-
جل الخالق!!
سهشنبه 3 بهمن 1396 01:25
مسئولین مدرسه، پسرکم را به زور بردند اسم نوشتند برای مسابقه ی احکام. کتابچه ی کوچکی به او دادند در ازتباط با احکام وضو و تیمم و نماز و غسل و غیره. وی هر روز و هر روز غر زد که: -من هیچ علاقه ای به این مسابقه ندارم. هیچ علاقه ای به این کتاب ندارم. اما آقای فلانی و خانم فلانی گفتند باید شرکت کنی چون درس ات خوبه! من از...
-
اندوه بلژیک
سهشنبه 3 بهمن 1396 00:51
بلژیک از دیرباز به سه قسمت فلاندر شرقی و غربی و والونیا تقسیم شده. بروکسل، پایتخت بلژیک ، بین این دو منطقه واقع است.فلاندری ها به زبان و گویش شان تعصب دارند و زبان های دیگر را حقیر و بی ارزش می شمارند . لویی پسرکی یازده ساله، در شهر واله است ، با پدربزرگی که به جدّ اصرار دارد جز به زبان فلاندری اصیل، صحبت نکند. او این...
-
راننده
پنجشنبه 28 دی 1396 08:13
دختر جوان ماسکِ روی دهان و بینی اش را جابجا کرد و اسم ایستگاه را خواند و رو به مادر و دختری که آدرس بیمارستان مصطفی خمینی را می خواستند گفت: -من سه تا ایستگاه بعد باید پیاده بشم.شما هم چهارراه ولیعصر پیاده بشین. رادیوی اتوبوس روشن بود. بعد از دوماه هنوز خبر زلزله های مکرر کرمانشاه را می داد. راننده همانطور که سرش رو...
-
مریم و نرگس
جمعه 22 دی 1396 14:44
شب هنگام، پشت آیفون مردی ایستاده بود و با دسته گلی معطر و زیبا ، خودش را به پسرجان معرفی کرد. ناباور پایین می رویم و عطر مهربانی های ناب و بی دریغ مریم نازنین ، که در دستان برادر بزرگوارش نشسته بود ، تمام آسمان شب را پر کرد . اینکه مریم می داند من عاشق نرگسم و تمام زمستان را منتظرم که با رسیدن فصل نرگس ببینمش، یک طرف،...
-
خیر نبینی ننه ... زلزله!
پنجشنبه 21 دی 1396 00:30
پانزده شانزده سال قبل هم همینطوری سلسله وار زلزله پشت زلزله بود که می آمد. آن وقتها هم می پریدیم توی حیاط و در مورد تکان ها و اندازه و زمانش حرف می زدیم. اما یادم نیست که ترسیده باشم و بخواهم که مثلا شب هشیار بخوابم و حواسم باشد که با هر تکان و صدایی از جا بپرم . به دوست و آشناهایی که می گفتند شناسنامه ها و اسناد و...
-
عاشق
پنجشنبه 21 دی 1396 00:11
پنجاه سال از روزی که پانزده ساله بود، کلاه شاپوی صورتی و کفشهایی با بندهای طلایی پوشیده بود و همه او را شبیه هرزه های جزیره دیده بودند و مرد چینی را در بندرگاه، روی کرجی، یا جایی شبیه این دیده بود ، می گذرد. خاطرات کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی را در فضایی غیر خطی ، مشوّش و دائم در رفت و برگشت زمان، تعریف می کند. مادرش...
-
ایستگاه داستان
چهارشنبه 20 دی 1396 15:31
با شصت و چهارمین جلسه ی ایستگاه داستان
-
هرسال دی ماه
چهارشنبه 13 دی 1396 14:12
آسمانِ اول صبح، آبی روشن بود. رفته رفته سرب و دود هجوم آورد و آبی خاکستر گرفته ی دلتنگ، سایه انداخت روی زمین لرزان و رقصان دی ماه. کرمان ، صبحگاه لرزیده بود و من دوباره به کیف های آماده ی جلوی در نگاه کرده بودم . به شب بند در نگاه کردم که از شب قبل از چله، دیگر بسته نشده است ، مبادا که در بسته بماند و گیر کنیم در خانه...
