پنجاه سال از روزی که پانزده ساله بود، کلاه شاپوی صورتی و کفشهایی با بندهای طلایی پوشیده بود و همه او را شبیه هرزه های جزیره دیده بودند و مرد چینی را در بندرگاه، روی کرجی، یا جایی شبیه این دیده بود ، می گذرد.
خاطرات کودکی و نوجوانی و آغاز جوانی را در فضایی غیر خطی ، مشوّش و دائم در رفت و برگشت زمان، تعریف می کند. مادرش را همزمان هم دوست دارد هم از او متنفر است زیرا با عقاید خاص و غیر قابل انعطاف در مورد پسرانش و ندیده گرفتن عمدی دخترک ، مانع احساس رضایت دخترک از زندگی است . با اینحال در سطر سطر کتاب، مدام از مادرش حرف می زند و تمام احوالات خوشی و ناخوشی اش را با خط کش رضایت و نارضایتی مادرش می سنجد.
از برادر ارشدش، متنفر است. او مردی است که تن به کار نمی دهد و در تمام زندگی مثل زالو از دسترنج دیگران ارتزاق می کند. برادر کوچکتر اما ، مورد علاقه و محبت اوست و مرگش همانطور که مادرش را از پا انداخت، او را نیز متاثر کی کند.
این خانواده در یکی از مستعمرات زندگی می کنند. سرزمینی در هندوچین. به فرانسه می روند و در زمانی مبهم، باقی زندگی را در آنجا سپری می کنند.
دخترک در پانزده سالگی، در اوج زیبایی و جوانی، با مرد چینی روبرو می شود. مردی که مدت زیادی به او عشق می ورزد و در نهایت به علت مخالفت پدر ثروتمندش، از ازدواج با او سر باز می زند و با انتخاب پدر ، با زنی چینی ازدواج می کند. دخترک سفیدپوست، در مدتی که با عاشق چینی ، مراوده دارد، از سرخوشی های زندگی شاهانه ی او برخوردار است. با مرد چینی ، همراه مادر و برادرهایش به رستوران های گرانقیمت می رود، به کلاب های شبانه می رود و در عین گستاخی و رفتار ناهنجار برادرانش با مرد چینی، اعتراضی از او نمی بیند .
در یکی از روزهای پیرانه سری، مردی به او در فرانسه تلفن می زند و می گویدفقط می خواهد بگوید که دوستش دارد. تا ابد دوستش دارد. همیشه دوستش داشته.
او صدای مرد چینی را از پس سالیان درازی که سپری شده، می شناسد.
بخش هایی از کتاب:
«تنها با بذلهگویی میتواند احساساتش را بیان کند. میفهمم که نمیتواند،
جسارت آن را ندارد تا مرا به جای پدرش دوست بدارد، مرا برگزیند و با من
زندگی کند. اغلب ، از اینکه میبیند آنقدرها هم عاشق نیست تا بتواند بر
هراس غلبه کند، میگرید. تهورش در وجود من خلاصه میشود، و حقارتش در ثروت
پدرش.»
«
نگاهش میکنم. او هم نگاهم میکند و بعد،
با بزرگمنشی عذرخواهی میکند. میگوید:آخر من یک چینی هستم. به هم لبخند
میزنیم. میپرسم که آیا طبیعی است آدم اینقدر غمگین باشد، اینطور که ما
هستیم. میگوید: در روز… در اوج گرما. میگوید که بعدش همیشه کسالتآور
است. لبخند میزند، خواه پای عشق درمیان باشد خواه نه . میگوید که با
فرارسیدن شب، به محض تاریک شدن، تمام میشود.»
عاشق
مارگریت دوراس
انتشارات نیلوفر