پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

هیششششششش!! یا به قول فرنگی ها :هاش هاش!!

جلز ولز کردن و سر و صداکردن و دادار دودور کردن و آی بیایین من از همه چی خبر دارم و شماها هنوز خنگین و نادانین... از ویژگی های انکار نشدنی جوانیه.

استادم می گفت: نخود لوبیای غذا تا وقتی نپخته و غذا قوام نیومده، هی از جوشش آب می خوره به دیواره های قابلمه و سرو صدا می کنه.

خوب که پخت، از شورو هیاهو می افته و در سکوتی از پختگی فرو میره. و حالاست که غذا باب دندان میشه .

خلاصه که :  ای که پنجاه رفت و هنوز درحال سرو صدا و داد و هوار برای دیده شدنی، معلومه نپختی هنوز.


قال پروانه: از این به بعدم دیگه نخواهی پخت ننه جان. خوش باش! همی طو جلز ولز کن.


مولوی بیتی در همین  مضمون داره. سالهای دور جایی یادداشتش کردم. نمی دونم کجا.

اینقدر نصیحتم نکنید

بلد نیستم ادا و اصول و افه بیام که مثلا چون نویسندگی می کنم خودمو بگیرم و شق و رق باشم و هرچیزی رو ننویسم و هرسوالی رو جواب ندم و تیکه بندازم و متلک بار کنم و تهاجمی برخورد کنم.

با تمام وجود خودمم :

دهانی لق برای گفتن همه چیز برای همه کس!

دستانی آماده ی تایپ فی الفور هرچیزی!

قلبی با دهانی اندازه ی غار اصحاب کهف برای جا دادن همه ی آدمهایی که میان سمتم!


و در نهایت چی نصیبم میشه؟

افسردگی. پشیمونی. حیرونی.


هیچ کدومش خوب نیست. هیچ کدومش هم نشونه ی خوبی آدم نیست.

اما اصولا یاد نگرفتم مراقب و ملاحظه کار و با سیاست باشم. باگ شخصیتم همینه .

از این به بعدم بعیده یاد بگیرم.

چون که نمی خوام یاد بگیرم. همین طوری راحتم.

والله.

کرونا می خواد ببره مون بذار با همین دهان لق ببره.


-دوستانی دارم که به شدت منعم می کنن از نوشتن هرچیزی و گفتن در مورد هر مساله ای که شخصی تلقی میشه. نمی دونن نشدنیه. بخدا نشدنیه.

تنها چیزی که می دونم نباید در موردش بنویسم در مورد پسرجان بدخلاقمه.  تقریبا هیچچچچچی در موردش نمی نویسم. چون رفتارهای جهنمی بعدیش نمی ارزه به تعریف کردنش.

ایشششش...


اون چیزهایی هم که در موردش نمیگم... انتخابم از روی ملاحظه نیست. نمیگم چون نمی خوام بیشتر اذیت بشم. می سپرم به زمان و گذرانش.

گل دوخی

نگم براتون...

دو تا گلدوزی خوشگل دوختم بعد از بیست سال...

انگشتامو زدم سوراخ سوراخ کردم با ته سوزن. تحمل انگشتونه ندارم. برای همین دستام داغون میشن.

ولی چی دوختماااااااااااا...

یه فریدای دلبر...

یه شازده کوچولوی ماه...



افتخارات ویژه

چه جالب...

پسرک چندباره که بهم میگه:

-ماکارونیت خیلی خوشمزه بود. به ماکارونیت افتخار کن که من می خورمش.

-برنج و مرغت خیلی خوشمزه بود، به برنج و مرغت افتخار کن که من می خورمش.

و ...


میگم:

-به خودم افتخار کنم که خوب پختم یا به غذام...؟ بعد هم تو این وسط چیکاره ای که خوردنت مایه ی افتخار باشه؟

میگه:

-تو که همیشه مامانمی. اما غذاهات بعضی وقتها اونقدر خوشمزه میشه که باید بهشون افتخار کنی. منم پارسای نبی ام. وقتی غذایی رو می خورم باید بهش افتخار کنی!



حالا امروز از یه دوست خییییلی قدیمی از سایتی که همون قدیما توش فعال بودم، پیامی شبیه این داشتم


جوابگوی کی بودی تو

از اتاق میاد بیرون. صدا از لپ تاپ پخش میشه. از ساعت هشت کلاس آنلاین داشته. داره به استاده نقل و نبات می گه و ...

-درس نمیده که . فقط داره از روی متن کتاب  می خونه. همونم بلد نیست بخونه. جواب پسرها رو نمیده. فقط جواب دخترها رو میده. هر چی سوال کنیم خودشو می زنه به نشنیدن.

میگم:

-تو هم که استاد شدی همین کارو رو خواهی کرد. فقط جواب دخترها رو میدی.

میگه:

-نخیرم. من اینطوری نمیشم. اصلا نمیشم. من جواب همه رو نمی دم!!!!!


