-
مهمان مامان
سهشنبه 14 شهریور 1396 21:25
آشپزخانه اش جان دارد . یک گلدان بزرگ دارد . گلی مهاجر . مهمانی از چابهار از سالهای قبل . شاید ده سال. شاید بیشتر. عمو یک قلمه ی کوچک از دیار خودش آورده بود و حالا شده این درختچه ی نازنین .
-
گل های تشنه
سهشنبه 14 شهریور 1396 21:22
گلدان های راه پله خشک شده اند. انگار صد سال است کسی از راه پله عبور نکرده .گل ها را ندیده و دلش برای این همه تشنگی نسوخته . سه چهار خوشه انگور از ساقه های موج دار درخت مو ، که سایه انداخته روی ورودی خانه، آویزان اند .این مو را خوب یادم است. چند سال قبل، یک ساقه ی کوتاه و لاغر و چند برگ بود. امروز درختی شده به بلندای...
-
زنی با رویای باغچه
جمعه 3 شهریور 1396 01:36
خانم همسایه ی طبقه ی دوم تازه به این ساختمان آمده. ( اصولا در طبقه ی دوم ، هر دوسال یکبار یک همسایه ی جدید داریم) . غروب امروز بعد از مدتهای مدیدی ، من و مادر دخترک موطلایی توی حیاط نشسته بودیم. خانم همسایه ی طبقه ی دوم، زن مسن محترمی است. این را از اولین روزهای قبل از آمدنش که زنگ واحد ما را زد و در مورد یک سری چیزها...
-
با اون قسمتها واقعا چیکار دارین؟؟؟؟
پنجشنبه 2 شهریور 1396 12:50
خیلی وقت نیست که خودم را مجاب کرده به نشستن و نگاه کردن. دارم روی خودم کار می کنم که به چیزی اهمیت ندهم. که بگویم فوقش صبحی از خواب بیدار می شویم و می بینیم دوباره جنگ شده و دوباره باید جان برکف، از چیزهایی دفاع کنیم که کیسه ی سلاح فروشان بی صلاح را پر کند و ما را پریشان تر از قبل باقی بگذارد .که بدتر از اینی که هست...
-
به بهانه ی کتاب / چراغ ها را من خاموش می کنم
دوشنبه 30 مرداد 1396 22:44
از شب خوانی های اخیرم، ( چراغ ها را من خاموش می کنم ) ِ زویا پیرزاد بود . سال ها قبل این کتاب را خوانده بودم و باز دلم خواست بخوانمش . شبی ده دقیقه، تا خواب، چشم های خسته ام را از رو ببرد .با پنج شش صفحه ی اول به خودم گفتم: ( خب یک کتاب معمولی . جمله های معمولی. بی خلاقیت. که چی؟ این همه سال توی ذهنم داشتمش که چه؟ )...
-
چه زشت!
یکشنبه 29 مرداد 1396 23:36
( چه زشت!! ). این تکیه کلام را بیشتر از صدبار توی حرفهایش شنیدم ، در کمتر از پنج ساعت . به جای ( چه بد) ، ( چه عجیب) ، (واقعا) و چندتا کلمه ی دیگری که در موقعیت های مختلف می توان گفت، می گفت : ( چه زشت! ) . دور هم و با هم حرف می زدیم. پسرش هم گفت: ( چه زشت! ). لبخند زدم. گفتم: -جالبه که تکیه کلام هر دوتون یکیه. -چیه؟...
-
تصرف عدوانی
شنبه 28 مرداد 1396 02:07
آدمی به نام استر نیلسون ؛ فلسفه خوانده . برای روزنامه های سوئدی مقاله می نویسد و هستی را چنان که هست تجربه می کند. عینی و ذهنی برایش یکی هستند . اهل تجملات و ولخرجی نیست و جز خواندن و نوشتن مسئله ی مهم دیگری ندارد . او با مردی که همسرش نیست زندگی مسالمت آمیزی دارد و شش سال در کنار هم به سر می برند و نیازهای روحی و...
