بعد از وقوع انقلاب، بلشویک ها به خانه ی اشرافی ادریسی ها در عشق آباد هجوم آورده و آن را از قصری که ساکنانش کمتر از تعداد انگشتان دست هستند، تبدیل به خانه ی اشتراکی می کنند که گروه پرجمعیتی از آدمهای مختلف وارد آن می شوند و نظم و سیاق اداره ی خانه را به هم می زنند.
تقابل رفتاری و شخصیتی آدمها، قصه را پیش می برد و این موتیف تکراری که بیشتر به جهت تسکین قشر متوسط و فرودست جامعه وضع شده در این داستان چندوجهی نیز بیان می شود و آن اینکه زنان اشراف در چنبره ی دیوارهای پوشالینی از تور و پولک و جواهر اسیرند و از شادی و شادمانی بی بهره اند. مردان اشراف نماد خونخواری و زورگویی و شهوت پرستی اند و مردان فرودست، شاعرپیشه و عاشق پیشه و صادق اند.
در خلال قصه سوءاستفاده ی آدمها را از موقعیت هایی که قدرت اجتماعی به آنها تفویض کرده شاهدیم. تغییر و تحولات شخصیت ها از دختر میان سال بی بر و رو (لقا) به معلم موسیقی مهربانی که گرچه به اجبار آتشکارها به بچه ها درس موسیقی می دهد و پیرزنی( خانوم ادریسی) که به معشوق قدیمی مبارز خود در کوه ها می پیوندد و جوان می شود، شور حماسی و احساسی داستان را تامین می کند.
زبان کلاسیک و فاخر روایت که بر سلاست و پرمایگی کلام تاکید دارد، زمان وقوع داستان را باور پذیر ساخته.
ریشه ی انقلاب های جهان یکی ست. گروهی معترض بر حکومتی می شورند و عده ای را همراه خود می کنند.در این میان بخش اعظم جامعه بی اینکه بداند چه معادلات و معاملاتی در پس پرده شکل گرفته؛ ناچارند تن به تغییرات دیوانه وار حاکمان جدید بدهند.
خانه ی ادریسی ها روایت این شکل از تحولات اجتماعی و سیاسی ست.
غزاله علیزاده شوروی و انقلاب بلشویکی را به عنوان بستر روایت داستان خود انتخاب کرده. حال آنکه جز چند اسم معدود روسی ، سایر اسامی ایرانی هستند و قصه ی خانه ی ادریسی ها جنبه ی سمبلیک و نمادگونه پیدا می کند و قابل قیاس با تمام انقلاب هاست .
خانه ادریسی ها
غزاله علیزاده
انتشارات توس
-سال نود و شش که کتاب سی و شش تومانی را از نمایشگاه با تخفیف، سی تومان خریدم حس می کردم کتاب خیلی گرانی خریده ام. الان که به مشخصات کتاب نگاه می کنم حس می کنم از دل تاریخ بیرون آمده.گرچه به سال تقویمی فقط سه سال و نیم از زمان خریدنش می گذرد.
-خیلی طول کشید تا تمامش کنم. نه که سخت خوان باشد. دوست داشتم صبح ها یکساعتی بخوانم و از خواندنش لذت ببرم.
-از غزاله علیزاده باز هم خواهم خواند.نه صرفا جهت لذت بردن. به جهت کشف و دریافت آنچه در ذهن و کلمه داشته.
-از آنجایی که داستان های قوی و خوبی از دوره ی تزاری و انقلاب بلشویکی( از ادبیات روسی) خوانده ام و کیفیت تغییرات جامعه و آدمها را در آن داستانها دریافته ام، خانه ی ادریسی ها از لحاظ روایت سختی ها و دشواری وضعیت مردمان غافلگیرم نکرد.
-داستانی ست معلق بین واقعیت و فراواقعیت. هم می دانی عینا اتفاق افتاده، هم می بینی با اسطوره و سمبل و نماد طرفی.اما درمی یابی آنچه را باید دریابی و نویسنده در لفافه از آن حرف زده و قصه ساخته.