-
شوهر مدرسه ای
شنبه 9 دی 1396 09:49
خانواده ای پر فیس و افاده که نسب شان به صلیبیون در قرون وسطی می رسد، با اکراه و انزجار تن به ازدواج دختر خانواده با یک قصاب می دهند. از نظر آنها یک قصاب به خودی خود، با شغل و موقعیت اجتماعی پَستش، شأن و آبرو و تقدس خانوادگی شان را لکه دار کرده ، اما کل افراد خانواده شامل خواهرها، همسران و فرزندانشان،مادربزرگ و نوه ،...
-
مصاحبه با سایت اوشیدا
پنجشنبه 7 دی 1396 18:14
مصاحبه با سایت اوشیدا ، پایگاه خبری سیستان را در اینجا ببینید.
-
یادم ترا فراموش
پنجشنبه 7 دی 1396 18:03
نوشته بودند: ( ببین اولین نفری که حالت رو می پرسه و می خواد از سلامتت مطمئن بشه و برای رفع استرس و ترس ت کاری می کنه کیه. اون یه نفر رو یادت بمونه.) . . نمی دونم من چندمین نفری هستم که حال چندنفر رو می پرسم و حرفهام تاثیری در آروم شدن شون داره یا نه... نمی خوام بگم از فلان و فلان و فلان توقع داشتم که خبرمون رو بگیرن و...
-
کاملا عادی... کاملا معمولی
پنجشنبه 7 دی 1396 17:55
آقایی بزرگوار ، امروز تماس گرفتند تا سلام مدیر محترمشان را برسانند و احولی بپرسند و خبر از کار جدید بگیرند . گفتند: -خانم فلانی.. چه خبر؟ چه می کنید این روزها؟ گفتم: -ممنون. هستیم. با مسایل عادی و طبیعی زندگی. مثل زلزله. مثل آلودگی هوا. مثل آنفولانزای های فیل افکن ، مثل همین زندگی معمولی که همه دارند. خندید. من هم...
-
کاندیدای کوچک من
شنبه 25 آذر 1396 10:05
این ماجرا مربوط به چند ماه قبل است. امروز یکهو دلم پرکشید سمت خنده های آن روز. پسرک کاندید شورای دانش آموزی مدرسه شد. اصرار داشت که توی این برنامه شرکت کند. می دانستم که هیچ شانسی ندارد. انتخابات شورای دانش آموزی بین کلاس چهارم و پنجم و ششمی ها برگزار می شود. او امسال کلاس چهارم است و بین بچه های واجد شرایط ، زیاد...
-
دندیل
جمعه 24 آذر 1396 14:42
عزادارن بیل غلامحسین ساعدی آنقدر عالی و تاثیر گذار است که بدون وسواس می توانی سراغ کارهای دیگرش بروی. دندیل مجموعه داستان است . داستان اول با نام (دندیل) ، ماجرای مردمانی است که به امریکایی ها بدبین هستند اما تامارا ، دخترک مثل هلوی پوست کنده را آرا گیرا می کنند تا مرد چاق و شکم گنده ی بی ریخت امریکایی بپسندد و در...
-
خنده های دزدکی
پنجشنبه 23 آذر 1396 01:29
دوباره با دختردبیرستانی های بیست و پنج سال پیش، جمع شدیم جایی و با هم صبحانه خوردیم. از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر. حالا انگار جا افتاده که هرچه زور بزنیم.، هرچه اعتراض کنیم، هرچه هماهنگ کنیم، تقریبا یکسال بعد از همان تاریخ قبلی، باز دور هم جمع می شویم. میزهای دور تا دورمان خانم هایی هستند که فرت فرت سیگار می کشیدند و...
