پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کنترلو بده به من !

عاقا...وقتی آقای همسر کسی بیمارمی شود یا مشکل حرکتی و اینها پیدا می کند، طبیعی ترین برخورد با آن  پرستاری کردن از ایشان و فراهم نمودن اسباب آرامش اوست.

ما نیز!

از کیسه ی آب گرم بگیر تا تزریق آمپول دگزا، تا چسب کمر ، تا مالیدن پماد ضدگرفتگی عضله، خلاصه همه را فراهم نمودیم.

اما عایا در دست داشتن شبانه روزی کنترل تلویزیون هم جزو همین اسباب آرامش می باشد؟ آیا  کلید کردن روی تمامی شبکه های خبری داخلی و خارجی و فوکوس کردن روی اخبارجنگ یمن و سوریه و غیره و غیره ، با صدای بسی بلند و گوش کرکن نیز جزو آداب مریض داری می باشد؟

عاقا... شما چای لیمو می خوای...می آریم

چای نبات می خوای ...می آریم

اصلا گل گاو زبون می خوای ...می آریم

نه... سوپ می خوای..آبگوشت می خوای...همین الانه کمیاب ترین  غذای عالم رو می خوای... می آریم

اما...اما...

جون هرکی دوست داری..اون کنترل رو بذار زمین.

لااقل  بزن یه جا که اخبار نگه.

اصلا اخبارم بگه. اخبارجنگ نگه.

اه..اصلا اخبارجنگ بگه...

صداشو کم کن خب لامصب!!!




- به شدت دارم  احساس نوجوانی می کنم.انگاردخترک نوجوانی شده ام و دارم توی اتاقها می گردم تا جای آرامی پیدا کنم بلکه بشود  کتاب خواند. بشود اصلا خوابید.چرا؟ چون درتمام نوجوانی ام، بابا همیشه اخبارگوش می داد. همیشه. البته با رادیو. وز وز موج های رادیو هنوز هم چندش آورترین چیزی است که می تواند آزارم بدهد!



نهضت دارد تمام می شود

حدود سه هفته پیش گفته بودم که یک نهضت سخت را شروع کرده ام. خیلی سخت. خیلی سخت.

امروز هفته ی سوم دارد تمام می شود.

توی این سه هفته، خوردن نان و قند را کلا حدف کردم. باید برنج را هم  کلا حذف می کردم. اما حدود 20 قاشق برنج را توی این سه هفته  مستقیم از توی قابلمه یا بشقاب پسرک خورده ام! سه بار هم شیرینی خوردم.

هاهاهاها... اگر فکر کنید یک گرم کم کرده ام..نکرده ام. ترازو می گوید 4 کیلو!!! اما بیخود می گوید. عمرا حتی نیم کیلو هم کم شده باشد. والا!

این یک چالش 21 روزه بود.

حالا من می توانم بدون قند چای ام را بخورم. حتی تلخ. می توانم غذاهای  نونی را بدون نان بخورم. می توانم در مقابل بوی برنج تازه دم شده و نان تازه از تنور در آمده  مقاومت کنم  و  ...

شاید وزنی کم نشده باشد. اما  حس سبکی خوبی دارم. حس غلبه بر خواهش های نانکی . برنجکی و قندکی !!


تازه فردا هم صبحانه کله پاچه داریم. بدون نان. فکر کن..بدون نان!!!

(لازم هم نکرده کالری و چربی کله پاچه را فورا حساب کنید!!! )





یعنی مشوق ها و حامیان درجه یکی داشتم من توی این مدت که هیچ کس نداشت ها !!!!

خواهر- می میری..مگه میشه بدون نون و برنج و قند؟ بخور بیچاره. بخور. اما کم بخور!

همساده- ای وای..میدونی برنج نخوری موهات سفید میشن؟ دلت موی سفید می خواد. برنجو بخور لااقل

پسربزرگه- یعنی چی مامان؟ من خوشم نمیاد تو غذا نمی خوری. آخه اینی که تو می خوری که غذا نیست. ببخشیدا..خودتو داری گول میزنی.

