تاثیر مرگ و فقدان والدین بر امورات فرزندان بازمانده، جراحت های عمیقی بر جای می گذارد که تا ابد شخصیت و روان آدمی را تحت تاثیر قرار می دهد.
افسردگی و انزوا طلبی، طغیان و سرکشی، بی تفاوتی و غرق شدگی در یکی از وجوه حرفه و شغلی از مصادیق بارز این تاثیرات است.
ژول در عالم انزوا و تنهایی دل بسته ی دختری ست که سالها زمان می برد تا او را داشته باشد. مرگ مدام جلوی در خانه به کمین نشسته و در هر یک از ابعاد این داستان به شکلی ظاهر می شود و زندگی ژول و اطرافیانش را دستخوش تغییر و دگرگونی می کند.
آنچه مسلم است ناگزیر بودن مرگ است ، خدا برای کسی دعوت نامه نفرستاده و راه حل مشکلات را در آن ذکر نکرده. بلکه مشکل را جلوی پای آدم می گدارد و به تماشا می نشیند تا ببیند چگونه از پس آن مشکل برمی آید یا چگونه فرو می پاشد. بهانه های مختلفی برای ادامه دادن زندگی سرراه مخلوق می گذارد و در نهایت شانس استفاده از این بهانه ها را به وی تفویض می کند تا به اختیار و انتخاب خود ادامه راه را طی کند.
دست و پنجه نرم کردن با روزمرگی ها و نشدن ها و موانع سرراه، روی هر تیپ شخصتی ، اثراتی متفاوت می گذارد و این داستان به نرمی و بدون اغراق و جار و جنجال، این تحولات را نشانمان می دهد. تمایل به ناهنجاری های اجتماعی در نوجوانی و جوانی تقبیح نشده و به عنوان یکی از اختلالات شخصیتی به صورتی غیرجانبدارانه در دل داستان روایت شده. اهمیت و حفظ خانواده در جهانی که به تک روی و انحصار فردی متمایل است، در جامعه ی مدرن اروپایی ، جلب توجه می کند.
پایان تنهایی
بندیکت ولس
انتشارات ققنوس
- عکس کتاب رو از نت گرفتم. انتقال عکس از گوشی دردسر داشت.
-این کتاب در دوره ی همخوانی اردیبهشت ماه باشگاه کتابخوانی جمله خونده شد.
می گوید توقع وفاداری و نکوهش خیانت از پیامدهای رمانتیسیزم است. از آغاز خلقت، جفت ماندن زن و مرد برای تولید مثل بوده. نه حتی لذت. عشق نیز زاییده ی رمانیتک بازی هایی ست که وارد فرهنگ بشری شده. و همین تهاجم به سرشت و طبیعت خلقت باعث شده انسانها از یکدیگر متوقع باشند با پایبندی و تعهد. بین حیوانات چنین چیزهایی برقرار نیست و انسان بعنوان حیوانی دوپا، خود به دست خود قواعد و قوانینی برای سخت تر کردن زیست خویش ساخته.
رسانه های خبری را نکوهش می کند و آدمهای معتاد به اخبار ورم کرده از حجم فاجعه و مصیبت را بیشتر. می گوید ما عادت کرده ایم هر روزمان را با دنبال کردن اخبار قتل و تصادف و تجاوز و سرقت شروع کنیم و هرچه مورد دلخراش تر و خون ریز تر باشد، بیشتر ارضا می شویم.
و هنر:
این از همه تکان دهنده تر است. می گوید آن بخشی از هنر مورد پسند ماست که در آن احساس خلاء و پوچی کرده ایم. تمایل مان به چیزهای ساده و مینی مال یعنی پُریم از زرق و برق و ادعا و لاف و گزاف. تمایل به زرق و برق و لاکچری گری یعنی درون به شدت فقیر و آزمندی داریم که با دکورهای طلایی و متظاهرانه، سیرابش می کنیم.
هنری را می ستاید که نقصان و کاستی را نمایش بدهد. چرا که آدمی را ناقص می داند و می گوید که انسان باید به این کاستی و ناکاملی خویش، آگاه شود.
