنش داغ بود. شاگرد دوم با دلخوری گفت: -خانم...این انصافه که این... (دخترک کم شنوایم را نشا ن داد) بشه شاگرد اول و...
-
پشت کوچه های تردید
پنجشنبه 15 بهمن 1394 21:27
خب... اینم تبلیغ اختصاصی نشر شادان، برای معرفی پشت کوچه های تردید خدا بخواد همین هفته ،قراره کتاب توزیع بشه. شنبه ، مصاحبه ی کامل در سایت نشر شادان و خلاصه ی مصاحبه در کانال تلگرام شادان ، آپدیت میشه. برای خوندن مصاحبه اینجــــــــــــــــا کلیک کنید پشت کوچه های تردید پروانه سراوانی نشر شادان
-
پانچ
سهشنبه 13 بهمن 1394 17:40
بهشان گفته بودم هرکس یک تحقیق در مورد یکی از شخصیت های ادبی بیاورد تا برای نمره ی مستمرش دستم باز باشد و بتوانم نمره ی تشویقی بدهم. مهتاب امروز سه تا کاور را به هم منگنه کرده بود. توی هر کاور یک برگ پرینت شده گذاشته بود. یک تحقیق سه صفحه ای در مورد (جبرا ابراهیم جبرا) شاعر فلسطینی .گفتم: -مهتاب؟ چرا هر سه تا برگه رو...
-
عکس بدین
دوشنبه 12 بهمن 1394 15:47
تماس گرفتن، گفتن بهت ایمیل زدیم. چندتا سوال هست، در قالب مصاحبه. جواب بده. یک عکس هم از خودت برامون ایمیل کن. گفتم پرسنلی. گفتن نه. حالا من چی بپوشم؟
-
همدلی و همزبانی
دوشنبه 12 بهمن 1394 14:15
جلسه ی امروز مدرسه ی پسر بزرگه ، بعد از دادن کارنامه های درخشان آقای مشاور: -فکر نکنید هرکس اهل نماز روزه ست, آدم کامله. آدم باید آدمیت داشته باشه. اخلاق و شرف داشته باشه. -بچه ی شما اهل تلگرام و ایمو و اینستاگرام و ... هست. نمی تونید جلوشو بگیرید. خودتون هم اهلش بشین. یاد بگیرید که بتونید لااقل نظارت داشته باشین....
-
کله حنایی
پنجشنبه 8 بهمن 1394 12:10
یک عکس را با ترس و تردید فرستادم توی گروه خواهرون، نگران بودم ناراحت بشود. دلش برنجد. گریه کند. طعنه بزند. اما دیدم یک وجه قوی تر قضیه این است که ممکن است برایش فان و بامزه باشد. خب چرا که نه. برای بقیه ی آدمهایی که مو روی سرشان دارند، خیلی هم فانتزی و بامزه و جالب است. اما... او... با گلاه گیس های کوتاه و بلند قهوه...
-
نودهشتیا غمگین است :(
شنبه 3 بهمن 1394 23:05
لازم نیست کسی را از نزدیک بشناسی یا احساس عاطفی خاصی به او داشته باشی تا از خبر دیگر نبودنش ناراحت و غمگین شوی. گاهی وقتها همین که می بینی جوانی دیگر نفس نمی کشد و خانواده اش دیگر نمی توانند صورتش را ببینند و صدایش را بشنوند، انگار تمام غصه های دنیا سرریز می شود توی دلت. سایت نودهشتیا برای من هیچ خاطره ی بدی نداشت....
-
واکس هم می زنیم
شنبه 3 بهمن 1394 12:07
دبیرستانی که بودم، عادت داشتم خودم کفش هایم را واکس بزنم. هیچ وقت هم فکر نکردم که این کار ، یک کار دخترانه نیست و مثلا بابا باید این کار را برای همه مان بکند. از هیچ کسی هم نشنیده بودم که واکس زدن را تفکیک جنسیتی بکند. در اولین هفته های ازدواجم، وقتی داشتم کفشم را واکس می زدم، همینطوری بدون فکر کردن به چیزی، کفش آقای...
-
همین روزها تموم میشه مامان
جمعه 2 بهمن 1394 12:04
دوهفته و چند روز بعد، همه چی تموم میشه مامان... راحت میشی مامان... قربونت بره مامان ! - تا الان نگذاشته کسی روی گچش نقاشی بکشه فقط خودش روزها رو چوب خط می کشه و هفته ها رو می شماره.
-
در حال استراحت
جمعه 2 بهمن 1394 12:00
چنان پا روی پا انداخته که انگار تا ابد فرصت داره استراحت کنه خبر نداشت که باید خرد بشه و کمک کنه سوپ جو ی دوشنبه شب هفته ی قبل رو خوشمزه سازی بنماید!!
-
اقای دکترمون
جمعه 2 بهمن 1394 11:58
پسرک از دیروز یکسره دارد دندان مت بیچاره را می تراشد و پر می کند و جارو برقی توی دهانش می گذارد! آقای دکتر به لوله ی ساکشن گفت جارو برقی ، تا فضا را دوستانه کند و حالا پسرک مدام جارو برقی می اندازد توی دهان بسته ی مت!!! -آقای دکتر و دو تا خانم دستیارش ، بالای سر پارسا بودند. به من هم گفتند روبروی یونیت بایستم که پسرک...
-
انتظار دوست داشتنی
جمعه 2 بهمن 1394 11:43
دو تا پنجشنبه است که پسرک را می برم دندان پزشکی. بماند که چقدر می ترسید و بعد از اولین جلسه ترسش چند برابر شد. چیزی که می خواهم در موردش حرف بزنم زن و مردهایی است که توی اتاق انتظار می دیدم. همه سر توی گوشی و در حال چک کردن تلگرام! از دختر جوان سانتی مانتال تا خانم چادری و رو گرفته که دخترکش را آورده بود مطب. دخترک با...
-
کتاب خوان است
سهشنبه 29 دی 1394 14:18
زنگ خورد. توی دفتر حسابی شلوغ بود. چندتا همکار برای تصحیح اوراق آمده بودند. یکی هم برای امضای سفته هایش. رفتم که خداحافظی کنم و بیایم خانه. وارد دفتر که شدم خانم تپلی زیبایی روی صندلی، نیم خیز شد. دخترک کنارش ایستاده بود. هردو قدبلند بودند. از شباهت مادر و دختر حسابی به وجد آمدم. در کسری از ثانیه فکر کردم : پس این...
-
سکوت
یکشنبه 27 دی 1394 23:28
توی این یک ماه حرفهای زیادی روی دلم تلنبار شده. خیلی زیاد. از گفتن بعضی هاشان می ترسم. نوشتن بعضی هاشان به صلاح نیست. و به رو آوردن بعضی هاشان تف سربالاست. سکوت می کنم. نگاه می کنم. سکوت می کنم.
-
کمپِِینگ
پنجشنبه 24 دی 1394 22:33
پشت میزش نشسته بود. گفت: -مامان می خوام یه کمپِینگ راه بندازم. هم توی فضای مجازی، هم توی دنیای واقعی احساس کردم (گ) را توی (کمپین) گفتنش شنیدم. برای مطمئن شدنم پرسیدم: -چی تشکیل بدی؟ -کمپِینگ سریع یادم آمد وقتی لغت لاتین کمپین را دیده بودم g وسط آن را بخاطرم سپرده بودم. ( campaign ) حالا داشتم حیرت می افزدوم که یعنی...