آقای همسر- این راهش نیست. اصلا درست نیست. به یک برنامه ی صحیح باید پیش بری.

و.......




فعل مفرد مخاطب / فعل جمع مخاطب

1


با خانم مدیر رفتم  مرکز خرید میلاد که چندتا لباس فرم ببینیم  تا یکی را برای همه انتخاب کنیم. بد بقیه بیایند و سایزشان را پیدا کنند و بگیرند. پسرک فروشنده مدام می گفت:

-اینو بپوش...

-اینو امتحان کن

-این یکی هم بهت میاد

-سایزتو داریم

-این  مدل سایزتو نداره




2


غروب که با آقای همسر رفتیم دکتر، موقع برگشتن، تا به ماشین برسیم یک چهره ی آشنا کنار خیابان دیدم. نگین یکی از دختر های سال سومی پارسال بود. خوشگل و زیبا و آراسته و آرایش کرده،  توی یک مانتوی خوشگل داشت به من لبخند می زد.

دست دادیم و احوالپرسی کردیم . بعد از دو سه جمله با لبخند کج گفت:

-موهاتو رنگ کردی..خیلی بهت میاد. خوشگل شدی!!


*


این روزها هیچ خوش ندارم مرا با فعل مفرد صدا بزنند. چه توی مانتو فروشی. چه توی خیابان!

سیستمالوژی سیمان و گاز اشک آور


فکر می کردم فقط مجلس ماست که هرکی به هرکیه و نماینده های مودب و خوش سرو زبان و مهربان داره که  برای اعلام مخالفت شون ، توی روز روشن مردمو تهدید می کنن که:

( توی قلب همان رآکتور روت سیمان می ریزم و دفنت می کنم!! )


اما امروز دیدم که کوزوو ای ها هم یک رگ ایرانی دارن ظاهرا!!

یهویی توی مجلس شون گاز اشک آور ول میدن...در حد تیم ملی !! فقط برای اینکه مخالفت شونو اعلام کنن. فقط!


فرق نماینده های فهیم و دانشمند و علامه ی مجلس با اراذل و اوباش قمه کش و عربده کش، دقیقا  چیه اونوقت؟؟؟



زنگ زدم بگم فرداشب شام....

-زنگ زدم بگم فردا شب شام خونه ی مایین. همین. کاری نداری؟

خب..عادت دارم به این فرمایشی حرف زدن هاش. به دستور دادن هاش. برای همین تعجب نمی کنم. می گویم:

-فکر نکنم بتونیم بیاییم. اونم تا کرج. آقای همسر کمر درد بدی داره. همین غروبی بردمش دکتر. تکون می خوره فریادش میره هوا.

-واقعا؟ ... خوب میشه حالا. تا فردا بخوایین بیایین خوب میشه.

-فکر نکنم. چندروزی هست کمردرد داره. به نظر نمیاد تا فردا خوب بشه.بگه نمام هم حرفش عوض نمیشه. میدونم نمیاد.

-حالا رو راضیش کن دیگه. یه کم قربون صدقه ش برو. یه کم زبون بریز. دست به سر و گوشش بکش. راضیش کن بیایین.

-حالا؟ بعد این همه سال زبون ریختن تمرین کنم؟

-آره..مگه چیه؟ برو..برو راضیش کن.می شناسمش..حرفش یکیه. تابستونی هم بهش گفته بودیم بریم شمال..گفته بود نمیام. و نیومد. میدونی تقصیر خودته. از بس مطیعی. از بس حرف گوش کنی. اصلا چه خانواده ی مطیعی! یکی حکم می کنه بقیه اجرا می کنن. تو خیلی مطیعی!

-خب.. خوش شانسه که زن مطیع داره.

-بله... خوش شانسه!

دوباره دستور می دهد که شام فردا شب اینجایید و خداحافظ!



-اگر بفهمد مخالف شمال رفتن و کیش رفتن با آنها من بودم نه آقای همسر....

-اگر بفهمد رد کردن شام دو ماه قبل و دهکده ی آبی پارس رفتن  زنانه ی آخر تابستان و شام امشب خود منم نه آقای همسر....