عشق ، کار و منزلت در عصر مدرن
آلن دوباتن
نشر فرمهر
کتاب صوتی ( سال بلوا ) را گوش دادم. دوست جان بهانه شد که گوشش بدهم. خود کتاب را انگار هزار سال قبل خوانده بودم. غیر از حسینایی که کوزه گر بود و ته مغازه با دخترک نرد عشق می باخت و جاویدِ زردشتی که شومینه دیواری اش چهار فصل سال روشن بود ،چیزی یادم نمانده بود.
گوش که می دادم هزار بار بیشتر به خودم گفتم( مرحبا به این قلم. آفرین به این سبک ، درود به این ذهن خلاق).
تاریخ معاصر و افسانه و محدودیت و مظلومیت زن ، عشق ممنوعه، بلبشوی جنگهای داخلی ، تردد روسها در خیابانهای شهرهای ایران، مفت و بی نرخ بودن جان ملت در مناقشات سیاسی، رسم و رسومات عروسی و عزا ،در این داستان آنقدر زیبا و فریبا در هم تنیده که هربخش از داستان را بخواهی دنبال کنی، جذابیت دارد. انگار کوچه پس کوچه های سنگسر را می شناسم. کوه پاپالو را، خیابان نیلوفری را، میدان وسط شهر را. زیرزمین و بالاخانه ی خانه ی نوشا را. تسبیح مادرش را. پارچه های ته صندوقش را. کوزه های ممهور به مهر حسینا را، نازو را ، حتی کیف مشکی و ماوزر معصوم را.
چند داستان کوتاه صوتی شنیده بودم. پادکست های رادیویی نتی را نیز.اما برای کتاب صوتی، این اولین تجربه بود. امسال برایم شده سال اولین تجربه ها انگار.
صدا و تسلط عاطفه رضوی روی خوانش متن نیز دلیل مهمی برای لذت بردن از این کتاب صوتی ست.
کتاب شش بخش دارد. هر بخش را یکروز شنیدم و دو سه روز گدشته از تمام شدنش، اما دستم پیش نمی رود سمفونی مردگان را گوش بدهم. هنوز تحت تاثیر صداها و حال و هوای سال بلوام.
داستان با جریان سیال ذهن روایت شده و فکر می کنم خوانش خوبش باعث می شود خواننده از هر طیفس، می تواند با آن ارتباط برقرار کند.
سال بلوا
عباس معروفی
انتشارات ققنوس
ناشر کتاب صوتی : آوانامه
در آستانه ی هیجانات شکل گیری انقلاب مردم به خانه ای حمله می کنند و آتشش می زنند. عواقب این آتش بازی منجر به کوچ خانواده به یک روستای پرت و دور از هیاهوی جامعه ی مدرن در دل جنگل های هیرکانی می شود. افراد خانواده در مسیر گذر زمان تغییرات مهمی را تجربه می کنند. بهار با دیدن رنج و عذاب خانواده ، به شکل روح بی کالبد که همه می بینند و می شنودندش، نزد خانواده باز می گردد. سهراب به جرم امنیتی رد گم شده، مادر با افسردگی و ابرام روی پوشش دلخواهش روی درخت گوجه سبز به اشراق می رسد و به شهود کشته شدن سهراب می رسد و زمانی، راه را می گیرد و به سوی ناکجاآباد پیش می رود، بیتا پس از دورانی هیجان آلود با چوپان جوانی که خواب سنجاقک ها را تعبیر می کند، از روستا می کَند و به تهران برمی گردد. پدر که خاطره ی سوختن تارها و بهار را دارد منفعل و بی تحرک به تماشای آنچه رخ داده می نشیند.
داستان با شیوه ی رئالیسم جادویی روایت می شود و درآمیختن موجودات مرئی و نامرئی، واقعی و تخیلی ، حقیقی و افسانه ای، داستانی و اسطوره ای، شکوه و زیبایی درخشانی به آن می بخشد.
اندوخته ی غنی نویسنده از اصالت افسانه های آفرینش و مرگ و اسطوره های ایرانی و زرتشتی و اسلامی و هنرش از آمیزش این مجموعه با واقعیات زندگی ایرانیان در دوره ی چهل ساله ی پس از انقلاب، داستان را به شدت خواندنی کرده.