-
جلسه ی آموزش خانواده
چهارشنبه 22 آذر 1396 17:58
جلسه ی آموزش خانواده موضوع: آسیب های اجتماعی سخنران: جناب سرگرد .... بغل دستی من: خانم موطلایی . ردیف پشت سری من: مامان امیر و مامان پرهام. ردیف جلویی من: مامان رضا ( اسامی فرضی هستند.) جناب سرگرد با اشاره به فضای مجازی و سوال ( خانم ها شما حاضرید یک قطعه عکس پرسنلی تون رو همین الان بدین به مرد غریبه ای که توی خیابون...
-
در دام مانده باشد!
دوشنبه 20 آذر 1396 22:55
پیشنهاد را که می شنوم طوری خنده ام می گیرد که نمی شود جلویش را گرفت. می پرسد : چی شد؟ مجبورم چندتا سرفه ی پرزور از ته گلو بیرون بفرستم تا آن خنده ی وحشیانه ای که دارد می رود که خفه ام کند، لای سرفه ها گم شود. جمله ها را پشت سرهم می گوید و من از پشت گوشی، به خنده ای هیستریک دچار شده ام. جان می کنم که صدای خنده ام بلند...
-
آن گل سرخی که دادی...
شنبه 11 آذر 1396 00:43
حالا چطور توی این دفتر چیزی بنویسم؟ لای برگه های دفتر گل کاغذی گذاشته بودم. چند شب قبل هم وقتی داشتم گل های خشک بنفشه آفریقایی را جدا می کردم، یکی دو شکوفه ی سالم و سرحال هم از ساقه جدا شد. بنفشه ها را هم لای دفتر گذاشتم. حالا با این گل های لای دفتر ، مگر می شود چیزی توی این سررسید نوشت؟ از آدمهایی که مراقب نور و آب و...
-
به وقت کتاب
شنبه 11 آذر 1396 00:29
کتاب های پاییز در طرح تخفیف پاییزه
-
همسایه ها
سهشنبه 7 آذر 1396 14:40
همسایه ها پر از شخصیت و تیپ است. روایتی است از طبقه ی فرودست جامعه ی ایرانی در حوالی دهه بیست و سی در خوزستان . در خانه ای پر اتاق، از قهوه چی و مکانیک و کارگر فصلی و قاچاق چی ، همه کنار هم زندگی می کنند. بدیهی است که روابط خارج از عرفی میان زن و مرد و دختر و پسر همسایه ها در پشت بام و خرپشته و راه پله و حوض آب و...
-
باید بروم مریخ و تنها بمانم با خودم
دوشنبه 6 آذر 1396 19:02
حوله ی حمام گل سرخی زنانه ، دمپایی عروسکی بچگانه با دماغ و دهان . برچسب سیندرلا و جغد ، استامپ ماشین ها، نوارچسب های فانتزی... کیسه ی های خریدم سرمای پاییز را به تن نشانده اند . غم چه شکلی است؟ گرد و قلمبه؟ مستطیل یا گوشه های تیز؟ چند ضلعی با تراش های بُرنده؟ دیشب یک چیزی شبیه کُره ی گرد و قلمبه، راه گلویم را بست ....
-
تغییرات نگارشی
دوشنبه 6 آذر 1396 18:46
پیغام داده و از فلانی بعنوان ریش سفید و بزرگ تر نظر خواسته که کدوم نوشته رو برای سنگ قبر پدرش انتخاب کنه، بهتره. یکی از نوشته ها، سنگ نوشته ی مزار داوود رشیدی بود. ( آمدم، دیدم، رفتم ) یکی گفت: بابای این بنده ی خدا ، از اون جانورهای روزگار بود. اعتیاد ازش هیولایی ساخته بود ، نا فرم . مادره رو کتک می زد. تنش رو کبود و...
-
یا حفیظ
یکشنبه 5 آذر 1396 15:45
می پرسم : کجایی الان؟ می خندد و جواب می دهد: تخت شماره ی شونزده. حرف می زنیم. می گوییم. می خندانمش. خنده اش را دوست دارم. همیشه دوست داشتم . سرآخر می گویم: تخت شماره ی شونزده... دلیر باش. دلت رو بزرگ بگیر. نترس. همیشه بخند. خنده ی پرصدایش را که می شنوم خداحافظی می کنم.