-اگر چند هزار سال است که انسان زودباور مذهبی، به کمک مذهب، مشقات را تحمل کرده، یعنی مذهب وظیفه اش این بوده که انسان را به تحمل و قبول مشقت و ستم وادار کند. یعنی مذهب در خدمت ستمگران و علیه ستمدیدگان بوده و به من بگو که چندهزار سال است که همین انسان زودباور به کمک کدام نیرو، پیوسته علیخ مشقت و ظلم قیام کرده، ایستاده ، جنگیده ،فریاد کشیده، خون دل خورده، داغان شده، سوخته، شکنجه شده و در همه حال کوشیده که ظلم را از پادرآورد؟
آش بدون دود
کتاب پنجم / حرکت از تو
نادر ابراهیمی
کتابی که این روزها می خوانم
البته از بهمن ماه دارم می خونم. از اسفند ماه که کتابخونه های عمومی تعطیل شد تا خرداد نشد برم جلد چهار تا هفت رو بگیرم.مرداد ماه بالاخره شرایط امانت دهی درست شد و چهارجلد رو گرفتم.
ادبیات ژاپن یا لااقل آن کتابهایی که من از این ادبیات خوانده ام، نثر روان و جذابی دارد.( و خوشبختانه ترجمه ای خوب) مفاهیم عمیق انسانی و فلسفی را در واژه هایی آشنا و قابل دسترس قالب گرفته و خواننده را به تفکر و چالش دعوت می کند.
ریشه ی اساطیر و افسانه های مکتوب و منقول به قدرت فهم آدمی از طبیعت و محیط برمی گردد. آدمِ جامعه ی گرسنه رستم را در حال کباب کردن گور و درسته قورت دادنش روایت می کند. آدم جامعه ی ناامن پهلوانان دلیری را که با اژدها یا دیو هفت سر می جنگد و بر او فایق می شود، می سازد. شاید افسانه ی سیزیف که در منابع کهن یونان، محکوم به سرگردانی در دورباطل بالا بردن سنگ غلتان تا بالای کوه و فروافتادن سنگ از شیب کوه و شروع دوباره و هزارباره ی غلتاندن سنگ است نیز حاصل ذهن آگاهی بشرِ آن دوره است که فهمیده زندگی بشری چرخیدن و سرگردانی در دورتسلسلی ابدی ست. به دنیا می آییم، تولید مثل می کنیم، با سختی و مکافات محصول تولیدی مان را بزرگ می کنیم و همین چرخه در نسل های آینده و آینده و آینده مکرر می شود بی آنکه بیهودگی اش درس عبرتی داشته باشد. دوره های تاریخی مشابه را می خوانیم و در آن زندگی می کنیم و می فهمیم که کدام کار و عمل بی نتیجه و کدام تغیییر و کنش مفید است، اما آن چرخه ی تکرار را بیش تر دوست می داریم و در آن غوطه وریم.
مرد از خالی کردن شن ها سرباز می زند. نقشه ی فرار می کشد. اقدام به فرار می کند. از بلندی سقوط می کند. در ده گیر می افتد و در نهایت به بازیچه ای که برای تولید آب صاف و قابل شرب دلگرم می شود و راه روشن فرار را ندیده می گیرد و ماندن در گودال را ترجیح می دهد.
سالهای مدیدی که در این چرخه گرفتار بوده، به اندازه ی کافی روی خلق و خوی بشری او تاثیر داشته که نوع دیگر زندگی را فراموش کند و به این مدل و سبک پیش رو خو بگیرد.
از جهتی دیگر، انسان قادر نیست به تنهایی انتخاب کند و پای انتخابش بماند. معمولا این جامعه، حکومت، محیط و قوانین اند که او را مثل اسب عصاری مجبور به چرخیدن حول محور جبریات می کند. مردم ده ( حکومت، جامعه، محیط) مرد را علیرغم میلش در گودال نگه می داند و با محرومیت از آب و غذا و روزنامه ادبش می کنند تا کار مورد نظر آنها را انجام بدهد. حتی بی شرمانه از او می خواهند که در برابر دیدگان همگان با زن آمیزش کند. و مرد درمانده با پرنسیب و شخصیتی که در ذهن خویش از خودش دارد، وحشیانه تن به خواسته های آنان می دهد.