به زوال رفتن آرمان ها، انتقال ترس و ارعاب به عامه ی مردم، تحمیق توده ها ، خوار شمردن شادکامی و شادمانی، تحقیر عشق، ناکامی بشر در دوران معاصر، تخریب محیط زیست، تجاوز انسان به مرز پوشش های گیاهی و جانوری از جمله خطوطی ست که به صورت داستان در داستان در تنه ی اصلی این داستان ، مورد توجه قرار گرفته. خرده روایت های موجود در داستان اصلی، خواننده را سحر کرده و او را به دنبال خود می کشاند.
اشراق درخت گوجه سبز
شکوفه آذر
ناشر Wild Dingo Press استرالیا
-چند فصل اول کتاب به شدت سیاست زده و افراطی به نظر می رسد که بعد از عبور از این فصول، آن شدّت و حدّت معنا پیدا می کند.
-زنی که بچه ماهی می زاید و سرانجام پری دریایی می شود و به جرم عدم توانایی همخوابگی با ریشوهای اول انقلاب حکم قتل می گیرد. نماد وقایعی ست که در دهه ی اول انقلاب تجربه و اجرایی شد.
- اعدام های گسترده ی دهه شصت، پلات اصلی داستان است. مانور دادن روی این قضیه گاه غلظت بالایی دارد و روایت را از ساختار داستان دور می کند.
-رئالیسم جادویی شگفت انگیزی در این داستان جاری شده و دوستداران این سبک از ادبیات را خوش خواهد آمد (بازگشت ارواح به عالم ماده، همنشینی و مشاوره و همکاری با زندگان و ماهی شدن بیتا، روییدن بی وقفه ی گیاهان در خانه ی مادری عیسی، شکوفه کردن گل ها و درختان در برف زمستان و ...)
-چرا باید بیرون از این مرزها باشی تا بتوانی واقعیات تاریخی و اجتماعی جامعه ات را در ادبیاتی به هیات یک فرم زیبا، روایت کنی؟ آزادی بیان و اندیشه این جاهاست که نمود عینی پیدا می کند و به شدت جای خالی خودش را در ادبیات وطنی نشان می دهد. کاش روزی قلم ها قادر باشند ادبیاتی درخشان براساس واقعیات بسازند. دور از تیغ تیز ممیزی و سختگیری های افراطی.
خونخواهی شکلی از روایت جنگ است. روایتی که با در هم تنیدن قصه ی هرکدام از شخصیت های داستان، شکل می گیرد. زندگی طرفین جنگ نیز در هم تنیده شده. ایرانی و عراقی با هم درآمیخته اند تا نتوانی آدمها را سیاه و سفید مطلق ببینی. از هر طرف که نگاه کنی رشته ی وصلی میان آدمهاست که مانع می شود انگ (دشمن) بزنی به آنها. از طرفی دشمنی میان آدمهایی وجود دارد که از قضا همخون و هم شکل و همزاد هستند.
عمه( عذرا) و دایی (آقا) ، عراق و ایرانند. استعاره ای از جهان وطنی بودن انسان و یکی بودن هستی و بی معنی بودن مرزهای جغرافیایی. از بین پسرانِ هر کدام، یکی داوطلب جنگ است و دیگری محصور در ترسی سرشتی. آنکه به جنگ می رود، بی رد و نشان می شود و همسرش راه به افراط می برد. یکی از بی طاقتی، شکم بر جنین می درَد و یکی به انتظاری بی سرانجام عمر می گذراند. پسری که می ماند، آماج نگاه های طلبکار و خشم پنهانی اطرافیان است و عذاب وجدان ( گرچه بی منطق) بخشی از روح و روانش می شود.
طرفین جنگ در این قصه، دشمن، از نوعی که در داستان ها و فیلم ها می بینیم نیستند، بلکه همخون و از یک خانواده اند. اما جبر جغرافیایی سبب شده جنین شیعه ی انیسا مورد نفرت خانواده ی سُنی اش باشد و حنیف عراقی مورد خشم احمدِ ایرانی. عذرا و آقا مثل بزرگان یک مملکت، جنگ و نفرت میان بچه ها را مدیریت می کنند تا زهر جنگ را بگیرند ، اما ورای نسبت خونی، مناسبات مرزی و جغرافیایی دل آدمها را از کینه و خشم آکنده کرده . حنیف طالب بِتی ست بلکه زشتی و نکبت جنگ را از دامن کشورش بزداید. اما مخالفت بتی یعنی مردم هنوز فراموش نکرده اند که بانی جنگ که بود. انتظار دور و دراز بتی برای بازگشت محمدی که همه به نیامدنش ایمان دارند، شاید کنایه از امید واهی به اصلاح و تغییر امور جهان است. بتی وقتی دست از امید بی حاصل می کشد که کسی منتظرش نیست و فرصت ها سوخته.
