عاقا...وقتی آقای همسر کسی بیمارمی شود یا مشکل حرکتی و اینها پیدا می کند، طبیعی ترین برخورد با آن پرستاری کردن از ایشان و فراهم نمودن اسباب آرامش اوست.
ما نیز!
از کیسه ی آب گرم بگیر تا تزریق آمپول دگزا، تا چسب کمر ، تا مالیدن پماد ضدگرفتگی عضله، خلاصه همه را فراهم نمودیم.
اما عایا در دست داشتن شبانه روزی کنترل تلویزیون هم جزو همین اسباب آرامش می باشد؟ آیا کلید کردن روی تمامی شبکه های خبری داخلی و خارجی و فوکوس کردن روی اخبارجنگ یمن و سوریه و غیره و غیره ، با صدای بسی بلند و گوش کرکن نیز جزو آداب مریض داری می باشد؟
عاقا... شما چای لیمو می خوای...می آریم
چای نبات می خوای ...می آریم
اصلا گل گاو زبون می خوای ...می آریم
نه... سوپ می خوای..آبگوشت می خوای...همین الانه کمیاب ترین غذای عالم رو می خوای... می آریم
اما...اما...
جون هرکی دوست داری..اون کنترل رو بذار زمین.
لااقل بزن یه جا که اخبار نگه.
اصلا اخبارم بگه. اخبارجنگ نگه.
اه..اصلا اخبارجنگ بگه...
صداشو کم کن خب لامصب!!!
- به شدت دارم احساس نوجوانی می کنم.انگاردخترک نوجوانی شده ام و دارم توی اتاقها می گردم تا جای آرامی پیدا کنم بلکه بشود کتاب خواند. بشود اصلا خوابید.چرا؟ چون درتمام نوجوانی ام، بابا همیشه اخبارگوش می داد. همیشه. البته با رادیو. وز وز موج های رادیو هنوز هم چندش آورترین چیزی است که می تواند آزارم بدهد!
حدود سه هفته پیش گفته بودم که یک نهضت سخت را شروع کرده ام. خیلی سخت. خیلی سخت.
امروز هفته ی سوم دارد تمام می شود.
توی این سه هفته، خوردن نان و قند را کلا حدف کردم. باید برنج را هم کلا حذف می کردم. اما حدود 20 قاشق برنج را توی این سه هفته مستقیم از توی قابلمه یا بشقاب پسرک خورده ام! سه بار هم شیرینی خوردم.
هاهاهاها... اگر فکر کنید یک گرم کم کرده ام..نکرده ام. ترازو می گوید 4 کیلو!!! اما بیخود می گوید. عمرا حتی نیم کیلو هم کم شده باشد. والا!
این یک چالش 21 روزه بود.
حالا من می توانم بدون قند چای ام را بخورم. حتی تلخ. می توانم غذاهای نونی را بدون نان بخورم. می توانم در مقابل بوی برنج تازه دم شده و نان تازه از تنور در آمده مقاومت کنم و ...
شاید وزنی کم نشده باشد. اما حس سبکی خوبی دارم. حس غلبه بر خواهش های نانکی . برنجکی و قندکی !!
تازه فردا هم صبحانه کله پاچه داریم. بدون نان. فکر کن..بدون نان!!!
(لازم هم نکرده کالری و چربی کله پاچه را فورا حساب کنید!!! )
یعنی مشوق ها و حامیان درجه یکی داشتم من توی این مدت که هیچ کس نداشت ها !!!!
خواهر- می میری..مگه میشه بدون نون و برنج و قند؟ بخور بیچاره. بخور. اما کم بخور!
همساده- ای وای..میدونی برنج نخوری موهات سفید میشن؟ دلت موی سفید می خواد. برنجو بخور لااقل
پسربزرگه- یعنی چی مامان؟ من خوشم نمیاد تو غذا نمی خوری. آخه اینی که تو می خوری که غذا نیست. ببخشیدا..خودتو داری گول میزنی.
آقای همسر- این راهش نیست. اصلا درست نیست. به یک برنامه ی صحیح باید پیش بری.
و.......
1
با خانم مدیر رفتم مرکز خرید میلاد که چندتا لباس فرم ببینیم تا یکی را برای همه انتخاب کنیم. بد بقیه بیایند و سایزشان را پیدا کنند و بگیرند. پسرک فروشنده مدام می گفت:
-اینو بپوش...
-اینو امتحان کن
-این یکی هم بهت میاد
-سایزتو داریم
-این مدل سایزتو نداره
2
غروب که با آقای همسر رفتیم دکتر، موقع برگشتن، تا به ماشین برسیم یک چهره ی آشنا کنار خیابان دیدم. نگین یکی از دختر های سال سومی پارسال بود. خوشگل و زیبا و آراسته و آرایش کرده، توی یک مانتوی خوشگل داشت به من لبخند می زد.
