پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پینوکیو

لعنتی خیلی دروغ می گوید. مثل آب خوردن. اصلا از آب خوردن هم راحت تر. بهش می گویم وقتی خلق شدی گفتند بیا از روی مدل این بشر، دروغ را بسازیم. بعد چیزی بنام دروغ آفریده شد.

هار هار می خندد کصافط!


غر زدم فقط

آقا بخدا من منظورم مردم بیکار اینستاخون بود که نظرهای فضایی میدن...

شما ها رو نگفتم که

بیایین نظر بدین. پیام بدین،  قربون تون ...

دایرة المعارف ضرب المثل ها

توی ضرب المثل ها به اختیار خودش دخل و تصرف می کنه بیا ببین.

مثلا میگه:

((یکی به نعل می زنه یکی به کاهدون))

یا

(( دو زاری هات رو از وسط جمع کن))  یعنی همون دوزاریت افتاد؟؟


تا ضرب المثلی دیگر بدرود!

خاطره

حالا پسرکم می داند معلمش در چه تاریخی نامزد کرده، در چه تاریخی عقد کرده، در چه تاریخی عروسی کرده.

و در چه تاریخی و به چه دلیلی خشتک شلوارش پاره شده و به کی زنگ زده تا برایش شلواری با خشتک سالم بیاورد!

باز برای بچه هامان خاطره تعریف کنیدو ما دوست دارم.

ممنون

ملا

معلمه عادت داره مدام آیه قرآن بخونه و اول و وسط هر حرفی( چه درس به بچه ها چه حرف زدن برای ما مادرها توی جلسات ماهانه) چندتا آیه ی طولانی بخونه.

پسرک یاد گرفته و تقلید می کنه. آیه ها رو حفظ نیست و بجای اون کلماتی که بلد نیست کلمات فارسی میذاره و از وقتی بیدار میشه تا وقتی می خوابه مدام در حال جعل کردن آیه و حدیث برای ماست.

از نمونه کارهاش:

یا پشمک الذین آمنو...

یا ایها الذین پشمکوا...

و نبینا و مولانا و آقانا و خانومناو بچه نا و دوست نا....

و ابولقاسم و ابوالجاسم و ابوالکاظم...

و می خندد.

دعواش می کنیم. هم من باب مسخره نکردن آیات هم برای اینکه این بازی احمقانه را تمام کند.

قانع نمی شود که کارش زشت است. همه چیز را به شوخی می گیرد.

از دیروز هم که باید برایش حجاب کنیم تا گناهانش زیاد نشوند!

*

پسر بزرگه می گوید:

-تاثیر و تفاوت معلم ها رو ببین! با معلم پارسالش اقای (...) این بچه مدام توی فکر اختراع و طرز کار هواپیما و این چیزها بود. امسالش رو ببین فقط!


غول اول درس ندادن و خاطره تعریف کردن بیجا بود

خب... رسیدیم به غول مرحله ی دوم.

از دو روز قبل پسرک مدام به من میگه (برو حجابت رو رعایت کن. تو نامحرمی. برو روسری بپوش. بیرون چادر سرت کن. تو نامحرمی. آمار گناه های منو داری زیاد می کنی هربار که نگاهت می کنم )و غش غش می خنده.

تمام تابستون زور زدم که پسرک توی کلاس این معلم نیفته و مغزش پر نشه از تعالیم افراطی و متعصبانه ی مذهبی.اما با ترفند مدرسه باز هم این اتفاق افتاد. ترجیحم اینه که بچه م با ذهنی باز و روانی روشن بزرگ بشه تا اینکه از بچگی توی فکر گناه و صواب و سیاهی و سفیدی باشه. ترجیحم اینه که به بچه م انسانیت و آدمیت رو یاد بدم نه نفرت و حب به واسطه ی مذهب رو. اگه اسم من با این افکار کافره، بله من یک کافر باالفطره ام که توی کارنامه م چندین سال عمل مو به مو و اول وقت به واجبات و مستحبات مذهبی دارم و روزگاری سرسجاده گریه می کردم و زار می زدم و ... . اما در اون مواقع هم هرگز به گناهکار بودن ذاتی سرشت بشر و محکوم بودن بشر به آتش جهنم باور نداشتم. من وجه مهربان و رحمان خدا رو می دیدم و دوست داشتم و شدیدا باور داشتم اون وجه قهار و قلدر و زورگویی که از خدا به آدمها نشون میدن زاییده و آفریده ی حکومت ها و قدرتمندان هر جامعه برای استثمار رعیت هست.