برادری محمد و احمد، برادری قابیل و هابیل است. یکی از کودکی سهم و آزادی و انتخاب دیگری را می رباید و با رفتن به مسیری بی سرانجام، دیگری را پادرهوا می گذارد تا رنج بکشد و خشم بخورد و منفعل از هر اقدامی ، تیره روز و سرگردان باشد . کسی که باید عادلانه داوری کند( مادر) کاری انجام نمی دهد و در سکوت این تضییع حق را تماشا می کند. و چه بسیاریم ما آدمهایی که حق را تشخیص می دهیم اما به ناحق تن می دهیم و آیا در باور مذهب، این خدا نیست که هرکسی را از دیگری تشخیص می دهد ( ولو با خال روی گوش) اما انتخاب و فعل را برعهده ی شخص می گذارد و دخالت مستقیم نمی کند؟
زبان روایت آکنده از تصاویر ملموس و زیبای ادبی ست. خرده روایت های موجود در داستان، قصه ی تنه را تقویت کرده و دست خواننده را برای بررسی و تحلیل شخصیتها باز می گذارد.
خون خواهی
الهام فلاح
انتشارات ققنوس
-تطهیر آقا بعنوان شخصیتی عارف مسلک و نازنین، برای من جا نیفتاد. مسلما دیدگاهم نسبت به این قشر سبب این امر است.
-حال و هوای جنوب قصه های فلاح باورکردنی ست.
- در قصه هایی که از او خوانده ام ماهی یکی از شاخصه های قصه های اوست که در هر قصه بار معنایی و کنایی دارد.
-دقیق بودن در مناسبات رفتاری و احساسی آدمها از نکات برجسته و قابل تحسین این داستان است.
-قلم الهام فلاح را بسیار دوست می دارم، چه وقتی داستان می نویسد، چه وقتی نقد اجتماعی تند و تیز و عاشقانه ی خانمان برانداز در صفحه ی اینستاگرامش. و صدا و کلامش را دوست تر، وقتی از پشت تلفن دلداری می دهد و دوستی می کند.
لیلا صبوحی چنان عاشق سایه هاست که سایه ها در هر دو کتابش، پای ثابت قصه هستند. ارواح سرگردان گذشتگان که به سلیقه ی نویسنده به سایه تعبیر می شوند سرتاسر قصه همراه راوی اند.
زبان روایت مردانه است و باورپذیر. عباس، شوهر ناهیدِ کتاب پاییز، در روزهای پا به ماهی همسرش و آمدن بچه ی دوم، قصد صعود دماوند می کند تا راز چارقد اسلیمی بادآورده را کشف کند. اینکه صاحب چارقد فقط مشه آی قیز است یا تاریخ آذربایجان، جای درنگ دارد. خرده روایت های آدمهای چند نسل آذربایجان از تهاجم روس ها و جنگ اول جهانی تا سالهای اخیر و آلزایمر و ویلچر سرهنگ تیمورزادگان و مرگی که جسد متوفای بی صاحب را بهانه می کند برای تخلیه ی خشم عباس، خواننده را در تونل های پیچ در پیچ تاریخ ایران و آذربایجان و تبریز، همراه می کند.
از نکبت گرسنگی سالهای قحطی می گوید، از رفتن مردان به سودای ثروت برای پیشه وری به شوروی. از دق خوردن دخترکان عاشق و چشم انتطاری می گوید و رتق و فتق کردن بچگکان گرسنه ی خرد و کلان با قدرت مادری.
مشه آی قیز آنقدر چشم به راه می ماند و شوهر نمی کند و دردهاش را با نخ های رنگی و سیخ های بافتنی می بافد که به قدرت جادوی عشق، نظرکرده می شود و با کلاف های کاموایی اش مراد و استجابت می گیرد برای مردم.
مردهای رفته ی خاندان، در هیات سایه های سوراخ و حفره دار، عذر تقصیر می آورند برای نیامدن شان.اما زن ها خوب بلدند غم رفته ها را بخورند و جای خالی شان را با قدی استوار و دلی شرحه شرحه، پرکنند برای فرزندان گرسنه.