-
مفاخر خاندان
جمعه 27 مرداد 1396 15:38
در مورد حافظ و سعدی و چیزی که توی مدرسه ی پسرش، درگوشی شنیده حرف می زنیم . معلم ادبیات پسرش برای یک جمع خصوصی از شاگردهای اهل ادبیات، سربسته گفته که سعدی.... می پرسد: -راسته؟ می خندم. -یعنی راسته؟ نه امکان نداره. من باور نمی کنم. اینا اهل خدا پیغمبرن. قرآن رو از حفظن . این همه آیه و حدیث توی شعراشونه . مگه ممکنه؟...
-
شنوندگان عزیز
جمعه 27 مرداد 1396 15:13
اولی: - از سال قبل که دوباره افسردگی اومد، حجم مشکلاتم زیاد شد و تنهای تنها بدون کمک همسر و خانواده و ... خودم تموم کارهای بچه ها ، مدرسه، کلاس های متفرقه و آب و برق و گاز و تلفن و وام و ... خونه رو به دوش کشیدم. ببخشید که خیلی وقته نیستم و وقتی هم که میام حرف از غصه و غم می زنم. اسباب کشی رو تنها انجام دادم . مشکلاتم...
-
دلخوشی های گل گلی
سهشنبه 24 مرداد 1396 23:48
بریم که داشته باشیم مقادیری بمب انرژی جهت تسهیل تحمل زندگانی !! - باشد که سانسِوریاهای نازنینم، هی برگ هاشون بزرگ و پهن بشه و هی پاجوش بزنن و هی خوشگل بشن ! حالا دور برگهاش رو هم بستم که یعنی مثلا خیلی زلف پریشون داشته و لازم بوده ببیندمش ایشون همون گلدون سفیدی هست که جفتش در پارکینگ افتاد زمین و خرد شد . خب... من از...
-
خربزه
شنبه 21 مرداد 1396 18:54
داشتم می رفتم باغچه رو آب بدم. صدای پای دویدن دخترک موبور طبقه بالایی می اومد. به پسرک گفتم برو ببین آسی پولیکا هم میاد حیاط یا نه. آقای پدر گفت: -اِه... نگو . الان پسرک هم میره بهش میگه آسی ...همین که خودت گفتی! -خب بگه. مگه بده. خوشم میاد ازش که اینطوری صداش می زنم. فلانی هم وقتی پسرجان بچه بود بهش می گفت زی زی...
-
کتاب های تابستان
جمعه 20 مرداد 1396 14:34
به وقت کتاب ، در طرح تخفیف تابستانه
-
هزار توی خواب و هراس
جمعه 20 مرداد 1396 13:30
علاقه ام به ادبیات افغانستان ، انکار ناپذیر است . زبان غنی و کلمات اصیل فارسی دری ، چیزی است که مرا شیفته و هوادار این ادبیات نگه داشته . در آمیختن ادبیات افغانستان و ایران، در سال های بعد از انقلاب ، سبب تغییرات قابل مشاهده ای در زبان نویسندگان و شاعران افغان ساکن ایران شده ، اما همچنان پایبندی به جادوی فارسی دری ،...
-
قصه های ملّی
چهارشنبه 18 مرداد 1396 22:20
همان سالی به دنیا آمده که صنعت نفت ملّی شد. برای همین تا سالها او را ملّی صدا می زنند . این نوع نام گذاری عجیب نیست. اسم مادرش هم روسیه است . قصه های ملّی مجموعه داستان های کوتاهی از رضا فیاضی ست که خاطرات نوجوانی پسری به نام ملّی را روایت می کند . موضوعات مختلفی ازجمله قتل برادر به دست برادر جلوی بساط یخ فروش دوره...
-
من خیلی می فهمم
شنبه 14 مرداد 1396 01:11
سالن انتظار مثل همیشه شلوغ است. مملو از زن و مرد و بچه و حتی نوزاد .تازه عروس و داماد، پیرزن، پیرمرد، دختر و پسر جوان، بچه های نوپا و پنج ساله . آنقدر صدای حرف زدن و گریه و نق زدن و جیغ بچه هست که دیوانه می شوی . دلم می خواهد از سالن بزنم بیرون و توی راه پله های مشرف به آسانسور بایستم، اما هم راه پله تنگ است و در مسیر...