-
آداب دنیا
جمعه 3 آذر 1396 08:35
پروا از فرانسه، پی جستن نوید آمده. با نسیم و نهر کوچک آب حرف می زند .این عادت را از بچگی دارد . رد نوید را در مجموعه خانه های ویلایی اطراف اصفهان گرفته و به در بسته می خورد . همه سعی دارند سرش را به طاق بکوبند . دفعه ی بعد با رامین، که پلیسی معلق از کار و بی انگیزه و خسته از زندگی است، وارد مجموعه می شود. آدمهایی که...
-
اگر آرام تر داری گذاری...
پنجشنبه 2 آذر 1396 00:11
از همین حوالی شروع کرده اند به رژه رفتن و قر و قمیش آمدن. چه خبر است مادرجان هام؟ صبر کنید ، نه. آرام بگیرید ، نه. نیامده عاشق شانم به خدا . عاشق شدن که فلسفه و منطق سرش نمی شود. گیرم فقط اسم شان را دانسته باشم. گیرم که فقط رقص شان را دیده باشم. گیرم که... آرام بگیرید لطفا. لطفا. به سرگیجه ها و بی حالی ها و چشم های...
-
دوسِت دارم
پنجشنبه 25 آبان 1396 23:53
به دفعات فراوان از پنجره ی آشپزخانه، به خیابان نگاه می کنم. به زن ها و مردها ی جوان و پیر، بچه ها . لذت می برم از تماشای آمد و شد آدمها . روبروی ساختمان ما، زمین خالی بزرگی هست که الحمدلله هنوز فکر ساخت و ساز به سر صاحبش نزده تا نمای ذره ای از آسمان و هستی را از ما بگیرد . تابستان امسال پسرهای نوجوان، وسط این خالی...
-
چاپ چهارم پرتقال خونی منتشر شد
پنجشنبه 25 آبان 1396 22:37
چاپ چهارم رمان پرتقال خونی رسید: #پرتقال_خونی #پروانه_سراوانی نشر آموت/ چاپ چهارم/ ۲۵۸ صفحه/ ۱۶۵۰۰ تومان
-
مهین سالم بود
سهشنبه 23 آبان 1396 23:08
به اواخر کلاس ساعت هفت رسیده بود. استاد موضوعات پروژه ی ترم را بین دانشجوها تقسیم کرده بود و بچه ها مشغول غرولند کردن در مورد سختی های تحقیق بودند و سه نمره ای که ارزش این همه دردسر را نداشت، استاد به خنده و مزاح همکلاسی ها را سرزنش می کرد که اینقدر از درس و کار فراری اند. در کلاس باز شد و او وارد شد. خودش را سریع...
-
اذا زلزلت الارض ...
سهشنبه 23 آبان 1396 22:30
می دانیم که در یکی از مناطق بلاخیز جهان واقعیم. می دانیم که زلزله و سیلاب و ریزگرد و وارونگی و امثالهم ، روز و روزگارمان را سیاه می کند. می دانیم که بحران بخشی از روزمرگی های زندگی شهری و روستایی مان است، با این همه، در مدیریت و برنامه ریزی همچنان لنگ می زنیم و حرفی برای گفتن نداریم. مردمان بلاد کفر با درایت و برنامه...
-
بگشا بند قبا، تا بگشاید دل من
دوشنبه 22 آبان 1396 00:49
بلوز بلند بافتنی را زیر مانتوی پاییزه پوشیده بودم. اول صبحی سرد بود. خیلی سرد . شربت آلبالو جلویم گذاشتند . طنز سرخ پاییزی را نوشیدم و سرگیجه و تپش قلب را ندیده گرفتم. آقای دکتر، خانم دکتر... ؟ یادم نیست. لبخند زدند .دود و سرب خیابان های شلوغ را قدم زدم و از ساختمان های پیش رو، بالا و پایین رفتم . یک دستگاه خراب بود....