مرد حشره شناس است و مثل حشره ای در دام آدمها افتاده تا هرگونه که می خواهند سنجاق در جسمش فرو کنند و طبق سلیقه ی خودشان خشکش کنند. و در نهایت همان می شود که اکثریت غالب می خواهد. مرد به سلیقه و خواست آنها خو می کند و ماندن در قفس را به رفتن ترجیح می دهد.
از وجهی دیگر با نگاهی خوش بینانه می شود گفت تا وقتی فرد در چرخه ی سیستماتیک جامعه قرار نگرفته، به تنهایی موفق نمی شود و کار فردی بیهودگی محض است. روزی باید به این خودآگاهی برسد که در خدمت جامعه باشد و همگام با آن قدم بردارد تا بتواند راه نجات پیدا کند.راه نجاتی عمومی و عام المنفعه.
زن رام است. مطیع محض است. شکوه و شکایتی ندارد. جهان بیرون از گودال شن را نمی خواهد. قدم زدن را نمی خواهد. این زندگی گوسفند وار، جلوی حس ناکامی او را گرفته و از چتر کاغذی بالای سرش، از آب تمیزی که چند وز یکبار برایش می آوردند، از شستن شن از تن مردی که با او بدرفتاری می کند لذت می برد. آدم مسخ شده قدرت اعتراض و تغییر ندارد.
زن در ریگ روان
کوبو آبه
انتشارات نیلوفر
-پی دی اف خواندم.
-خوشخوان و روان بود. اما دیریاب و نیازمند به پشتوانه ی تاریخی و میتولوژیکی روزگار باستان است.
-از دیدن خودِ درونت در آدمهای قصه احساس خشم، انزجار و شرم می کنی.
-پشت تمام اعتراضات و عصیانگری های آدمی در برابر جبریاتِ ساختگی یا سرشتی، گونه ای اطاعت و فرمانبرداری غریزی نهفته است که میل به بقا آن را تقویت می کند. شاید اگر آدمی به قوه ی نطق و تفکر متمایز نبود، پذیرش این ذلیل بودگی در برابر جبر، آسان می شد. اما انسان علیرغم ناتوانی سرشتی، داعیه ی توانایی و قدرت در برابر تمام پدیده های طبیعی و غیرطبیعی را دارد و همین خیره سری پوشالی، گذران زندگی را متنوع و به اشکال گوناگون قابل تحمل می سازد .
-کتاب را در همخوانی گروه دچار خواندم.
( من روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم که ما نباید خدا را در این دنیا قضاوت کنیم. این دنیایی که ما می بینیم نقشه ای است که درست اجرا نشده. مثلا هنرمندی را که نقاشی ناقصی کرده و آدم دوستش داره چطور می تونه ملامتش کنه؟ نمی تونه انتقاد بکنه و خاموش می مونه به انتظار اینکه اثر بهتری به وجود بیاره. شکی نیست که این دنیا در یکی از اون روزهای بی هنری اش درست شده.بدون شک هنرمند هنگام خلق آن وسایل کافی در اختیار نداشته )
شور زندگی
ایروینگ استون
ترجمه: محمدعلی اسلامی ندوشن
دارم (شورزندگی) که روایت زندگی ونسان ونگوگ هست رو گوش میدم. روی کاست ضبط شده و کیفیت خوبی نداره.اما خوانشش خوبه. عالم و آدم از عشق من به تابلوی شب پرستاره ی ونگوگ خبر دارن. امروز به جایی رسید که داشت لحظات خلق تابلوی تراس کافه در شب رو که آسمونش شبیه شب پرستاره ست روایت می کرد. مثل آدمی که داره در مورد جایی بسیار آشنا خاطره ای رو می شنوه، کیف کردم از شنیدنش.