دوباره میره تو اتاق. نقل و نبات گویان یه آهنگ قری میذاره و صدای استاد در پس زمینه ی آهنگ گم میشه.

شورزندگی

( من روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که ما نباید خدا را در این دنیا قضاوت کنیم. این دنیایی که ما می بینیم نقشه ای است که درست اجرا نشده. مثلا هنرمندی را که نقاشی ناقصی کرده و آدم دوستش داره چطور می تونه ملامتش کنه؟ نمی تونه انتقاد بکنه و خاموش می مونه به انتظار اینکه اثر بهتری به وجود بیاره. شکی نیست که این دنیا در یکی از اون روزهای بی هنری اش درست شده.بدون شک هنرمند هنگام خلق آن وسایل کافی در اختیار نداشته )


شور زندگی

ایروینگ استون

ترجمه: محمدعلی اسلامی ندوشن


دارم (شورزندگی) که روایت زندگی  ونسان ونگوگ هست رو گوش میدم. روی کاست ضبط شده و کیفیت خوبی نداره.اما خوانشش خوبه. عالم و آدم از عشق من به تابلوی شب پرستاره ی ونگوگ خبر دارن. امروز به جایی رسید که داشت لحظات خلق تابلوی تراس کافه در شب  رو که  آسمونش شبیه شب پرستاره ست روایت می کرد. مثل آدمی که داره در مورد جایی بسیار آشنا خاطره ای رو می شنوه، کیف کردم از شنیدنش.

کلا  ونگوگ رو بخاطر رنگهای تند و زنده ی تابلوهاش دوست دارم. و امروز شنیدم که بعد از کلی مرارت و تمرین و مشق کردن به این موضوع رسیده که رنگ های تیره  اروپایی رو رها کنه و از ترکیب های تند و زنده استفاده کنه که البته این نوآوری  امپرسیونیم ها مورد ملامت نقاشان عصر خودش بوده.


-خانواده ونگوگ از طرف پدری و مادری از ثروتمندان بنام هلند بودند و کارشون نقاشی و فروختن آثار هنری گراوُر ( همون کپی خودمون) بوده. به نظر میاد تنها فرد آواره و بی شغل و بی درآمد این خاندان، ونسان عزیز ما بوده.

-در خاندان ونگوگ کلی آدم هست که اسمش (ونسان) هست. و همه ونسان ونگوگ هستن. یاد اسمهای پربسامد خودمون افتادم که در یک خانواده مثلا ده تا نوه داریم به اسم علی یا زهرا و فاطمه بعد برای اینکه قاطی نشتن با هم و بشه تشخیص شون داد هر کدوم  رو با اسم دومی که سانتی مانتال هم هست صدا می کنن.


بهاره

به اسم بهاره می شناختمش. بهاره ی ... . هنوزم وقتی می خوام در موردش فکر کنم توی ذهنم با همون اسم  توی ذهنم می چرخه. دوستی مجازی خوبی یا بدیش اینه که همون اسمی که برای شناسایی خودت انتخاب کردی باعث میشه بعد ها دیگران گمت کنن و نتونن توی دنیایی که دیگه از علنی کردن اسم و رسم واقعیت نمی ترسی، پیدات کنن.

از بختیاری منه که این دوسه تا کتاب، باعث شدن دوستهای قدیم و جدید پیدام کنن و دلم باغ باغ بشکفه از ارتباط های مجدد که بعضی هاش حتی بعد از سی ساله.

می دونستم بهاره معلمه. دوتا دختر داره. عاشق آشپزیه.یکبار هم در مورد متنی که در مورد شاگرد نابیناش نوشته بود با هم حرف زدیم. ارتباط مون توی محدوده ی همون سایت بود.

پارسال پیدام کرد. نشونی داد و فورا شناختمش.با اینکه اسم و رسمش رو می دونم اما هنوزم برام بهاره ست. دوره های باحال و حرفه ای شیرینی پزی داره و چیزهایی که توی استوریهاش می بینم نشون میده حسابی به کارش وارده. برنامه داشتم شیرینی عید امسالم رو بهش سفارش بدم.حرف هم زدیم. اما با رفتن مامان همه چی به هم خورد.

چند وقتیه که استوری های خوش آب و رنگش دردناک و دلگیره.مادرش رفته. دلم ریش ریش میشه که می بینم و نمی تونم کاری براش بکنم. یادم نمیاد که توی روزها و هفته های اول مصیبت کی و چی و چطوری آرومم می کرد که الان من هم همونها رو برای او و دوست دیگرم که سوگواره انجام بدم.

الان می فهمم که وقتی دوست و آشنای مجازی بهم می گفتن با پستهام دلشون خون می شد و گریه می کردن یعنی چی.

مادرو پدرها طوری زود تموم میشن که نمیدونی چیکار کنی. برای بهاره، برای خودم، برای همه ی اونایی که مامان و باباشون رفته، صبوری و آرامش آرزو می کنم. گرچه که آرزوی دیریابیه و حالا حالاها به دست نمیاد.


