پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پیش از آن که بخوابم

با هر جمله که از واگویه های شخصیت اصلی رمان، پیش می رفتم، این حسرت به جانم چنگ می زد که:  کاش من نویسنده ی این کتاب بودم. کاش این جمله های زیبا و  شیوا..این تاثیرگذاری عمیق ، مال من بود.

داستان پیش از آن که بخوابم  را در قالب سه روایت مختلف توی سه فیلم  دیده بودم. یک فیلم ایرانی و دو فیلم غیر ایرانی. اما کتاب ِپیش رو هیچکدام از این فیلم ها نیست. ( ظاهرا فیلمی با بازی نیکول کیدمن، روایتی نزدیک تر و دقیق تر با این کتاب دارد) +

جملات نویسنده ، میخکوبت می کند. دغدغه های یک زن بی خاطره و بی حافظه را به گونه ای کنار هم می چیند که حس همذات پنداری خواننده را با این زن قوت می بخشد.

کریستین صبحی از خواب بیدار می شود و مردی را که کنارش خوابیده، به یاد نمی آورد. او خودش را دختری 20 و چند ساله می داند و با دیدن صورت درهم شکسته و مسن خودش در آینه متوجه  تغییرات بزرگی می شود. با تکیه به حرفهای همسرش متوجه می شود که بیست سال بدون خاطره و حافطه زندگی کرده و از این 20 سال هیچ خاطره ی قابل ثبتی ندارد. همسرش باید هر روز  این مسئله را برایش تکرار کند تا او خودش را بشناسد. او  پنهانی با یک روان شناس دیدار می کند و به توصیه ی روان شناس خاطرات کوچکی گه گاهی به یادش می آید را یادداشت می کند . هر صبح این خاطرات را می خواند تا خودش را به یاد بیاورد. یادداشت برداری ها به مرور باعث می شود  حقایق وحشتناکی  در مورد خودش و خانواده اش  فاش شوند و ...

این رمان ،نوعی از تریلر های روان شناسی است.


پیش از آن که بخوابم

اس. جی. واتسون

نشر آموت



دلباختگی

دلباختگی پر است از جملات پرطمطراق و پر زرق و برق.

داستان عشق یک استاد الهیات به زنی عطر ساز .نویسنده سعی در عارفانه جلوه دادن این عشق دارد. عشقی  که جنون خیز است  و شیدایی  محض.

معشوق همیشه در هاله ای از الوهیت و تقدس در چشم عاشق جلوه می کند، حتی سیب زمینی پوست گرفتن او نیز منظره ای از مناظر بهشت را برای عاشق زنده می کند.

این عشق نافرجام  می ماند اما استاد الهیات را برای همیشه درگیر خود نگه می دارد


دلباختگی

کریستین بوبن

انتشارات آشیان


رقص کلاغ روی شانه های مترسک

یک خانوادگی  خواندنی.

نکته ی قابل توجه در این کتاب تعدد راوی هاست. کتاب با پَرش  راوی شروع می شود. طوری که حس می کنی کلاغی مدام دارد از این شاخه به آن شاخه می پرد و آرام و قرار ندارد.

تمام شخصیت های رمان راوی هستند و روند ماجرا را از زاویه ی دید خودشان می بینند. آنها در بخش های کوتاه سیر شش ماهه ی اقامت پریزاد در ایران را  بیان می کنند.  این تعدد راوی نه تنها باعث دلزدگی نمی شود، بلکه شخصیتها را ملموس تر و واقعی تر نشان می دهد.

این کتاب برنده ی جایزه ی ماندگار شده.


رقص کلاغ روی شانه های مترسک

سمیرا ابوترابی

نشرآموت




عزادارن بَیَل


بَیَل روستایی لامکان با انبوهی فاجعه است که مدام در حال باریدن و اتفاق افتادن است. مردم بیل به شدت خرافاتی اند و به شیء آهنی بزرگی که از وسط بیابان پیدا می کنند نیز دخیل می بندند و دورش را با دیوار گلی ، امامزاده می سازند. شی ئی که در نهایت مشخص می شود از تجیهزات احتمالا مخابراتی ارتش امریکایی هاست. آنها بجای حرکت و فعالیت و پیدا کردن راه حل مشکلات شان، مدام در حال ذکر گفتن و دعا کردن برای بهبود شرایطند.