-
نفر سوم
جمعه 13 مرداد 1396 00:00
سال چهارم، هرسه روی نیمکت اول ، ردیف وسط می نشستیم. آقا فلانی، دبیر فیزیک، هم خدمتی یکی از عموهایم در آمده بود و کل سال را به من متلک می انداخت و مرا ( مدیرکل) صدا می زد و می گفت ( بهت نمره نمیدم . فکر نکنی بخاطر عموت می تونی نمره بگیری ازم ) . این دو بعدها هم دوره ی فیزیک تربیت مدرس هم بودند . بعدترش عمویم آن ور...
-
چای دوستانه !
پنجشنبه 12 مرداد 1396 23:40
می خواستم با تو حرف بزنم. اما نه... هیچ حرفی نمی زنم. هیچ حرفی. فقط می نشینم و نگاهت می کنم. هرچه زور داری بزن. هرچه در چنته داری رو کن. هرهنری داری ، هنرمندی کن. دیگر به بودنت عادت کرده ایم. ترس؟ مرا نخندان. از تو نمی ترسیم. آن وقتها بی تجربه بودیم که می ترسیدیم و از ترس های های گریه می کردیم. بیا ... برایت چای ریخته...
-
بیل بیلکش کار می کنه
چهارشنبه 11 مرداد 1396 23:27
موس ابتیاع نمودیم. آخیش... راحت شدم. عضلا ت و رگ ها و تاندون و کانال کارپال دست راستم ، الان در خوشبختی عظیمی به سر می بره. باورم نمیشه...بیل بیلک وسط موس هم کار می کنه. دوسال بیشتره که من فراموش کردم با بیل بیلک کار کنم
-
سَرا....
چهارشنبه 11 مرداد 1396 23:17
دو هجای اول فامیلی مان با هم یکی بود . تازه از اهواز برگشته بودیم شهر خودمان و با او همکلاسی شده بودم. با همان دو هجای مشترک ، یکی از دوستهای قدیمی اش را سر کار گذاشتیم. گفتیم ( ما دخترعمو هستیم. اما بنا به دلایلی ، پدر هامان تصمیم گرفتند فامیلی شان را عوض کنند. برای همین آخر فامیلی مان با هم فرق دارد .طفلک دخترک...
-
برای همین چند خط می شود به اندازه ی صد مجلد ، گریه کرد !
دوشنبه 9 مرداد 1396 10:48
اگر برای ابد، هوای دیدن تو ، نیفتد از سر من چه کنم؟ هجوم زخم تو را ، نمی کشد تن من ، برای کشته شدن چه کنم؟ هزار و یک نفری ... به جنگ با دل من! برای این همه تن چه کنم؟
-
لاله عباسی و سوزان روشن
شنبه 7 مرداد 1396 19:19
همانقدر که من عاشق لاله عباسی هستم، آقای همسر دل خوشی از این دلبر زیبای فریبا ندارد . هروقت کنار پیاده رویی ، جایی ، بوته ی رنگارنگ لاله عباسی می بینم و با حسرت می گویم: -وای... کاش ما هم تو باغچه از اینا داشتیم. ایشان به ضرص قاطع می فرمایند: -از این گل ها؟ محاله! اصلا! ابدا! ریشه ی دشمنی دیرینه ی ایشان با لاله عباسی...
-
گریز دلپذیر
شنبه 7 مرداد 1396 18:33
مشهورترین اثر آناگاولدا ، کتاب ( من او را دوست داشتم) است. گرچه سایر آثار او نیز در میان کتاب خوانان ، مورد اقبال و توجه بوده اما کمتر به اندازه ی کتاب ذکر شده ، به آنها پرداخته شده . دوخواهر و یک برادر ، درست هنگام مراسم دعا و موعظه ی جشن عروسی پسرخاله شان در کلیسا، به طور ناگهانی تصمیم می گیرند که از مجلس فرار کنند...
-
نوعی خوراک باقالی
چهارشنبه 28 تیر 1396 20:15
سارا گفت: -41کیلو شد. مردم تا پاک کردم و بسته بندی شدن. مریم گفت: -حالا چرا 41کیلو؟ 40 کیلو می کردیش سرراست. اون یک کیلو کجاتو درمون می کرد. سارا با تکیه کلام همیشگیش گفت: -مرضی نگیری تو . یک کیسه خریدیم. یارو کشید. گفت 41 کیلو. من که نگفتم بیا 41 کیلو باقالی بده بهم . همه با شکلک های تلگرام خندیدیم. تمام اردیبهشت ماه...