در گوشه کنار قصه، به کنایه و اشاره از جوکهای قومیتی و طرفداران پان تورکسیم به ظرافت انتقاد می شود و نسل جدید را موجوداتی افراطی که از هر دو ور بام افتاده اند، نشان می دهد.
رنگ درد در این قصه سیاه مطلق نیست. آمیخته است با هزار رنگ دیگر. به رنگ کلافهای مشه آی قیز. عباس در سایه ها حلول کرده و در حفره هاشان جایگزینی می کند و اتفاقات ماضی را از چشم نداشته ی آنها می بیند و روایت می کند.
این قصه ی سوررئال ، بسیارخواندنی و قابل توجه است.
سیاوش اسم بهتری بود
لیلا صبوحی
نشر نیماژ
-ارتباط گرفتن با قصه از مهمترین چیزهایی ست که قصه را جذاب می کند.
-کلمات آنقدر خوب انتخاب شده اند که فرم باعث درخشیدن شان می شود.
-با مشه آی قیز درد کشیدم و بافتم و مردم. انگشتهای او را که سیخ بافتنی شده بودند و از رگ و پی اش نخ گرفته بودند و بافته بودند، به چشم دیدم.
-مردهای قصه اغلب در رفته اند. زن ها اما مانده اند تا قصه را تمام کنند. عباس هم فرار می کند به دماوند.
-اینجا قصه ی سیاه و سفید مطرح نیست. همجواری رنگها از طیف تیره و روشن جهان داستان را باورپذیر می کند.
موش ها جیغ کشان وسط خیابان، توی راه پله ی ساختمان ها و هرجایی که فکرش را بکنی می افتند و خون چکان جان می دهند. کم کم آدمها با علایمی مشابه، کف به دهان آورده، دچار خیارک های سفتی روی تمام بدن می شوند و با تب و درد می میرند. دولت قضیه را جدی نمی گیرد. روزنامه ها آمار مرگ و میر را بسیار کمتر از تعداد واقعی اعلام می کنند. تا بالاخره شهر قرنطینه می شود و راه های ورودی و خرجی اش بسته می شود. خانواده ها از هم جدا می افتند، عشاق از هم دور می مانند، توریست ها و مسافران در شهر زندانی می شوند. ورود به شهر برای آنها که به سفر رفته اند مجاز است اما خروج به هیچ وجه.
کشیش طاعون را مجازات گناهان مردمان می داند و می خواهد که توبه کنند. گوشه گوشه ی شهر تبدیل به بیمارستانهای موقت می شود. عده ای به کادر درمانی کمک می کنند و عده ای مبتلا به جنون شده و خانه های طاعون زده را با ساکنانش به آتش می کشند. برای انبوه اجساد امکان تدفین نیست. ابتدا آنها را گروهی در چاله های عمیق پر از آهک دفن کرده و با زیادتر شدن تعداد مردگان، آنها را جمعا می سوزانند. سایه ی هراس و وحشت برتن شهر سنگینی می کند. هر روز صدها نفر می میرند. بسیاری از ترس مبتلا شدن خودکشی می کنند.
با رسیدن فصل سرما، بیداد طاعون فروکش می کند و کم کم حیوانات در خیابانها دیده می شوند و آمار کشتگان کاهش می یابد. تا اینکه با اطمینان از توقف طاعون، پایان قرنطینه اعلام می شود.
طاعون بین فقیر و ثروتمند؛ مومن و کافر، زن و مرد، کودک و بزرگسال، فرق نمی گذارد. همه از هر طیفی دچارش می شوند. تقریبا همه می دانند که این سرنوشت محتوم آنهاست و باید آن را بپدیرند و راه مدارا با این مصیبت را بیاموزند، اما عصیان آدمی در برابر رنج های ناگهانی، بی اینکه منشا و دلیلی برایش متصور باشی، کاملا طبیعی ست.
هرکس به شیوه ی خودش می خواهد در برابر این بلا مقاومت کند. دکتر ریو با بی اعتقادی به خدا تنها به دانش و دستاورد های علمی خودش معتقد است و کشیش با رد هر نوع کمک پزشکی، فقط استغاثه و توبه را راه درمان می داند. البته که هیچکدام به تنهایی چاره ساز نیست. چه اینکه طاعون روش و مدارش با هردو سیستم متفاوت است.