فقر در این روستا و روستاهای اطراف بیداد می کند. مردم از فرط نداری دست به گدایی و دزدی می زنند و ابایی ندارند که همولایتی شان را (گدا خانوم) بنامند.

اولین اتفاقی که در داستان اول می افتد مرگ است که با صدای ممتد زنگوله علام حضور می نماید و بعد از مردن پسری که به شدت وابسته به مادرش بود، قطع می شود.اما بعد از قطع شدن صدای زنگوله؛ مرگ همچنان در داستانها می چرخد و هو هو می کند. نام کتاب _عزادران بیل _ نشان دهنده ی حضور دائمی مرگ در روستا و  عزادار بودن همیشگی مردم روستاست.

فضای تلخ و موهوم و سیاهی که غلامحسین ساعدی از بیل ارائه کرده، نشانگر شرایط نامساعد جامعه ی آن زمان است. جامعه ای که دچار رکود و انفعال شده و بجای همت برای سرپا شدن مدا در حال غرق شدن  در سیاهی ها و ادبار است.

آدمهای بیل کمابیش بی رحمند. آنها به محبت کردن یکی از هم ولایتی هاشان به یک سگ رنجور، اعتراض می کنند تا جایی که با کلنگ کمر سگ را خرد می کنند و او را می کشند. در داستانی نیز برای کشتن و از بین بردن یکی از بچه های روستا که شروع به خوردن هر چیز قابل خوردن در روستا کرده،  نقشه می کشند زیرا از پس سیر کردم شکمش بر نمی آیند.

مو سرخه پسر نوجوانی است که به مرض گرسنگی دچار شده. از نان و پیاز و گندم خام گرفته تا علف، همه چیز را می خورد و مدام می گوید ( گشنمه) . تا جایی که به شدت ورم می کند. چشم هایش ریز شده. دست و پاهایش باد می کنند. پوزه اش دراز می شود و طنابی که به پایش بسته اند کثیف و خشک می شود و مثل دم یک حیوان از بدنش آویزان می شود. مردم او را از روستا بیرون انداخته و در بیابان رها یی کنند تا بمیرد. بعدتر برای کشتنش نقشه می کشند. موسرخه می تواند نماد آدم های گرسنه ای باشد که در آن برحه ی تاریخی قحطی و گرسنگی را با گوشت و پوست خود لمس کرده اند و نیاز به غذا را بر دیگر فضایل اخلاقی برتری داده اند و به اموال دیگران دست اندازی می کنند.

در نهایت شهر جایی است که برای فرار از مشکلات به آن پناه می برند. ولو اینکه در شهر ناچار به گدایی باشند.

ساعدی هشت داستان در دل عزاداران بیل جا داده. داستانش را روان و شیوا نوشته . تصویر سازی او از روستا و شرایط زمانی و مکانی زیبا و قوی است.

از داستان سوم کتاب ، بعدها فیلمی به نام گاو  ساخته شد که مورد اقبال جهانی قرار گرفت.


عزادارن بیل

غلامحسین ساعدی

انتشارت نیل/  1343





دوقدم این ور خط

احمد پوری اشعار برخی از شاعران جهان را به فارسی ترجمه کرده. یکی از این شاعران آنا آخماتوا , شاعر روس است که در دوره ی افول تزار و شروع انقلاب اکتبر زندگی می کرد. در این دوران اختناق و  و سانسور شدیدی دامنگیر ادبیات روسیه شد. نویسندگان و شاعران آن دوره ناچار به تن دادن به این سانسورها و شعر گفتن و داستان نوشتن در راستای اهداف انقلاب روسیه شدند.  اما آخماتوا برای دل خودش می نوشت و اشعارش بیانگر احساسات و حالات شخصی خود او در تقابل با دنیای اطرافش بود و همین دلیل محکمی شد برای اخراجش از شورای نویسندگان . رفت و آمد با او مایه ی دردسر بود و ملاقات کننده را در مظان جاسوسی قرار می داد  . اشعار او به انگلیسی ترجمه شد و این بهانه ای بود برای متهم کردنش به جاسوسی برای انگلیس.