کلا ونگوگ رو بخاطر رنگهای تند و زنده ی تابلوهاش دوست دارم. و امروز شنیدم که بعد از کلی مرارت و تمرین و مشق کردن به این موضوع رسیده که رنگ های تیره اروپایی رو رها کنه و از ترکیب های تند و زنده استفاده کنه که البته این نوآوری امپرسیونیم ها مورد ملامت نقاشان عصر خودش بوده.
-خانواده ونگوگ از طرف پدری و مادری از ثروتمندان بنام هلند بودند و کارشون نقاشی و فروختن آثار هنری گراوُر ( همون کپی خودمون) بوده. به نظر میاد تنها فرد آواره و بی شغل و بی درآمد این خاندان، ونسان عزیز ما بوده.
-در خاندان ونگوگ کلی آدم هست که اسمش (ونسان) هست. و همه ونسان ونگوگ هستن. یاد اسمهای پربسامد خودمون افتادم که در یک خانواده مثلا ده تا نوه داریم به اسم علی یا زهرا و فاطمه بعد برای اینکه قاطی نشتن با هم و بشه تشخیص شون داد هر کدوم رو با اسم دومی که سانتی مانتال هم هست صدا می کنن.
حکومت های توتالیتر و انحصار طلب از یک فرمول و قاعده ی معین پیروی می کنند. یک دشمن فرضی در نظر بگیر و آن را برای مردمانت غول بی شاخ و دمی بنمایان و ترس به جان شان بریز و آنقدر مردم را در مضیقه ی مالی و فرهنگی نگه دار که برای کوچکترین نیازهای طبیعی محتاج لقمه نانی باشند که پیش پایشان پرت می کنی. سپس حکومت کن.
جامعه ی به تصویر درآمده در 1984 نیز آینه ای تمام قد از اجرایی شدن این فرمول است. جنگی همیشگی و دایمی میان کشوری که وینستون در آن زندگی می کند و کشورهای دیگر برقرار است. مردم نباید اهمیت بدهند که وسط سخنرانی ممکن است اسم کشور دشمن تغییر کند و دشمن به دوست تبدیل شود و دشمن جدید قد علم کند، نکته ی مهم این است که مردم در همه حال باید شیفته و داوطلب جنگیدن باشند. طرف مقابل مهم نیست.
رهبری نیمه خدا، حب و مهرش را به زور و جبر به مردم کشور حقنه می کند و مردم باید در تمامی احوالات به او ابراز عشق کنند زیرا تمام اعمال و رفتارشان توسط دستگاه های تله اسکرین گزارش می شود و وای به حال کسی که اندکی از مسیر این ستایش و چاکری کج روی کند.
فرایند بچه آوری، به قصد ازدیاد جمعیت برای لشکر همیشه آماده به جنگِ برادربزرگ است. نه عشق و لطفی دارد نه تمایلی غریزی، زیرا بعنوان پدیده ای گناه آلود و شوم معرفی شده. شکلات و شکر و شراب و نان و خانه ی بزرگ و امکانات رفاهی سهم از ما بهتران و رده بالاهای حزب است و اعضای عادی حزب، حتی کارمندان سرسپرده، باید از تولیدات شیمیایی و تقلبی مابه ازای محصولات اصلی استفاده کنند. طبقه ی کارگر مورد تفتیش عقاید و رفتار قرار نمی گیرد، چون اصولا در رده بندی اجتماعی جزو بشریت محسوب نمی شود و مثل ماشین فقط باید کار کند و در فقر و فاقه به سر ببرد.
ذره ای مخالفت و تمایل به عصیان در افراد، بلافاصله تشخیص داده می شود و پس از شکنجه های مداوم و تاثیر مخرب بر روان افراد، از آنها موجوداتی می سازد که انگیزه ی قبلی را از دست داده اند و حاضرند برای کمتر شدن شکنجه، عشق را قربانی کنند و در نهایت به موجود بی اختیاری که هدف حزب است و کارش عشق ورزیدن به برادربزرگ است، مبدل می شود.