-
مردی به نام اوه
چهارشنبه 28 تیر 1396 18:36
دزدان غارتگر سرگردنه، سعی دارند که یک آیپد به اُوِه بیندازند. آیپدی که در عین کامپیوتر بودن، صفحه کلید ندارد. و البته که به کامپیوتر بدون صفحه کلید نمی شود اعتماد کرد . وقتی هیچ چیزی در دنیا سر وقت و روی اصول و برنامه انجام نشود، پس هیچ چیز دنیا هم قابل اعتماد نیست. این فلسفه ی اوه در زندگی ست . اوه 58 سال دارد ....
-
موهای کوتاه مریم
یکشنبه 25 تیر 1396 08:29
مریم میرزاخانی ، هم نسل من است . از روزهای تب المپیادهای شیمی و فیزیک و ریاضی و زیست می شناسمش. از روزهایی که اتوبوس و مینی بوس نخبه ها هی تصادف می کرد، هی چپ می کرد و هی کشته می داد می شناسمش. از همان وقتی که خانمی توی مسیر به شدت تاکید داشت که بچه اش را هرگز به مدرسه ی فرزانگان نمی فرستد، حتی اگر اسلحه روی شقیقه اش...
-
تکه تکه
شنبه 24 تیر 1396 23:02
خوشبختی مثل پیدا کردن دوتا گلدان سفالی بلند سفید رنگ توی جاده ی کرج است . حتی مثل پاک شدن لکه های زرد و جرم گرفته ی لبه ی گلدان ها که به قول خانم فروشنده با سیف پاک شدند و انگار از اول هم نبودند .خوشبختی لبخند یکساعته ی عمیقت است از تصور دلبری کردن سانسوریاهای خوشگل توی آن گلدان های بلند . خوشبختی پایدار نیست . معلوم...
-
ما اینجا داریم می میریم
دوشنبه 19 تیر 1396 21:47
ما- پری های جنگل -گم شده ایم- سرزمین آدمیزادها-جای عجیبی است-طلاپری- سالا را دوست ندارد -کاش همین حالا -یک تکه خوشبختی کوچک-ته جیب آدمیزادها -بگذاریم و برویم -انگار چوب جادویی- جادو شده- غمگین بودن- اتفاق عجیبی است -ما نمی توانیم- دور از جنگل- و دور از طلاپری- مدت طولانی-دوام بیاوریم-بخندیم - و زنده بمانیم کلمات مابین...
-
وقتی سروها برگ می ریزند
شنبه 17 تیر 1396 22:36
این کتاب را خیلی وقت قبل خواندم. خیلی حرف نداشتم در موردش. راستش انتظارم را برآورده نکرد. قبل تر از فهیم عطار، قاب های خالی را خوانده بودم. فضایی مرکب از واقعیت و فانتزی . شبیه فیلم های خوش آب و رنگ هالیوودی .می دانی واقعی نیست، مال فرهنگ تو نیست، اما خوب نوشته شده و برای همین خواندن را ادامه می دهی. اما این کتاب،...
-
وصله ی ناجوری عزیزم. وصله ی ناجور !
شنبه 17 تیر 1396 20:59
آدمهایی را می بینم که به ضرب و زور می خواهند خودشان به به جایی و آدمی وصل کنند. بچسبانند. وصله ی ناجور کنند. شوخی می کنند. جواب می دهند. مخالفت می کنند. تایید می کنند. مجیز می گویند . بالاخره یک جوری می خواهند توی چشم بیایند بلکه طرفی که برایش تور پهن کرده اند، آدم حساب شان کند و نیم نگاهی ولو از سر تفاخر و تحقیر و...
-
تو که کار خودت را می کنی . دیوانه ام که هی حرف می زنم من .
پنجشنبه 15 تیر 1396 16:47
هفت هشت سال پیش، (کولی کنار آتش) و (سیریا سیریا )ی (منیرو روانی پور )را بالای سرش خواندم. وقتی خوابش می برد، کتاب می خواندم برای خودم ، در روزهای دلتنگ و لعنتی بیمارستان. این بار با خودم هیچ کتابی نبردم . نمی خواستم زمان از دست بدهم . خواب بود یا بیدار، فقط نگاهش می کردم. فقط نگاهش می کردم. گفته بودند : ( گریه ممنوع....