دو قدم این ور خط ، شرح سفر مترجم اشعار آنا آخماتوا در مسیر زمان به روسیه ی 50 سال قبل است. روزگار قحطی و اعدام های انقلابی در ایران . زمانی که روس ها شمال ایران را اشغال کرده بودند و آذربایجان درگیر اغتشاشات و کشتار بود.

شخصیت اصلی داستان، احمد،  در پی دیداری عجیب با مردی که مسافر زمان است؛ با راهنمایی او به لندن می رود و آیزیا برلین ( فیلسوف و نظریه پرداز سیاسی انگلیسی) را ملاقات می کند و می پذیرد که نامه ی عاشقانه ی آیزیا برای آنا آخماتوا را با عبور از زمان و رفتن به 50 سال قبل برای او ببرد. قطار عادی تهران به تبریز او را به 50 سال قبل می برد و تبریز دهه ی 20 لابلای کلمات و جملات پوری، ملموس و قابل باور، به تصویر کشیده می شود. احمد با دختر روس آشنا شده و با راهنمایی او به روسیه می رود و پس از خرده ماجراهای مختلف بالاخره موفق به دیدار با آنا آندریونا شده و نامه را به او تحویل می دهد و سرانجام  با یک قطار عادی به تهران بازمی گردد.

 

پشت  چلد:

این همه درباره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید. شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید. زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است و آنقدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد. طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر میرسد به تاریکی. خب همه اینجوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را میکنیم. بعضی وقتها میبینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم. پایمان سر میخورد به اینور خط که می شود گذشته ، یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم

 

دو قدم این ور خط

احمد پوری

نشر چشمه

 

عقرب روی پله های راه آهن قطار اندیمشک

داستانی کوتاه در مورد جنگ.

در این داستان جنگ نه تنها مقدس نیست بلکه منفور و زشت و عریان است. دژبان ها چنگک های بزرگ شان را داخل بوته ها و درختچه ها فرو می برند تا سرباز فراری ها را پیدا کنند و روی هم، پشت  کامیون بیندازند. طوری که صدای شکستن استخوان هایشان به گوش می رسد.

سربازی که دوران خدمت تمام شده، مدام در مظان اتهام سرباز فراری بودن است. برگه ی ترخیصش را پاره می کنند و او ننشسته بر پله های راه آهن اندیمشک، منتظر قطار سه نیمه شب است تا دزدکی و ترس آلود، قاچاقی سوارش شود و نزدیکی های تهران از قطار پایین بپرد، مبادا که فراری به شمار بیاید.

سرباز های درگیر جنگ برای گم کردن با کم و زیاد شدن هر تکه از تجهیزات شان جواب پس می دهند، حتی لامپ توالت. مجروحان جنگی بین راه، هرجا که بشود کمی آهسته تر رگبار دشمن را رد کرد، از آیفا پرت می شوند پایین. شیخ بی ریش ! در تلویزیون حرف از تلخی پذیرش قطعنامه می زند. 

مرتضا دوران خدمتش تمام شده و در فاصله ای که با هراس از فراری انگاشته شدن، منتظر قطار نیمه شب است، خاطراتش را مرور می کند.  با سیاوش، هم خدمتی اش، همذات پنداری می کند. سوار کامیونی می شود که از هر نقطه ی بدن راننده خون بیرون می زند. با فرماندهان شهید( همت و باکری) هم نشین می شود. و آخرین جمله ی کتاب: (من شهید شدم) ، اوج سیال بودن ذهن در فضای داستانی است.

چندوجهی بودن زمان در داستان، فضاهای خشن و خشم آلود، تغییر راوی و صراحت نویسنده در بیان واقعیات، ترکیبی ارائه کرده که حسین مرتضاییان آبکنار، بدون توهین به مقدس بودن جنگ ایران و عراق  و بدون زیر سوال بردن فلسفه ی جنگ، عمق فاجعه ای انسانی به نام جنگ را تشریح می کند.