-اگر بفهمد دیگر دوست ندارم بگذارم از همه چیز سوء استفاده کند و آخر سر با چند جمله ی آتشین و تیز، مرا بچزاند و برای همین چندسال است که نخواسته ام رابطه ای با او داشته باشم....

-اگر بفهمد حتی محبتم به دخترش....حتی محبت نهانی ام به خودش... حتی خاطره های قدیمی مان..حتی خنده ها و گریه های مشترک مان...حتی شب بیداری هامان... مرا وسوسه نمی کند که دوباره ببینمش...


شاید هم می فهمد..خوب هم می فهمد..اما همان حس خودبرتر بینی و ریاست طلبی، قوی تر از هرچیزی در وجود اوست. همان حسی که باعث می شود ساعت نه و نیم زنگ بزند و با لحن دستوری بگوید:

-زنگ زدم بگم فردا شب شام خونه ی مایین. همین. کاری نداری؟


روبان صورتی

مراقب خودتون باشین

خیلی مراقب خودتو باشین



مبصر اجباری

پسر کو ندارد نشان از مامانش؟؟ تو نشانش بده تا من بگویم: چرا..دارد.خوب هم دارد!
من هم وقتی بچه بودم عشق مبصری داشتم. یعنی دیوانه اش بودم. اصلا یک حس خیلی خوبی داشت که بروی توی دفتر و گچ های رنگی را توی دستهایت بمالی و بیاوری سرکلاس.
آن وقتها یا شاگرد اول ها را مبصر می کردند یا دوساله ها را .  همانا دوساله ها بچه های مردودی از سال قبل بودند!
وقتی من مبصر می شدم، بابا فورا دست به کار می شد. یک ساعت را هم هدر نمی داد. فورا برای خانم معلمم نامه می نوشت.نامه ای به چه بلندی. با این مضمون که: هرچه سریع تر دردانه فرزند مرا از مبصری بردارید .مبادا که به درسش لطمه بخورد. مبادا که حواسش برود پی مبصر بازی و دیگر معدلش بیست نشود. مبادا که جهان نابغه ی آینده اش را از دست بدهد.
اینها مضمون نامه های بابا هست. نامه های بابا معمولا دو برگه پشت و روی ورق امتحانی بود. شما اگر بودی، بلافاصله آن بچه را از مبصری بر نمی داشتید؟ خب برمی داشتید دیگر. من را هم بر می داشتند و من تا چند روز یک چشمم اشک بود یک چشمم خون، برای حسرت مبصری. اما مرغ بابا یک پا داشت. کم کم معلم ها یاد گرفتند که این دختره را مبصر نکنند چون باباش نامه ی بلند بالا می نویسه برای مدرسه!

هفته ی قبل خانم مدیر آمد جلوی من ایستاد و گفت:
-خانوم فلانی... با اجازه تون شما رو نماینده ی معلمها کردیم. هماهنگی جلسات با سایر دبیرا و خبر کردن شون با شماست. پای صورت جلسه های جلسات و بخشنامه ها و ... و .... و .... رو هم باید امضا کنین.
بعد هم یک دفتر گنده آورد و چندجا را نشان داد که: اینجاها رو امضا بزنین لطفا!
دوسال اخیر؛ نمایندگی معلم ها را انداختیم به عهده ی یکی از معلم های مظلوم و نازنین مان. ژست هم آمدیم که: شما روانشاسی خوندین. بهتر می تونین مدیریت کنید!
اما امسال ...
یاد بابا افتادم. کاش یک نامه ی بلند بالا می نوشت برای  مدیرمان و می گفت ک این دختره را از نمایندگی بردارید. چون نه حوصله اش را دارد. نه وقتش را. نه اصلا دلش می خواهد.

14 خیلی افتضاح است

مید ترم زبان را شدم 14. نمره های این سه چهارساله ام کمتر از 17 و نیم نبوده. کارنامه ی پایان ترم هم تا حالا کمتر از 94 نداشتم.