گذر مردم از فردیت به سمت جمعی گرایی از تاثیراتی ست که طاعون بر مردم بی تفاوت شهر گذاشته، تا جایی که داوطلبانه به پزشکان و پرستاران کمک می کنند.
در نهایت پیدا شدن دوباره ی موش ها این زنگ خطر را برای همیشه فعال نگه می دارد که هر آن ممکن است هیولا دوباره بپا خیزد و زندگی آدمیان را در کام بکشد.
طاعون
آلبرکامو
انتشارات نیلوفر
-دلیل خواندن ان کتاب شیوع جهانی کرونا بود. خواستم ترس و وحشت و واکنش مردمان سالهای دور را با وضعیتی مشابه با کلمات لمس کنم.
-ما هم قرنطینه ایم و بیماری شایع در جهان کشتگان زیادی از خود به جا گذاشته.
-گاهی وقتها حسابی بهم ریختم اما تمامش کردم.
-امید که پایان هر شب سیاهی سپیدی باشد. سیاهی کرونا نیز.
-پی دی اف این کتاب را خواندم
سه گانه تشکیل شده از سه مجموعه داستان که پیش تر به صورت جداگانه به چاپ رسیده.
(قدم بخیر مادربزرگ من بود) ( اژدها کشان) ( عروس بید)
همخوانی این سه مجموعه داستان در کنار هم مجال بررسی و قیاس بین این سه اثر را برای خواننده فراهم می کند.
بعد از مکان بی جغرافیای میلک که جهان داستانی نویسنده در داستانهای کوتاه او( و حتی رمان بیوه کشی) ست، فرهنگ بومی و خرده فرهنگ های خرافی روستایی مهم ترین شاخصه ی داستانهای سه گانه است. داستانها حول موجودات عجیب و غریبی که اهالی روستا بهشان عقیده و ارادت دارند می چرخد. مردم از این موجودات نمی ترسند یا اگر می ترسند ترسی آمیخته به هیبت و احترام است. غولی که دختران را می برد، یه لنگ که لای درختان سپیدار قد علم می کند،کفتال پری که جنازه می برد، مردگانی که به هیات پیشین خود، میان مردم باز می گردند، همه و همه باورهایی هستند که میان مردمان روستایی قصه های سه گانه حضور دارند. این باورها در هر نقطه از جهان با اشتراکات و افتراقات کمابیش نزدیک در جریان است. اما استفاده ی نویسنده از کاربرد این روایات، در بستر قصه، فرمی خواندنی و جذاب از داستان روستایی را خلق کرده.
با مرور قصه ها به اسم هایی بر می خوریم که بنا به شکل ظاهری یا کیفیت شیردهی و ..و روی بز و گاو و حیوانات دیگر گذاشته می شود . سوء استفاده ی آدمها از داستانهای خرافی برای رفتن به خلوت و معاشقه ، برداشتن مال نذری، گوشه ای از زیرکی و سیاست بشر در استفاده ابزاری از آنچه خودش بدان باور دارد را به رخ می کشد.
قصه های سه گانه آمیخته ای از آدم و حیوان و موجودات متافیزیکی ست که در دامان طبیعت به هم ممزوج شده و ترکیبی چشم نواز درست کرده. لیلی و مجنون توی سینی و گوزن های روی پرده چنان جان دارند که آدمها را در آغوش می کشند . زبان داستانی نویسنده از اولین مجموعه داستان به سمت آخری، شاعرانه و ادبی می شود تا جایی که در مجموعه ی عروس بید، باید جمله را چندبار بخوانی تا از لذت شاعرانگی چینش کلمات در کنار هم بارها و بارها لذت ببری.
قدم بخیر مادربزرگ من بود بیشتر روی زبان دیلمی مانور می دهد.اگر توضیحات اندک پاورقی ها نبود، خوانش و درک قصه تقریبا بی نتیجه می ماند. اژدها کشان آسان خوان تر می شود ، زیرا برخی اصطلاحات و لغات در قدم بخیر، گفته و شنیده شده و آشنا به نظر می رسند. گویی آن شگفتانگی نفهمیدن برخی لغات، در مجموعه ی دوم خودبخود حل می شود و معنای آنها آشکار می شود. و در عروس بید چنان با لغات عشقبازی شده که نمی دانی قصه را بفهمی یا تصویر بدیع شاعرانه ی پیش رو را.
