پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خواب

توی عالم خواب دارم یکی یکی مکان ها و آدم هایی که توی بچگی ام برایم خوشایند بودند را می بینم. حتی آدمهایی که امروزه چندان دل خوشی ازشان ندارم، توی خوابهایم مثل همان روزهای بچگی اند. مهربان و عزیز.هی بغلشان می کنم هی کیف می کنم.می بوسم شان. عجیب که من همین تن و بدن الانم را دارم  و آن طفلی ها نمی دانند بعدها چه می شود.من که می دانم  دوری اتفاق می افتد و  فاصله ، هی بغلشان می کنم.

خوابهام را توی روز مرور می کنم و دلم غنج می زند برای رودخانه های پرآب، باغهای سبز، درختهای پربار،سفره های از این سر تا آن سر،آدم های خندان،لباس های رنگی و هزار چیزی که الان خبری ازشان نیست.

می شود دنیایت را پس بگیری و خوابها را به ما ببخشی؟

خلاص

گفتم( بچه ها... تموم شد). این بار بلند نشدم و کسی را نبوسیدم.  سرجای خودم نشسته سوال هاشان را جواب دادم.

تمام شد. اشک آمد تا پس چشمخانه ام. نجوشید اما. تا ساعتی دگرگون بودم.

خود خود خودم را ریخته ام توی دلش.

دوستی کی آخر آمد

دنبالش نگردین دیگه. حتما اون هم زخمی بزرگ و ناسور به دل داره که فکر می کنه از جانب شماست. بگذارین زمان همه  چی رو با خودش ببره و بشوره.( که نمی شوره. که نمی بره ). اما چاره ای نیست. بذارین بگذره. همه ی مسایل دنیا که حل شدن نداره. همه ی سوءتفاهم های دنیا که برطرف نمی شن.

قرص بی خاصیت لعنتی

و اما قرص ها  این قدرت را ندارند که دلم را شرحه شرحه نکنند، روحم را نخراشند و جانم را جریحه دار نکنند با دیدن و شنیدن خبر کشته شدن پسرعمه ی فلانی توی شلوغی ها و افتادن خونین و مالین پسری توی کوچه ی فلانی با زخم سه گلوله توی کمر و ران و ساق پا در حالیکه کسی جرات نمی کند برود بالای سرش و پر پر زدنش از درد را تسکین دهد.و رفتن دماغ و پیشانی زنی  که از پنجره پایین را نگاه می کرده با ضرب گلوله های هوایی پسرکانی که تازه پشت لب شان سبز شده و تفنگ و گاز اشک آور دستشان داده اند تا مقابل مردمِ اشرار و عامل بیگانه و دشمن خدا، بایستند و شلیک کنند و روزی یک میلیون و دویست بگیرند.

این شهر چقدر التهاب و زخم کشید روی دوشش. چقدر تیر خورد. چقدر خون قی کرد روی خیابان.

گلستان

ظهر موقع آشپزی گفت متمم چیه؟

گفتم سر فرصت بهت یاد میدم.بعد از ناهار یادم بنداز.

ناهار و شام رفت و یادم ننداخت. شب خودم تلویزیون رو خاموش کردم و گفتم برو  ماژیک و تخته وایت بردت رو بیار بهت متمم رو یاد بدم.

نرفت. همونطور نشسته روی مبل گفت:

-اول ترکیب وصفی رو برام توضیح بده.اگه خوب یاد دادی بعدا...

ترکیب وصفی و ترکیب اضافی رو توضیح داد. بعدش متمم رو پرسید. توضیح دادم. بعد مثال زدم و گفتم متمم رو نشون بده. گفت توی جمله ی شفاهی چطوری نشون بدم؟ گفتم وایت بردت رو بیار که بنویسیم. اونجا نشون بدی. نرفت. نیاورد.

بیست تا جمله رد و بدل کردیم ، اسم و فعل و حرف و حرف اضافی رو گفتم و نرفت وایت برد رو بیاره. دعوامون شد.نرفت.آشتی کردیم. نرفت.

بلند شدم برم سراغ مسواک و ... گفت:

-استاد...میشه بیای توی اتاقم..اونجا یادم بدی؟ ترکیب اضافی چی بود؟

-نخیر نمیشه. من کار دارم.می خوام قرصامو بخورم،  چند صفحه کتاب بخونم بعد برم بخوابم. فرصتت رو از دست دادی.همون موقع باید می رفتی تخته تو می آوردی تا یادت بدم.

یکی دوبار اصرار کرد .گفتم:

-به یه شرط میام. کارهامو بکنم. بجای اینکه کتاب بخونم تو برام از روی گلستانت بخون. بعدش درس میدم بهت.

گفت: هاها!!! هرکه نان از عمل خویش خورد... منت حاتم طایی نبرد! خودم میرم از معلم مون می پرسم. دیگه مجبور نیستم برای تو گلستان بخونم!

جبر

می دونید...مهین گناهکاره.اما یلدا هم بی گناه نیست. کسی که مراقب نهال نیست، مقصره. وقتی می دونی یه نهالی رو کاشتی و درخت شده، باید مراقبش باشی. شما هم تا حدی بار روی دوش تونه البته .

پیام رو تایید نمی کنم و اینطوری جواب می دم که فقط خودتون بدونید چی گفتم.

شبیه همین برای منم پیش اومده. منم کار یلدا رو کردم. کار شما رو کردم. گناهکارم یا نه مهم نیست. مهم اون بار سنگین بود که از روی دوش و روح و روانم برداشتم و بخاطر این مطمئنم که کار درستی کردم.