امروز اورال داشتم. سوال و جواب های همیشگی. سه چهار تا لغت را یادم نیامد. برای جواب دادن که خیلی تته پته کردم. تیچر سوال کرد:

-این روزها از زندگی لذت می بری؟

گفتم: نه

گفت:چرا

کمی برایش حرف زدم. با همان تته پته ی لعنتی.

پنج دقیقه ی من که تمام شد.بلند شدم. سوال کردم:

-خیلی بد بود..نه؟

گفت:

-چی بگم؟ ما هشت تا استراکچر خوندیم توی این ترم. حتی یه دونه شو هم استفاده نکردی توی حرفات. واقعا عجیب بود. خیلی عجیب بود.نیستی اصلا

-نه نیستم. اصلا نیستم.

لبخند زد.گفت:

-می دونی قراره اعظم یه مدتی نیاد؟

-نه..چرا؟ چند وقتیه فرصت نمی کنم خوب ببینمش و حرف بزنیم

-بارداریش رو که میدونی؟

با تعجب گفتم:

-نه...بارداره

-آره. بخاطر همین مسئله ممکنه استراحت مطلق داشته باشه. و یه مدتی نیاد.

لبخند زدم. خب راستش دلم گرفت که اعظم به من حرفی نزده بود. در جریان  کارهای درمانی بارداری اش بودم. اما این یک ماهه ی تابستان که مدام از شمال به جنوب و از شرق به غرب ایران در سفر بود و هی عروسی می رفت، حال و حوصله ی حرف زدن و سوال کردن نداشتم.

دوشنبه؛ دوروز بعد، فاینال دارم. با این بلبشوی ذهنی..لابد باز لغات را فراموش می کنم. باز استراکچر ها را جا می اندام. لابد باز نمره ی افتضاحی می گیرم و تیچر دوباره می گوید: چطوری نمره تو به پسرات نشون میدی؟



خانم دکتر

دیروز یک خانم دکتر سه ساعت برای مان حرف زد و بهمان درس داد. ما، پدر و مادرهایی بودیم که حداقل یک فرزند 12-0 سال داشتیم. خانم دکتر فوق تخصص سکسولوژی اش را از استرالیا گرفته بود و در مورد تربیت رفتار های جنسی کودکان، عناوین کلی ای را به ماها درس داد.
از طرف مدرسه به جلسه دعوت شده بودیم. اما برگزار کننده ی جلسه موسسه ای بود که کار حرفه ایش تشکیل جلسات آموزشی خانواده در زمینه های مختلف بود. بدی اش این بود که  فقط حضور یکی از والدین در جلسه پیش بینی شده بود. در حالی که فکر می کنم حضور پدر و مادر کنار هم الزامی است.
طفلی خانم دکتر هر دو سه جمله در میان، هی یادآوری می کرد که:(  کلماتی که من استفاده می کنم را از نظر علمی در نظر بگیرید نه از نظر مفهومی که توی اجتماع و خلوت خصوصی همسران دارد.)
خانم دکتر می گفت جلسه ی سه ساعته ی تمام را باید شنیده باشی و درس گرفته باشی تا بتوانی تصمیم درستی برای از این به بعد نوع رفتار و برخورد با فرزندت داشته باشی.با نقل قول و تعریف کردن نمی شود کاری کرد. چندتا نکته که شاید همه مان فکر می کردیم زیاد هم مهم نیست، اما دانش آکادمیک رفتار شناسی جنسی آن را  خیلی مهم می داند می نویسم:

-بچه ( دختر یا پسر) بعد از شش سال به هیچ وجه نباید با پدر یا مادر حمام کند. اگر به تمیز شسته شدن بچه اطمینان ندارید، ده دقیقه ی آخر حمام کردنش با لباس، وارد حمام شوید و در شست و شو کمکش کنید.

-بچه بعد از شش سال به هیچ وجه نباید بدون لباس زیر جلوی کسی حتی پدر و مادر ظاهر شود.البته آموزش این مسئله از سه سالگی به بعد شروع و تا شش سالگی باید تثبیت شده باشد. حتی وقتی در حمام سراغش می روید از او بخواهید که لباس زیرش را دوباره بپوشد.