قدم بخیر، نوعی خشونت روستایی دارد. رسم و رسوم مردم شوخی بردار نیست. هر رسمی باید به منطق خودش برگزار شود. اژدها کشان نرم تر می شود. طبیعت را وارد بازی می کند. نور آدم و امامزاده را به هم متصل می کند. مرگ را عاطفی و انسانی می نمایاند.نویسنده با شیطنت وارد قصه شده و خودش را جایی که دوست دارد نشان می دهد و باز پشت کلمات پنهان می شود. پسرها را به نام پدر واقعی صدا می زند. عروس بید درد انسان دارد. جذامیان رانده شده، پسران پنجه خورده ی نذر شده،سه برادران شب گم شده، میراث دزدی ،آخوند فراری از حوزه، همه و همه جریانات انسانی یک جامعه ی بشری ست.
میلکِ سه گانه بی جغرافیاست.گرچه سه مکان به همین نام روی نقشه ی ایران نام و نشان دارند.اما میلکی که در این قصه ها خلق شده، ماکوندوی نویسنده است. همانقدر عجیب و غریب و جادویی ، همانقدر طبیعی و باور کردنی. محلی برای هپرته گویی های مردم و خرافه دوستی هاشان. دوستی و دشمنی هاشان، عاشقگانگی و نفرت هاشان.
آدمهای آشنای هر قصه در قصه ی بعدی و در مجموعه داستان بعدی همچنان حضور دارند و این آشنایی پنداری، دوستی با قصه ها را بیشتر می کند. پاچه های آلوده به پهن همانقدر جذاب و دیدنی نوشته شده که پیش سینه ی خیس زنان از فوران شیر. قصه های این مجموعه خواندنی نیستند. دیدنی اند.
سه گانه
یوسف علیخانی
نشرآموت
-با خواندن سه گانه، دیگر تمام کارهای چاپ شده ی این نویسنده را خوانده ام.
-کلی حرف دارم در مورد سه گانه.آنقدر حیرتزده و گیجم که نمی دانم کدام را بنویسم.
-کلی غبطه خوردم به قدرت قلم نویسنده که کلمات را اینقدر بلد است.
-زنهای میلک را دوست دارم حتی اگر بدجنسی کنند و زاغ مردمان را چوب بزنند.
-ادبیات اقلیمی همچنان مرا از ذوق می کشد و هربار قصه ی خوبی از این نوع ادبیات بخوانم بیشتر شیفته میشوم. این قصه ها از بهترین نمونه ی ادبیات اقلیمی ایران، بین کتابهایی که من خواندم بود.
-پنج سال است که کتاب را دارم اما بخت و اقبالش افتاد برای روزهای قرنطینه و حال خوشی که نثارم کرد وصف کردنی نیست.
-چرا زودتر نخواندمش؟ من هم خرافه پرستم. مطمئنم که وقتش الان بوده که خوانده شود.
-خواننده باید دنبال کلمه برود. چیزی را که نمی داند سرچ کند.بپرسد. اما خواننده گناه نکرده که فرهنگش و دایره ی لغاتش با انبان سنگین و بزرگ واژه های نویسنده تفاوت وزنی بسیار دارد(والله بخدا)
-با تعریف های من سراغ کتاب نروید. اگر ادبیات اقلیمی، ادبیات روستایی، کلمه های شاعرانه، زبان و فرمِ چفت و بست دار دوست دارید بخوانیدش. وگرنه قصه ها را حرام نکنید با نصفه نیمه خواندن و غر زدن.
-نگاه و نظرم به کتاب، به علیخانی نویسنده است نه علیخانی ناشر. و نه ناشر پرتقال خونی.
(من) رو خوندم. یک عاشقانه ی بسیار جذاب و دوست داشتنی. زبان ادبی و جذابی داره. تصاویر زیبا و خیره کننده ای از شرق آسیا توی کلمات می بینیم. در کل هم قصه ، هم زبان روایت قوی هست. کمی با فرهنگ بومی و آشپزی و تاریخ ویتنام آشنا می شیم.