این کتاب ممنوع الچاپ شده و از آن به عنوان ادبیات ضد جنگ نام برده می شود.


عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک /یا:  از این قطار خون می چکه قربان

حسین مرتضاییان آبکنار

نشر نی



هیچ وقت


یادآوری دوران جنگ برای دخترجوانی که بچگی اش را  در جنگ و پناهگاه و موشکباران و کشته شدن آدمهای اطرافش ، سپری کرده، موضع اصلی هیچ وقت است.جنگ تمام خاطرات کودکی او را تحت الشعاع قرار داده و حتی دوست کودکی هایش را از او گرفته و دور کرده.

دخترپس از پانزده سال، برای دیدن ناظم دوران دبستانش که همسایه و دوست خانوادگی نیز بوده می رود و در طول چندساعتی که میهمان اوست، تمام کودکی خودش و پسر زن و پدر و مادر و خواهر و اطرافیانش را مرور می کند. قرار است پسر زن از خارج به ایران برگردد. در کودکی این پسر و دختر داستان، صمیمیت عمیقی بوده و حالا دختر بین اشتیاق برای دیدن پسر و سرو کله زدن با خاطرات همسرخودش مردد است.

لو رفتن محل اختفای صدام و اعدام او، درگیری ذهنی عمیقی برای او ایجاد کرده. صدام برای او " آقای صدام" بود که قرار بود بیاید و بچه ای را که نمی خوابید باخودش ببرد. اعدام صدام، سنگینی بار چندین ساله ی ترس از جنگ را کمرنگ می کند انگار.

انیمشن های محبوب آن دوره (حنا دختری در مزرعه)، بازی های  کودکانه (اسم فامیل) ، پرچم امریکا که کف حیاط مدرسه نقاشی شده بود تا لگدکوب بچه مدرسه ای ها باشد، پناهگاه های مدارس، پناهگاه های خانگی در زیرزمین های منازل، صدای ریختن شیشه ها بعد از موشک باران، پسرانی که از ترس کشته شدن ، قاچاقی از کشور فراری داده می شوند، نمایشگاه های عکس خیابانی از شهدای جنگ، خرده روایت هایی است که هیچ وقت را برای خواننده ای که آن دوران را درک کرده، لذت بخش و نوستالژیک می سازد.


 

هیچ وقت

لیلا قاسمی

زاوش




یوسف آباد خیابان سی و سوم

یوسف آباد خیابان سی و سوم ،در چهار فصل روایت می شود. راوی فصل ها به ترتیب: سامان - لیلا جاهد- حامد نجات و ندا ، هستند. این رمان با داستانی غیر خطی و با بهره بردن از بی نظمی زمانی و مکانی روایت ، به نوعی ضد روایت است. هر کدام از فصلها از زبان یکی از شخصیت ها تعریف می شود و در نهایت پازل خوش ترکیبی از کلیت داستان به دست می آید.

نویسنده در فصل های سامان و حامد بهتر درخشیده تا فصل هایی که راوی آن ها ندا و لیلا هستند و چنین به نظر می رسدکه  از نوعی زبان مردانه برای بیان تمام فصول ، استفاده شده.

این رمان ، یک رمان شهری با المان های پرنور و پرزرق و برق شهری است. نحوه ی پردازش شخصیت های رمان با واگویه های درونی و سرگردانی در زمان و مکان، بیانگر روح پریشان و سردرگم آدم های شهرنشین است.  

سامان یک جوان به شدت مارک باز و امروزی است که با رتبه ی هفده در کنکور سراسری،‌ رشته ی عکاسی را انتخاب کرده. لباسهایش تماما مارک و برند هستند و  پاساژهای درست و حسابی را به خوبی می شناسد و پاساژ گردی یکی از تفریحات مهم اوست. سامان با خودش ، با سپیده(دختری که چندماه قبل با او بهم زده)، با ندا( دختری که هم اینک با او قرار دارد)، با حامد و.. واگویه دارد. حرفهای ذهنی اش را یا خطاب به آنها می زند یا در حال محاکمه کردن آنهاست.