1984
جورج اورول
انتشارات نیلوفر
-دگرگونی مفاهیم عشق، خانواده، صلح، دروغ، در اثر آموزش های طبقه بندی شده در سازمان های مختلف از جمله کارهای حزب است.
-جاسوسی مردم از یکدیگر کاری طبیعی و عادی ست.
-مردم در بی خبری از گذشته قرار دارند. اخبار و اطلاعات مربوط به گذشته نابود و با اطلاعات جعلی جایگزین شده. پس در پذیرش وضعیت فعلی به انفعال دچارند و تصور نوع دیگری از زندگی ندارند زیرا معیاری برای یک زندگی نرمال و طبیعی در اختیارشان نیست.
-شباهت میان حزب خیالی این کتاب و حکومت های حقیقی جهان ، فرمول یکسان را تایید می کند. حکومت استالین بعد از فروپاشی حکومت تزاری نیز به همین شیوه جامعه را به مسلخ کشیده بود.
-به توصیه دوستی (جراحی روح – محسن مخملباف) را هم خواندم. همین قاعده ی تثبیت شده در آن جاری بود. شکنجه تا بالاترین حد توحش( از حیث روانی و جسمی) و فریب مخالفان باعث می شود، شخص عصیانگر زندگی بی هدف و بی انگیزه را به ادامه ی مبارزه ترجیح بدهد و زندگی و مرگ برایش علی السویه باشد.
-زبانم در دهان باز ، بسته ست!
از کتابهای صوتی توی کانال حرف زدم. ( یعنی یه وقتها حال وبلاگ نیست و توی کانال می نویسم...).
بابا لنگ دراز رو با تنطیم رادیویی شنیدم. خلاصه بود. صدای گوینده با اینکه حرفه ای بود و تکیه ها و عواطف کلام رو خوب در آورده بود، اما بخاطر اون سرسپردگی آدمیزاد به نوستالژی های بچگی، چیز غریبی بود برام.
جرویس پندلتون از چشمم افتاد و دیگه کراشم نیست!!! جروشا ابوت رو با پولش استثمار کرده بود و در حالی که جودی در مورد خرید هر چیز کوچک و بزرگی بهش گزارش می داد و برای رفتن یا نرفتن به جایی مدام یادآوری می کرد که داره با پول بابا لنگ درازش زندگی می کنه و موافقت و مخالفت اون بخاطر همون پول خرجی باعث میشه جودی گاهی از علایق خودش چشم پوشی کنه و جرویس پندلتون عاشق کنترل گری بود که تا فصل های آخر، جودی رو پنهانی کنترل می کرد، حالم رو بد کرد.
بعضی چیزها رو باید در سنین خامی و نادانی خوند تا ازش لدت ببری.
خوندن با دید انتقادی لذت رو از آدم می گیره. و شرحه شرحه می کنه.
خلاصه که نسخه ی بابا لنگ دراز پیچیده شده رفت.
بلندی های بادگیر Wuthering Heights ، گویندگی عالی و محشری داشت. صداپیشه ها خانم و آقا بودن. لحن رو عالی درآورده بودن.
چرا میرم سراغ کتابهای تکراری که قبلا خوندم؟ نمیدونم. شاید می خوام دوباره از سرنو کشف شون کنم. وقت خوندن چشمی کم دارم. اما وقتهای زیادی برای شنیدن دارم. جلوی اجاق گاز، جلوی سینک، وقت پیاده روی.
اوایل بیست سالگی که خوندمش از هیت کلیف متنفر شدم. توی کلاسهای زبان که خلاصه ش رو خوندیم هنوز ازش متنفر بودم. و با شنیدن نسخه ی صوتی باز هم تنفرم کم نشد که بیشتر شد. حیوان وحشی!!!
البته همه مون یه هیت کلیف وحشی در درون مون داریم.