به پسرک گفتن دو تار موی مادر و خواهرتون باعث میشه مردها حتی شما، با لذت بهش نگاه کنین.زن ها  هم از لذت توی نگاه مرد ها  لذت می برن. دوباره مردها از اون لذت توی نگاه زن ها لذت میبرن.و دو تا تار مو باعث ایجاد سه تا گناه میشه. و هربار که نگاه ها به مو و چشم و ..بیفته آمار این گناه ها زیاد و زیادتر میشه.و فکر کنین آدم با بار سنگین گناه می خواد چطوری جواب خدا رو بده.

پارسال شنیده بودم با پسرکها گفتن اگه مادر و خواهرتون گوش ندادن و موهاشون رو نپوشوندن بزنین توی دهن شون. خدا ازتون راضیه.

مرده شوی ببره دینی رو که همه چی رو با چشم گناه نگاه می کنه و جایی برای زیبایی و رأفت و مهربانی نداره. مرده شوی ببره تعلیم گری رو که جز فکر گناه و پلیدی توی مغزش چیزی نمی چرخه. مرده شوی آدمی رو ببره که از بچگی یاد بگیره به همه چیز با توجه به اندام میانی بدنش نگاه کنه و قضاوتش کنه.

بذارین آدما آدمی گری کنن. بذارین آدما خودشون باشن. عروسک های دست آموزی که فقط گناه می کنن و فقط بایدمجازات بشن نباشن. بذارین آدما نفس بکشن. بذارین خدا خودش برای آدماش تصمیم بگیره. برای خدا تصمیم نگیرین.

والله خدایی که من می بینم میگه شماها که منم از خدایی عزل کردین پس برین گم شین خودتون به درد خودتون بمیرین و بعد جایی به نام ایران دهه ی شصت تا نود رو تاسیس کرد!


گتسبی بزرگ کی بودی تو

بعضیا اگه بدونن حضور و عدم حضورشون چقدر موثره و چقدر یکی رو به لرزه و پس لرزه و ویرانی می کشونه، هیچ وقت خودشونو کم نمی کنن، محو نمی کنن، نهان نمی کنن.

مثلا لایک زدن پای پستهات، مثلا سین کردن استوری هات ، مثلا جواب درست دادن به ( چطوری، سلامتی؟ دکتر رفتی؟)

خو لامصب! غیر از (ممنونم) (چرا)و ( بله) یه چیزی بگو!

اینم از اون حرفاست که در مکان خودش نمی شه زد.


-مدیونین فکر کنید آدم سیصد چهارصد تا پروفایل رو بالا پایین می کنه تا فقط پروفایل یکی رو ببینه که استوریش رو سین کرده.

-مردیم از بس گتسبیینگ کردیم بابا!

مکان

بعضی حرفها رو نمیشه در جای خودش زد.به هزار و یک دلیل. اینجا هم که از ازل محل غر زدن ها و واگویه های من بوده.الحمدلله خواننده هاش هم مثل اینستا خودشون رو همه چی دان و دانشمند و بخصوص مجبور به نظر دادن در مورد هرچیزی اعم از خصوصی و عمومی نمی دونن. برای همینه که اینجا رو خیلی خیلی دوست دارم.

سلام به دوستان خواننده

-دوستی که از ملت بلاگ پیام می ذارین، اگه ممکنه خودتونو معرفی کنید. یا بگین چطوری به این وبلاگ رسیدین. ممنونم.

-دوستی که برام پیام فرستادین در مورد سریال ها، وبلاگ تون برام باز نمیشه.

خودت بودی ...نه؟

از صبح درگیر کارهایی داخل خونه بودیم. خونه شلوغ و درهم و واویلا بود تا ساعت یک شب. جارو، تی، دستمال کشیدن، جابجایی، تخت رو باز کن و ببند، کمد رو جابجا کن، خلاصه یک زلزله ی درون خانگی و پس لرزه هاش. ساعت یک و نیم که خزیدم توی جام، هم از خستگی بیهوش بودم ، هم از درد دست و گردن خوابم نمی برد. بچه ها کمک می کردن و یک خط در میون قهر و آشتی می فرمودن. آقای پدر هم ...!!!!( لازمه بگم فقط سرپا ایستاده بود و نظارت می کرد خسته شده بود؟؟؟؟؟؟؟)

خواب داشت می اومد و نمی اومد. برای چند ثانیه ی کوتاه، فقط یک آن انگار، بابا رو دیدم. ژاکت آجری تنش بود. ژاکتش از نویی برق می زد. صورتش سفید و پر ، ریش و موهاش سفید و براق،خودش خندان و خوشحال. روی دوپا نشسته بود و انگار نگاهم می کرد و به من می خندید. اونقدر دلم شاد و لرزان شد که حد نداره. خنده ی بزرگی روی لبم نشست و خواب آسون شد.