حامد استاد عکاسی است و چندسالی ساکن امریکا بوده. و در ایران زبان تدریس می کند. آتلیه ای به نام ملکه ی خاکستری دارد و ملکه ی خاکستری به گونه ای نماد تهران ، شهرخاکستری است. سامان نزد او کارمی کند. حامد با ماشین قدیمی خودش واگویه می کند و تمام حرفهایی که بین او و لیلا( عشق قدیمی اش) و ندا( دانشجویی که عاشق استاد شده) بیان شده را با ماشینش درمیان می گذارد.

لیلا، اوایل انقلاب  محجبه است و به کلاسهای تفسیر نهج البلاغه می رود. عاشق حامد است و مورد غضب مادر طاغوتی او. و درزمان حال  مانتوی صورتی می پوشد و به عرفان هندی تا جایی وارد شده که دو فرزند خیالی از مکتب عرفان هندی دارد و با آنها واگویه می کند.

ندا دخترجوانی است که نوجوانی اش را زیر سایه ی سنگین شرارت و شیطنت های غیراجتماعی برادرش، از دست داده و با مجسمه های شهری که درپارکها و خیابان ها نشسته اند، واگویه میکند.

زبان (یوسف آباد، خیابان سی و سوم) فاخر و شاخص نیست.معمولی است. شبیه واگویه های از هردری سخنیِ یک بلاگر کاربلد است. می توان این رمان را رمانی شهری، بل رمانی تهرانی دانست. تشریح موقعیت مکانی دانشگاه تهران، پاساژ گلستان، یوسف آباد ٰ خیابان توانیر و ولیعصر و ...، شاهد این مدعاست.

این کتاب داستانی خوشخوان و روان دارد.


یوسف آباد خیابان سی و سوم

سینا دادخواه

چشمه


بخش های از کتاب:



زارا فقط زارای پاساژ آرین ... بچه نشو شلوار رانگلر حتا تو تیراژه هم فیک است ... تامی زعفرانیه حرف ندارد ... لوئی ویتون الهیه الکی گران است. بنتون ونک پاییزه آورده بوسینی عباس آباد sale زده ... وقتی می رفتم توی نمایندگی ها انگار وارد شهری نامرئی می شدم. دکوراسیون، نور، رنگ. چوب لباسی های استیل که اگر چشم فروشنده را دور می دیدم یکی دو تایشان رو توی کوله ام می گذاشتم. ساک خریدهایی که بعضی وقت ها از خود لباس هم قشنگ تر بودند. حتا اگر می دانستم نمایندگی دارد از دم بِرَند فِیک به مردم قالب می کند، قشنگی ها پا برجا می ماندند.
 


بعضی وقت ها، چند سال پیش همین دیروز یا پریروز است. با سپیده خیلی پاساژ گلستان می آمدیم؛ نه تنها این پاساژ، همه ی پاساژهای بزرگ تهران. طول و عرض پاساژهای تهران قسمتی نامرئی از ابعاد ما شده بود. ... اردیبهشت هیچ وقت ماه خوبی برایم نبود. درخت توت مثل همه ی اردیبهشت ها میوه داده بود. من و سپیده زیر درخت توت دانشگاه نشسته بودیم. سپیده پرسید: سامان چرا ما با هم ایم؟ وقتی دیگر حرفی نداریم برای هم بزنیم؟




من از گورانی ها می ترسم


فرنگیس زنی میانه سال است که برای نگهداری از پدر و مادر پیرش به گوران آمده. طبق یک تصمیم ، قرار است هر کدام از خواهر ، برادرها، دوماه از سال در خانه ی پدری سرکنند و از مادر آلزایمری و پدر فرتوت شان نگهداری کنند. یکی از تهران می آید، یکی از کرمان، یکی از دبی و یکی از کانادا و ..