تریلرهای روانشناختی از ژانرهای جذاب و پر طرفدار بین خوانندگان کتاب و ببیندگان فیلم است. مبنای این داستان ها بر پایه ی معماهایی که با تعلیق های روانی، انسان را دچار ترس و کنجکاوی توام می نماید، بنا شده.
چیزهای تیز با نشان دادن لایه های تاریک درونی انسان، داستانی خوشخوان و سریع دارد. خواننده بی آنکه فرصتی برای نفس کشیدن داشته باشد، در دام حوادث معناداری که پشت سرهم اتفاق می افتند و کد و رمزینه ی حادثه ی بعدی ست، گیر می افتد و پیش می رود تا ببیند فرضیات و حدسیاتش در مورد کاراکترها درست از آب درآمده یا نه.
نکته ی جالب در این داستان این است که شخصیت اصلی داستان نه تنها بی عیب و نقص نیست بلکه از مشکلات حاد روانی رنج می برد و این مساله را از کودکی تا بحال با خود حمل کرده و حل شدن معمای قتل هایی که در شهر محل تولدش اتفاق افتاده، مشکل او را گاه پیچیده تر می کند تا جایی که در آخرین کلمات داستان بعید نیست که هرآن از وی نیز قتلی و جنایت سربزند.
صراحت و بی رحمی انسانها در پس زدن یکدیگر ( حس چندش پلیس از دیدن بریدگی های بدن کامیل)حتی در روابط عاطفیِ خونی( رابطه ی مادر-دختری) ، جامعه ی سنتی و مدرن را با هم زیر سوال می برد.
در این ژانر هر اتفاق دهشتناکی با تحلیل روانشاختی قابل توجیه و مورد پذیرش است. در این سبک هیچ عملی تقبیح یا تشویق نمی شود بلکه حادثه ی رخ داده، با روایتی بی طرفانه و سرد و بی رحم هرآنچه اتفاق افتاده را در معرض دید می گذارد.
چیزهای تیز
گیلیان فلین
نشر چترنگ
1
از کتاب صوتی سمفونی مردگان نگفتم اینجا.
با گویندگی حسین پاکدل بود. سال بلوا با گویندگی عاطفه رضوی اگه 100 بگیره، این 60 می گیره برای من. گاه غلط خوانی داشت. مرور دوباره ی داستان بعد از سالیان سال برام جذاب بود.
اعتراف هم شده جزو کارهای روزمره م . پس اعتراف می کنم که خرده روایت هاش رو اصلا یادم نبود.
باز هم قلم عالی و تحسین برانگیز معروفی شگفت زده م کرد.
2
شوهر آهو خانم رو در 63 تراک شنیدم. ظاهرا خیلی سال قبل، روی نوارکاست ضبط شده بود و الان به صورت فایل های صوتی دراومده. کیفیت نداشت. کتابش رو نخونده بودم . گویندگی غلط های خوانشی و غیر صحیح کلمات زیاد داشت.
داستان هم ترکیبی از اوضاع اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و تاریخی ایران تا شروع جنگ جهانی اوله. دوست داشتم بدونم محتواش چیه. مقصود حاصل شد بحمدلله. ندانسته از دنیا نمیرم. کلی عشوه و قر و قمبیل زنانه یاد گرفتم از هما خانوم ورپریده! سید میران...!! خوب شد مال قصه بودی وگرنه خونت حلال بود!
3
دو قرن سکوت رو هم شنیدم. گویندگی ، علیرغم اینکه صدای عالی و ضبط حرفه ای داشت، پر از غلط های خوانشی بود. کلمات بدیهی رو غلط ادا می کرد. سمیه را سَم یِ می گفت. آخه سمیه و یاسرِ تازه مسلمان صدر اسلام رو که از دبستان توی مغز ما فرو شده. چرا باید بگی سَم یِ ؟؟؟؟؟؟
خلاصه آخرهاش می خواستم ناتمام بذارمش و اینقدر حرص نخورم از غلط خوانی هاش.اما تا آخر شنیدمش.
