آسمانِ اول صبح، آبی روشن بود. رفته رفته سرب و دود هجوم آورد و آبی خاکستر گرفته ی دلتنگ، سایه انداخت روی زمین لرزان و رقصان دی ماه. کرمان ، صبحگاه لرزیده بود و من دوباره به کیف های آماده ی جلوی در نگاه کرده بودم . به شب بند در نگاه کردم که از شب قبل از چله، دیگر بسته نشده است ، مبادا که در بسته بماند و گیر کنیم در خانه ای که اعتباری به امن بودنش نیست .
راننده تاکسی ساکت بود. صُمً بُکم ، دست گرفته بود به رل ماشین و چراغ به چراغ ، گاز می داد . دو مسافر پشتی در مورد تظاهرات شبانه و دکمه ی موشک های رهبر کره ی شمالی که ترامپ را بدجوری ترسانده ، حرف می زدند.
هرچه آسمان خاکستری تر می شد، تپش قلبم بیشتر می شد. آنقدر زیاد که خیابان به خیابان قدم زدم و لوگوی چند تکه خریدم تا آرام بگیرم. نگرفتم. گارد دور ایستگاه، تا اینجا سالم بود.انگار نه انگار که شبانه ها، فریاد و خشم و بی رحمی، در هم می تند و فیلم و خبر می شود روی تلگرام و اینستای فیلتر شده . خیابان پر از ازدحام آدمهای عجول و قلب من همچنان تند تند می کوبید.
برگشتم و قلب روی دور تند افتاده ام را به خانه رساندم. کیفم سنگین شده بود . باغ گلم را با خودم آورده بودم. می شود بزند به سرم و بگذارم بماند همینجا؟
پسرکم خندان می آید که: غلط هات خیلی کم هستن. آفرین!