آنها نمی خواهند شأن خانوادگی شان با بردن پدر و مادر به خانه ی سالمندان یا بردن برادر شیرین عقل شان به یکی از مراکز بهزیستی، خدشه دار شود. اصل و نصب و رگ و ریشه برایشان بیش از حد اهمیت دارد. در عین به روز بودن و فعالیت های اجتماعی ، همچنان درگیر سنت های محلی و بومی هستند. از حرف زدن یک زن شوهردار با مردی غریبه می ترسند. از ازدواج مخفیانه بعد از طلاق یا مرگ همسر می ترسند. و هیچ جا فراموش نمی کنند که شأن و منزلت خانوادگی شان را حتی در درگیری های ذهنی، بر سر دیگران چماق کنند.

فرنگیس دو سال است طلاق گرفته اما  از ترس خش افتادن به شأن خانوادگی، جرات نکرده به کسی چیزی بگوید. زنی را به قتل می رسانند اما به دلیل نگرانی از به خطر افتادن آبروی خانوادگی، ماجرای همسر صیغه ای اش را پنهان می کنند. مرد 52 ساله ای عقلش که مثل بچه هاست، مشکوک به سرطان کولون است، اما ..

فرنگیس بین باید و نباید دست و پا می زند و مدام در حال کشمکش و محاکمه کردن خودش است. ترس از سنت ها و نوع برخورد او با آدمهای اطرافش، نمایانگر روح ناآرام و ناراضی اوست.

من از گورانی ها می ترسم، مانند سایر کتاب های سلیمانی، رمانی خوش خوان و روان است. آدمهای سلیمانی مدام از این رمان به ان رمان در گذار هستند و خواننده حس می کند ، با خواندن هر رمان، دارد برگی دیگر از خاطرات نویسنده را ورق می زند. ناهید از رمان ( خاله بازی)، رودابه و احسان شیخ خانی از رمان ( به هادس خوش آمدید) و ...  آمده اند. به نظر می رسد نویسنده از تعلق خاطری که به سرزمین پدری اش دارد لذت وافر می برد و از بیان آن در خلال رمان هایش ابایی ندارد.



بخشی از کتاب:


سینی چای را که جلو دکتر می‌گیرم، ابول مثل سونامی وارد هال می‌شود. همان چیزی که می ترسیدم به سرم آمد! خدا به خیر بگذراند. آن قدر بی هوا و ولنگ و واز راه می‌رود که آدم احساس می‌کند سر راهش همه چیز را می‌روبد و با خودش می برد. هجومش چنان سریع است که من و پدر همراه با هم به او هشدار می‌دهیم: «ابول، مواظب چای باش... ابول... ابول» بی‌فایده است، ابول با دکتر دست می‌دهد، بلند می‌خندد و دکتر را می بوسد، بعد می‌رود آشپزخانه. مادر پهلوبه پهلو می شود، چشم‌هایش را باز می‌کند و دوباره می‌بندد.

دکتر هم به نظرم غافلگیر شد. اول نمی‌دانست چه طور با ابول برخورد کند، دست اش را خیلی رسمی جلو آورد اما نتوانست از آوار شدن ابول جلوگیری کند، ابول او را در آغوش گرفت و تندوتند بوسید و دکتر فقط فرصت کرد بگوید: «به به، ابول خان...»

پشت سر ابول وارد آشپزخانه می شوم، نه برای کنترل ابول، نه حتا برای برداشتن چیزی، احتمالا برای پنهان کردن خودم.

آن سال‌ها هیچ وقت دلم نمی‌خواست همکلاسی‌هایم به خانه مان بیایند. می‌دانستم خیلی‌هاشان از ابول می‌ترسند یا خانواده‌های شان آن‌ها را از ابول می ترسانند، اما مشکل من این نبود که آن‌ها بی‌خود و بی جهت از ابول می‌ترسند و او به کسی آزاری نمی‌رساند، بلکه از داشتن برادری مثل ابول عار داشتم، نمی‌خواستم کسی بفهمد او برادرم است. البته این احساس‌ها همیشگی نبود. گاه به حد مرگ به ابول محبت می کردم و او را دوست داشتم. عشق و نفرت: این دو واژه رابطه ی من و شاید ما را با ابول تعریف می‌کرد