4
کتاب صوتی بعدی رو دانلود کردم. آهوی بخت من گزل / محمود دولت آبادی
ببینم چطوره.
بعد نوشت:
سر و تهش یکساعت شد. داستان کوتاه بود.
جایی که هستم
متن اصلی آخرین کتابی که از جومپا لاهیری می خوانم ( جایی که هستم)، به زبان ایتالیایی نوشته شده نه انگلیسی . گویا نویسنده علاوه بر تجربه ی یک زبان دیگر برای نوشتن،مسیر جدیدی را نیز در سبک نوشتاری اش می آزماید. این کتاب شبیه داستانهای قبلی اش نیست. داستان های قبلی قصه گو هستند و این کتاب نانفیکشنی با بخش های مرتبط به هم است که روی یک خط مشخص از روایت، زمان و مکان و شخصیتهای زندگی کارکتر اصلی را می شناساند.
کودکیِ زنی که امروز چهل ساله است با محدودیت ها و قوانین سفت و سخت خانوادگی سپری شده و پس از گذشت سالهای طولانی از آن زمان، هنوز تحت تاثیر آن تربیت و سختگیری هاست ( خسّت در خرج کردن پول ، انتخاب کالاها و سرویس های ارزان) و گرچه در تمام عمر با سایه ی آن تربیت می جنگد و از آن متنفر است اما از آن رهایی ندارد.
زن هنوز ازدواج نکرده. روابطی نیم بند و به فرجام نرسیده داشته. از نگاه کردن به خودش در آینه پرهیز می کند. صورت و اندامش را دوست ندارد. اما زیبایی را در تمام پدیده های اطرافش می بیند و تشخیص می دهد( در ناخن کار آرایشگاه، دریا، فرورفتگی و برآمدگی های کوه، خانه های ویلایی،ظرفهای سفالی دست ساز، روابط زوج های عاشق پیر و جوان ). علیرغم قوه ی تشخیص و میل به زیبایی ، گویی تمام این خودانکاری ها اثرات همان کودکی محصور به دستورات خانوادگی ست.
در کنار مهارتی که در رفتار اجتماعی و تعامل با دوستان و همکاران و همسایگانش دارد ، بلد است دیگران را نقد کند، اما آنقدر که به نقد کردن خودش مشغول است مجالی برای دیگران باقی نمی ماند. البته پدر و مادرش از این قاعده مستثنی هستند. پدرش را بخاطر سکوت و تمایل به یکجا نشینی و سکون سرزنش می کند و مادرش را برای شخصیت شلوغ و پرهیاهویی که گاه زندگی پدرش را دستخوش طوفان می کرد . و وزنه ی این سرزنش به سمت مادر بسیار سنگین تر است. رابطه ی آسیب دیده او و مادرش همچنان ترمیم نشده . او طوری در چنبره ی دلخوری و ملامت مادر و پدرش اسیر شده که علیرغم برخی طغیانهای کوچک( قاب گران قیمت عینک، رزرو تئاتر برای یکسال)در زندگی شخصی اش منفعلانه رفتار می کند. و انتظار نمی رود پس از سفر یکساله ی او به جایی دیگر، تغییرات قابل مشاهده ای در شخصیت این کاراکتر ایجاد شود.
جایی که هستم
جومپا لاهیری
انتشارات کتاب تداعی
-خیلی خوشخوان و جذاب بود. سرجمع سه ساعته تمام شد.
-ترجمه ی خوبی داشت.
-این سبک نوشتن جومپا لاهیری را هم دوست داشتم.
-برخلاف کتابهای قبلی، هیچ جای قصه خبری از زن هندی ، مهاجر هندی یا حتی همسایه ی هندی نیست.
-دغدغه های چهل سالگی بین تمام زنان جهان اعم از مجرد و متاهل یک شکل و رنگ است.
-کتاب را در همخوانی گروه کتابخوانی دچار خواندم.
- رسیدن کتاب و خواندنش یک روز قبل از روز نقد ،از آن کارها بود!
عکس کتاب رو بعدا می گذارم. نت ضعیفه.