-بچه باید مفهوم حریم خصوصی را یاد بگیرد. اندام های جنسی در رده ی حریم خصوصی دسته بندی می شوند. او باید یاد بگیرد که اندام خودش و دیگران حریم خصوصی هستند و نباید در معرض دید خودش یا دیگران قرار بگیرند.( مثل بازی کردن بعضی از بچه ها با سینه ی مادر در سنین بعد از شیرخوارگی، یا نشان دادن اندام جنسی بچه ها به هم در مهد کودک یا بازی های کودکانه )

-وقتی متوجه بازی ها و رفتار های جنسی در بچه ها می شوید، بدون مچ گیری و سرو صدا و دعواکردن ذهن او را به سمت خطرات جانبی این بازی ها منحرف کنید. مثل احتمال خفگی  یا بیماری قلبی یا تنفسی از روی هم افتادن بچه ها در مامان بابا بازی کردن!

-خوابیدن مادر یا پدر کنار بچه به شدت نفی شد . بچه باید یاد بگیرد که فقط پدر و مادر می توانند با هم بخوابند و محل خوابیدن بقیه ی افراد خانواده، جدا از هم و در رختخواب خودشان است.

با مزه:

-یکی از پدرها سوال کرد: یه پسر 8 ساله دارم. خانمم هم هشت ماهه باردار است. پسر8ساله مدام می پرسد که نی نی چطور رفته توی شکم مامان رفته. خانم دکتر گفت : شما چی جواب دادی؟ باباهه گفت: گفتم مامان قورتش داده! سالن برای چند دقیقه رفت روی هوا.خانم دکتر به باباهه گفت: آفرین..چقدر خوب نقش خودت را در آفرینش بچه ی جدید به خاک مالیدی و خودتو نابود کردی. سه سال بعد همین بچه ترا کنار میکشه م میگه: بابا جان..برای تولد نی نی..تو دقیقا چیکاره بودی؟

-خانم دکتر از جمع خواست که کاملا ساده به یک بچه توضیح بدهند که یک بچه چطوری درست می شود. وقتی کسی حاضر نشد جواب بدهد. به یکی از آقایان اشاره کرده. آقاهه حاضر نشد از جایش یبند شود. همانطور نشسته از جواب دادن طفره رفت. خانم دکتر اصرار کرد. آقاهه گفت اصلا بچه ندارد، پس لازم نیست توضیح بدهد. خانم دکتر اصرار کرد.آقاهه گفت: آخه خیلی زشته توی جمع نمیشه توضیح داد. خانم دکتر رفت روی وایت برد دو تا دایره ی جدا کشید. بعد دو تا دایره را به توی هم رفته کشید. بعد برای دایره ی سوم دست و پا کشید و برایش یه داستان ناز کودکانه در مورد عشق مامان و بابا  به هم و بزرگ شدن آن دایره و دست و پا در آوردن و به شکل آدم نزدیک شدنش حرف زد. بعد هم گفت: اینطوری برای بچه توضیح بدین. چرا تا بهتون میگن بچه چطوری درست میشه فکرتون میره به جاهای بی تربیتی اتاق مامان باباها؟؟ دوباره سالن رفت روی هوا!


*

- قرار است این جلسه باز هم تکرار شود. چقدر دوست دارم همچین جلسه ای برای نوجوانان هم ترتیب داده شود.
- خیلی خوشحالم که بعضی از برخوردها و رفتارهایم کاملا منطبق بر گفته های خانم دکتر بود و چقدر متاسف و ناراحت که بعضی ار برخوردها و رفتارهایم کاملا برعکس رفتار صحیح بوده!
-خانم دکتر مِرقاتی خویی ، به تازگی به عنوان سکسولوژیست برتر کشور معرفی شده اند.

صدا... سیما

یکی از فانتزی هام اینه که  چهره ی  اون آقاهه که  توی خندوانه میره با همه مصاحبه می کنه اما ما فقط صداشو می شنویم و صورتشو نمی بینیم رو ببینم. همونی که با لحن خاص خودش میگه: آها... آی...