کتاب با طعم سانسوریا

بعد از شش هفت ماه امروز از کتابخونه کتاب امانت گرفتم. جلد چهار تا هفت آتش بدون دود. تا جلد سه رو بهمن خونده بودیم( همسرانه) و کرونا اومد و تعطیلی ها و موند موند موند تا امروز.

رفتن توی مخزن ممنوع بود و خود متصدی کتاب رو می آورد. اینکه می دونستم کدوم کتابو می خوام کمکم کرد. وگرنه باید وارد سایت کتابخانه های عمومی کشور بشی. شهر رو انتخاب کنی و با توجه به موضوع، نام کتاب، نام نویسنده و ... کتابی رو انتخاب کنی و درخواست کنی.

چیزی که توجهم رو جلب کرد سه تا گلدون سانسوریای ابلق سرحال و رشید بود که به دکوراسیون کتابخونه اضافه شده بود. که چه دلبر بودن.

آی دلم می خواست یکی رو بزنم زیر بغلم بیارم سی خودم.


-یکی از روشهای دستیابی من به خواسته هام اینه که اونقدر ازش حرف می زنم که بی ارج و قرب میشه و در اقدامی نابهنگام میرم می خرمش.فعلا برام گنجی گرانبهاست که باید براش جفای هجران بکشم.


-چیزی که روحم رو جلا داد خریدن چند تا سبد رنگی پلاستیکی و ظرف های دردار کوچولوی رنگی بود. این چیزمیزهای پلاستیکی توان رقابت با کتاب رو دارن در به غلیان درآوردن احساسات من! طوری که ولم کنن توی پلاسکویی... من دیگه چیزی از دنیا نمی خوام.

بقچه

بقچه ی گلدوزی شده اش پر است از لک های زرد بزرگ که مال گذر زمان طولانی ست.نمی دانم دخترِ خانه بوده یا تازه عروس که اسمش را بالای یک بیت شعر دوخته  و زیرش یک گلدان رنگارنگ با کوک های منظم  گلدوزی کرده . هرچه هست با دیدنش درد نیش می زند تا عمق جانم. دیشب شستمش که اتو کنم و در اولین فرصتی که دست بدهد برایش قاب سفارش بدهم و کنار قاب گلدوزی مادرآقای همسر، به دیوار بزنمش.

جمع آوری یادگاری رفتگان از آن چیزهای عجیبی ست که قبل تر در خودم نمی دیدم اما الان دارم انجامش می دهم.

بیهودگی

انگار دارم به یک آدم شنیداری تبدیل می شوم.یک چیزی شبیه همان شنونده. پای اجاق گاز که این روزها کلی وقت پایش صرف می شود که چیزی مربا و مارمالاد شود یا سرخ ، هندزفری توی گوشم است و گاهی یکی از گوشی ها افتاده روی گردنم تا صدای محیط را  وقتی کسی باهام حرف می زند ، بشنوم .

سالهای سال است که موقع کار کردن توی آشپزخانه، صدای موسیقی از وسایل مختلفم بلند است. یک وقتی اسپیکر بود. یک وقتی تبلتم و ...

در ماه های اخیر که اهلی کتاب های صوتی شده ام، دست و دلم برای خواندن کتاب نمی لرزد. حتی تا چند صفحه کاغذی یا پی دی اف می خوانم خوابم می گیرد و رشته ی ماجرا از دستم در می رود.آن عادت صبح ها فلان ساعت و صفحه، عصرها و نیمه شبها فلان ساعت و صفحه، جایش را داده به تراک های صوتی که زمان بندی شان با کارهای  خانگی ام شده سرگرمی جدیدم.

توی یگ بیهودگی غریب شناورم. از طرفی دلم می خواهد هزار تا کار بکنم. گلدوزی مثلا. یاد دادن ساختن چیزی با خمیر چینی به پسرک و انگشت گذاشتن روی دست ورزی در این روزهای بی تحرکی، رنگ زدن چوب و تخته و ساختن چیزی چشم نواز، خیاطی کردن یا هرکاری که نشانی از خلقت و آفرینش در آن باشد.اما هرکدام که راه به فکرم باز کند، با مهاجمی قوی مواجه می شود: ( حالا نجام هم دادی... که چی؟ )

حتی نوشتن بقیه ی قصه هم شامل همین برخورد بی رحمانه شده.

نه اینکه ربطش بدهم به افسردگی و بی انگیزگی و این چیزها. بیشتر ضرورتی برای انجام دادن شان نمی بینم. مثل اینکه آردهایت را بیخته و الکت را آویخته باشی و بیشتر از این تکلیف ازت ساقط شده باشد و ضرورتی نباشد برای ادامه دادن کاری و برنامه ای.


زیاد می خوابم. اپلیکیشن های توی گوشی حوصله ام را سر می برد. انگار هیچ کسی برای حرف زدن نیست. که البته نیست. بیهودگی در تمامی ابعادش ، سوراخ سمبه های روتین زندگی ام را تسخیر کرده.