این کتاب مجوز نگرفته و مترجم بعد از دوبار رد شدن در اداره ی کتاب، ترجمه رو به صورت رایگان در فضای نت در اختیار همه گذاشته.
من هم مثل دوست عزیزی که در موردش باهام حرف زد، میگم که رد شدنش بخاطر موضوع قصه ست که توی مملکت ما تابو هست و نمیشه بهش پرداخت.
و جالبه که همین موضوع در قصه ها، فیلم ها و روایت ها وقتی برعکس اتفاق می افته خیلی هم قشنگ و پر سر و صدا بهش می پردازن و در موردش در مدیاهای مختلف محتوا می سازن.
و نکته ی دیگه توی همین مملکت خودمون، اگه نویسنده ی چنین موضوعاتی آقا باشه، مجوز مشکلی نداره. اما وقتی یک خانم بخواد به این قبیل خط قرمزها نزدیک بشه، کلا باید قید یک فصل و بلکه هم بیشتر از رمانش رو بزنه.
اگه ذهن خرده گیر و شرع گرا جلوتون رو نمی گیره و عشق ، حال تون رو خوب می کنه، از هر نوعی و به هر شکل و شیوه و شمایلی، (من) رو بخونید. حجمش کمه. زود تموم میشه.
روایت عشق در این قصه بشدت حال آدم رو خوش می کنه. به شکلش کاری نداشته باشین. کیفیت روایتش رو ببینید.
من
کیم توی
ترجمه حدیث باقری
مردن کانی بهانه ای ست که رذالت و خباثت خانواده ی کانی و ضیا را عریان ببینیم. ضیا از نوجوانی با مجوزی که مادربزرگ برای رها شدن از فشار زیرشکم برایش صادر کرده، جز به غریزه و زنبارگی فکر نمی کند و عجیب که کسی را به زنی می گیرد که هیچکدام از معیارهای تنانگی یک زن را ندارد. ناچار است مثل برده ی زرخرید خصوصی ترین کارهای کانی را انجام دهد و شاید به تلافی همین برده وارگی چشم و دلش مدام پی لب و دهان و چربی های تزریقی این و آن است.
آدمهای هولناک این داستان هولناک در پی ارضای خودخواهی ها و حماقت های پیدا و پنهان خودشان اند. از پدری که پسرهایش را به بهانه ی کاردستی بچگی یا جوش زیرچانه مدام مسخره می کند و حتی بازی کلامی سیاهش را با عروسش کانی و مادر او نیز ادامه می دهد تا دایی بی خصیه که انتقام داشته و نداشته اش را باید از ضیا بگیرد.
ضیا فقط در دنیایی که با ناف شیطان می سازد احساس راحتی و خودبودگی دارد و در دنیای واقعی فقط نقش بازی می کند.
هیولای هفت سری که در درون بشر خفته در آدمهای این قصه با تمام هفت سرش بیدار است و بیداد می کند. طنز سیاه و تلخی که خرده روایت های قصه را می سازد بهترین وسیله برای روایت کثافت و آلودگی های جامعه ای ست که همگان سعی در پنهان کردنش داریم.
اعترافات هولناک لاک پشت مرده
مرتضی برزگر
نشرچشمه
-قلب نارنجی فرشته اصلا قابل قیاس با این کتاب نیست. شاید تنها شباهتش قساوت و خونسردی راوی در روایت تیرگی های بشری باشد. موضوع قیاس بین بهتر و بهترین نیست. ساختار قصه ها با هم فرق دارد و این مهارت نویسنده است که در دو فضای متفاوت قلم زده.
-حس دوگانه ای به کتاب داشتم. هم دوست داشتم بگذارمش کنار و هرگز ادامه اش ندهم، بس که آدمهاش رذل بودند . هم میل به خواندن و خواندن و خواندن می جوشید در من بس که شخصیت ها عینی و قابل لمس در آمده بودند .
-جسارت و صراحت و گستاخی راوی ( راوی داستانی نه نویسنده) در بیان هرچه نگفتنی ست، گاهی آدم را پس می زد اما توی قصه که حل می شوی، زبانی جز زبان راوی را برای راوایت این همه پلشتی برنمی تابی.
-یک کلام: داستانِ هولناک، زبانِ روایت هولناک، آدمهای هولناک، اما بسیار بسیار خواندنی .
-مشتاقانه چشم به راه کار بعدی این نویسنده می مانم.