ول کنیم این انگشت اتهام سمت خودمون و دیگران گرفتن رو.

موضوع اینه:

هرچیزی یک رسالتی توی زندگی ما داره. اومده برای مدتی معین و کاری معین. کارش رو که کرد میره. نمیشه جلو رو گرفت. باید بذاری اتفاق بیفته. فکرش آدمو ازار میده.اما چاره ای نیست. این هم روی باقیِ رفته ها.

حالا رفته هه ما باشیم یا اون...چه فرقی می کنه> مهم همون نفس ( رفتن) هست که اتفاق افتاده.

زیادی جبری مسلک هستم. می دونم!


اگه بخواهید  پست رو بعد از خودن تون حذف خواهم کرد.

خواب بیدار

خب...

حالا کابوس می بینم که بانک ملی را دوباره آتش زده اند و آتش دارد نرم نرم و رقصان به خانه هامان نزدیک می شود. اول نمی ترسم و می گویم این سمت نمی آید.بعد که ساختمان روبرویی آتش می گیرد ترس برم می دارد و با گریه می دوم سمت پله ها که کی و چی را اول نجات بدهم.

بعد بیدار می شوم و زل می زنم به سقف در حالی که از ترس فلج شده ام.

فامیل هایکی بعد از دیگری

پیام گذاشته بود:

-من فامیل تونم. آدرس بدم نمی شناسین. پدرم همسایه ی فلانی و اسمش فلانه.

نشناختم.

گفت علاقه دارد به ادبیات و از کجا شروع کند و چطوری بنویسد.

سن و سال و تحصیلات و سبک مورد علاقه و کتابهایی که می خواند و .. را پرسیدم. گفت دختر نوزده ساله ای ست که امسال دانشگاه می رود. دیدم از پسرم هم یکسال کوچکتر است. فعل ها را مفرد کردم و شروع کردم معلمی کردن برایش و توضیح دادن اینکه چه کند و چی بخواند و ...

نوشت:

-خودت از چند سالگی شروع کردی به نوشتن؟ من ازت خوشم میاد.مرسی که داری بهم یاد میدی.

خشم را کنترل کردم و گفتم:

-دخترکم...من43 ساله ام. این صمیمیت یه خرده...و شکلک اخم و برو بابا گذاشتم.

و بعدش اضافه کردم: صراحتم مایه ی رنجش نشه!

شد یا نشد مهم نیست. بزرگتری کوچکتری باید رعایت شود. بدترین چیزی که بعد از دروغ گویی کفرم را در می آورد همین بی ادب بودن کوچکترها نسبت به بزرگترهاست.

*

1-احتمالا این حجم از نوبرانگی فامیلم بخاطر پستی ست که در مورد یکی از افراد قوم شوور گذاشتم. دست انتقام طبیعت از توی دامان فامیل خودم در آمده تا مرا ادب کند.

2-حالا حق دارم از نتی که بعد دوهفته وصل شده بدم بیاید یا نه؟

دختر عمه ی با حال

کله ی صبح به محض آنلاین شدن پیام فرستاد( سلام خوبی. بچه هات خوبن؟ مامانم میگه ادویه ی غذایی که شب سوم یا دوم بابات دادین چی بود؟ دخترخاله ت غذا رو پخته بود.خیلی خوشمزه شده بود).

جای من باشید چکار می کنید؟

زنک نوه هاش را هم عروس و داماد کرده.حالا بعد از یکسال و نیم از من سوال می پرسد که ادویه ی شب دوم یا سوم بابا چی بوده که طعمش هنوز زیر دندانش است. تازه ادویه را برای مامانش می خواهد!

بهش بگم: حالا شب دوم یا سوم مامانت میگم دخترخاله م بیاد براتون غذا درست کنه یا زشته آدم در مورد عمه اش از این حرفها بزند و بخواهد شب سومش ادویه ی خوبی به غذایش بزند؟


یک چیزی باعث شده من توی حرف زدن خیلی بی پروا بشوم. مطمئنم یک سرش به قطعی اینترنت و خوادث این چند وقته برمی گردد. شاید هم تاثیر قرص هاست!

بهش گفتم:

-اون وقتا هیشکی توی  حال خودش نبود که بدونه دخترخاله م چی داره می پزه و چی زده توی غذاو شاید هم دستپخشتش خوبه واقعا!!!!

نخند. عبرت بگیر. (کوروش کبیر)

آقاهه گفت من هم یه چیزایی می نویسم. اگه وقت دارین نشون بدم.بخونین ببینین.

گفتم باشه.

نشست پشت کامپیوتر و گوشی را وصل کرد بهش و بعد از زیر چاپگر سه چهارصفحه آ3 بیرون آمد. کادر دور صفحه مثل اعلامیه های ترحیم و تسلیت ، گل و بلبل داشت. صفحه های گنده را یکی یکی داد دستم و شروع کردم به خواندن.

آقاهه گفت :

-سبکم سبک کوروش کبیره!

به برگه ها نگاه کردم. پر بود از جملات قصاری که توی تلگرام و اینستا و اینور و آنور می بینیم و می خوانیم. ( دانایی بهترین دستاورد است)( گمراهی بدترین دشمن انسان است) و  الخ...

جملات را تایپ کرده بود و کادر انداخته بود دور صفحه و سیو کرده بود. اسم سبکش هم (سبک کوروش کبیر) بود.