من از گورانی ها می ترسم

بلقیس سلیمانی

چشمه


طلسم دلداده

قابله  هنگام دنیا آمدن سیاوش، پای او را بیش از حد می کشد و پایش از لنگنچه بیرون آمده و می شکند. سیاوش را تا 16 سال ، (سیا لنگه) صدا می زنند. با سگهای آواره دوستی می کند و مراقب دختری کور است و نهایت نیک بختی اش، چوپانی برای ایاز خان است.برزو (پسر ایاز خان) با یک دوربین نامحرم، مدام در حال پاییدن زن و مرد و دختر و پسران ده است. مردمانی را بی ترس از هم، برهنه در چشمه تن می شویند، رصد می کند و نوری اهریمنی از مردمکهای چشمانش ساطع می شود.

جنگ جهانی دوم در حال وقوع است. انگلیسی ها در ایران جولان می دهند و صلیب ها و مدال های ارتشی شان را به پیرمردهای بیابان نشین ایرانی، یادگاری می دهند . مست می کنند و کافه آتش می زنند و بز و شتر به یغما  می برند.

ایاز خان در ده دورافتاده اش خدایی می کند و هرکه مخالفت کند بی برو برگرد کشته می شود. سیالنگه را امیر مختار پیدا می کند و با خودش می برد تا از او پادوی قشون بسازد. سیا، روی شکستگی لگنش زمین می خورد و شکستگی از نو، و در جای درست جوش می خورد و سیالنگه تبدیل به سیاوش می شود. جوانی برومند که نه تنها لنگ نیست، بلکه روز به روز سیاهی اش رو به سپیدی می رود و زیباتر می شود.

بین سیاوش و نگار(دختر ایاز) حس گنگی شکل گرفته که به مرور تبدیل به عشق می شود. این عشق در خلال روزهای متمادی جنگهای داخلی یاغیان حکومتی و هیاهوی متفقین، ریشه دارتر می شود. و در نهایت به یگانگی می رسد.

م. آرام با رئالیسم جادویی ایرانی، سعی در روایت این داستان دارد. حتی زبان قلمش، همان سبک صد سال تنهایی مارکز است. در مقدمه ی کتاب می بینیم که طلسم دلداده را به مارکز تقدیم کرده.

پیرمرد سپیدمو که بلندی موها تا پایین کمرش می رسید ، بوی خاص هر آدم که در کل داستان جاری است، مرئی شدن حوادث گذشته ، روح برزو که روی طاقی نشسته، آشوب های حکومتی، طغیان آب و هوایی در غار جادویی و تناسخ ، المان هایی هستند که گرته برداری مستقیم از صد سال تنهایی مارکز را نشان می دهد .

زبان پخته  و ورزیده ی نویسنده در جای جای کتاب دیده می شود، اما یکدستی ندارد. با این حال خواندنی و قابل توجه است.

نویسنده برای نگارش کتاب، پنج سال وقت گذاشته و تحقیق شایان توجهی در حوزه ی تهران قدیم و وضعیت ایران در جنگ جهانی دوم و حضور متفقین در ایران، انجام داده.

طرح جلد بسیار هوشمندانه انتخاب شده. اما بعنوان یک خواننده عادی، اسم کتاب را مناسب متن نمی بینم.


طلسم دلداده

م. آرام

آموت



بخشی از کتاب:

روزها پس از آن،درست زمانی که اسب او را برداشت و بالای تپه بر زمین زد، وقتی از نقطه ی علیل لگنچه اش فریاد برخاست ، به روزی رفت که مادرش از لحظه ی آمدنش گفته بود: " می گفتند اجنه چشمش کرده بود که یک شبه ، آنچنان سیاه و بی ریخت شده بود. وقتی نافش را می بریدند، نه گریه کرده بود و نه تکان خورده بود. فقط با چشم های باز ، زل زده بود به چهره ی قابله ی زشت و دماغ دراز محل که خال چرکین پای سوراخ دماغش، حال آدم را به هم می زد...