فرنگیس زنی میانه سال است که برای نگهداری از پدر و مادر پیرش به گوران آمده. طبق یک تصمیم ، قرار است هر کدام از خواهر ، برادرها، دوماه از سال در خانه ی پدری سرکنند و از مادر آلزایمری و پدر فرتوت شان نگهداری کنند. یکی از تهران می آید، یکی از کرمان، یکی از دبی و یکی از کانادا و ..
آنها نمی خواهند شأن خانوادگی شان با بردن پدر و مادر به خانه ی سالمندان یا بردن برادر شیرین عقل شان به یکی از مراکز بهزیستی، خدشه دار شود. اصل و نصب و رگ و ریشه برایشان بیش از حد اهمیت دارد. در عین به روز بودن و فعالیت های اجتماعی ، همچنان درگیر سنت های محلی و بومی هستند. از حرف زدن یک زن شوهردار با مردی غریبه می ترسند. از ازدواج مخفیانه بعد از طلاق یا مرگ همسر می ترسند. و هیچ جا فراموش نمی کنند که شأن و منزلت خانوادگی شان را حتی در درگیری های ذهنی، بر سر دیگران چماق کنند.
فرنگیس دو سال است طلاق گرفته اما از ترس خش افتادن به شأن خانوادگی، جرات نکرده به کسی چیزی بگوید. زنی را به قتل می رسانند اما به دلیل نگرانی از به خطر افتادن آبروی خانوادگی، ماجرای همسر صیغه ای اش را پنهان می کنند. مرد 52 ساله ای عقلش که مثل بچه هاست، مشکوک به سرطان کولون است، اما ..
فرنگیس بین باید و نباید دست و پا می زند و مدام در حال کشمکش و محاکمه کردن خودش است. ترس از سنت ها و نوع برخورد او با آدمهای اطرافش، نمایانگر روح ناآرام و ناراضی اوست.
من از گورانی ها می ترسم، مانند سایر کتاب های سلیمانی، رمانی خوش خوان و روان است. آدمهای سلیمانی مدام از این رمان به ان رمان در گذار هستند و خواننده حس می کند ، با خواندن هر رمان، دارد برگی دیگر از خاطرات نویسنده را ورق می زند. ناهید از رمان ( خاله بازی)، رودابه و احسان شیخ خانی از رمان ( به هادس خوش آمدید) و ... آمده اند. به نظر می رسد نویسنده از تعلق خاطری که به سرزمین پدری اش دارد لذت وافر می برد و از بیان آن در خلال رمان هایش ابایی ندارد.
بخشی از کتاب:
سینی چای را که جلو دکتر میگیرم، ابول مثل سونامی وارد هال میشود. همان چیزی که می ترسیدم به سرم آمد! خدا به خیر بگذراند. آن قدر بی هوا و ولنگ و واز راه میرود که آدم احساس میکند سر راهش همه چیز را میروبد و با خودش می برد. هجومش چنان سریع است که من و پدر همراه با هم به او هشدار میدهیم: «ابول، مواظب چای باش... ابول... ابول» بیفایده است، ابول با دکتر دست میدهد، بلند میخندد و دکتر را می بوسد، بعد میرود آشپزخانه. مادر پهلوبه پهلو می شود، چشمهایش را باز میکند و دوباره میبندد.
دکتر هم به نظرم غافلگیر شد. اول نمیدانست چه طور با ابول برخورد کند، دست اش را خیلی رسمی جلو آورد اما نتوانست از آوار شدن ابول جلوگیری کند، ابول او را در آغوش گرفت و تندوتند بوسید و دکتر فقط فرصت کرد بگوید: «به به، ابول خان...»
پشت سر ابول وارد آشپزخانه می شوم، نه برای کنترل ابول، نه حتا برای برداشتن چیزی، احتمالا برای پنهان کردن خودم.
آن سالها هیچ وقت دلم نمیخواست همکلاسیهایم به خانه مان بیایند. میدانستم خیلیهاشان از ابول میترسند یا خانوادههای شان آنها را از ابول می ترسانند، اما مشکل من این نبود که آنها بیخود و بی جهت از ابول میترسند و او به کسی آزاری نمیرساند، بلکه از داشتن برادری مثل ابول عار داشتم، نمیخواستم کسی بفهمد او برادرم است. البته این احساسها همیشگی نبود. گاه به حد مرگ به ابول محبت می کردم و او را دوست داشتم. عشق و نفرت: این دو واژه رابطه ی من و شاید ما را با ابول تعریف میکرد
من
از گورانی ها می ترسم
بلقیس سلیمانی
چشمه
سلام عزیزم.گوران سرزمین مادری این نویسندس؟ تو یکی دیگه از رماناش اسم گوران بود
سلام گلی.
آره. گوران یکی از بخش های کرمانه که ظاهرا الان یک شهر کوچیکه.شاید هم روستای بزرگ. دقیق نمی دونم.
از جسارتش خیلی خوشم میاد که از قضاوت ها نمی ترسه و در مورد سرزمین مادریش اینقدر راحت رمان می نویسه.