دست دادیم و احوالپرسی کردیم . بعد از دو سه جمله با لبخند کج گفت:
-موهاتو رنگ کردی..خیلی بهت میاد. خوشگل شدی!!
*
این روزها هیچ خوش ندارم مرا با فعل مفرد صدا بزنند. چه توی مانتو فروشی. چه توی خیابان!
فکر می کردم فقط مجلس ماست که هرکی به هرکیه و نماینده های مودب و خوش سرو زبان و مهربان داره که برای اعلام مخالفت شون ، توی روز روشن مردمو تهدید می کنن که:
( توی قلب همان رآکتور روت سیمان می ریزم و دفنت می کنم!! )
اما امروز دیدم که کوزوو ای ها هم یک رگ ایرانی دارن ظاهرا!!
یهویی توی مجلس شون گاز اشک آور ول میدن...در حد تیم ملی !! فقط برای اینکه مخالفت شونو اعلام کنن. فقط!
فرق نماینده های فهیم و دانشمند و علامه ی مجلس با اراذل و اوباش قمه کش و عربده کش، دقیقا چیه اونوقت؟؟؟
-زنگ زدم بگم فردا شب شام خونه ی مایین. همین. کاری نداری؟
خب..عادت دارم به این فرمایشی حرف زدن هاش. به دستور دادن هاش. برای همین تعجب نمی کنم. می گویم:
-فکر نکنم بتونیم بیاییم. اونم تا کرج. آقای همسر کمر درد بدی داره. همین غروبی بردمش دکتر. تکون می خوره فریادش میره هوا.
-واقعا؟ ... خوب میشه حالا. تا فردا بخوایین بیایین خوب میشه.
-فکر نکنم. چندروزی هست کمردرد داره. به نظر نمیاد تا فردا خوب بشه.بگه نمام هم حرفش عوض نمیشه. میدونم نمیاد.
-حالا رو راضیش کن دیگه. یه کم قربون صدقه ش برو. یه کم زبون بریز. دست به سر و گوشش بکش. راضیش کن بیایین.
-حالا؟ بعد این همه سال زبون ریختن تمرین کنم؟
-آره..مگه چیه؟ برو..برو راضیش کن.می شناسمش..حرفش یکیه. تابستونی هم بهش گفته بودیم بریم شمال..گفته بود نمیام. و نیومد. میدونی تقصیر خودته. از بس مطیعی. از بس حرف گوش کنی. اصلا چه خانواده ی مطیعی! یکی حکم می کنه بقیه اجرا می کنن. تو خیلی مطیعی!
-خب.. خوش شانسه که زن مطیع داره.
-بله... خوش شانسه!
دوباره دستور می دهد که شام فردا شب اینجایید و خداحافظ!
-اگر بفهمد مخالف شمال رفتن و کیش رفتن با آنها من بودم نه آقای همسر....
-اگر بفهمد رد کردن شام دو ماه قبل و دهکده ی آبی پارس رفتن زنانه ی آخر تابستان و شام امشب خود منم نه آقای همسر....
-اگر بفهمد دیگر دوست ندارم بگذارم از همه چیز سوء استفاده کند و آخر سر با چند جمله ی آتشین و تیز، مرا بچزاند و برای همین چندسال است که نخواسته ام رابطه ای با او داشته باشم....
-اگر بفهمد حتی محبتم به دخترش....حتی محبت نهانی ام به خودش... حتی خاطره های قدیمی مان..حتی خنده ها و گریه های مشترک مان...حتی شب بیداری هامان... مرا وسوسه نمی کند که دوباره ببینمش...
شاید هم می فهمد..خوب هم می فهمد..اما همان حس خودبرتر بینی و ریاست طلبی، قوی تر از هرچیزی در وجود اوست. همان حسی که باعث می شود ساعت نه و نیم زنگ بزند و با لحن دستوری بگوید:
-زنگ زدم بگم فردا شب شام خونه ی مایین. همین. کاری نداری؟
مید ترم زبان را شدم 14. نمره های این سه چهارساله ام کمتر از 17 و نیم نبوده. کارنامه ی پایان ترم هم تا حالا کمتر از 94 نداشتم.
امروز اورال داشتم. سوال و جواب های همیشگی. سه چهار تا لغت را یادم نیامد. برای جواب دادن که خیلی تته پته کردم. تیچر سوال کرد:
-این روزها از زندگی لذت می بری؟
گفتم: نه
گفت:چرا
کمی برایش حرف زدم. با همان تته پته ی لعنتی.
پنج دقیقه ی من که تمام شد.بلند شدم. سوال کردم:
-خیلی بد بود..نه؟
گفت:
-چی بگم؟ ما هشت تا استراکچر خوندیم توی این ترم. حتی یه دونه شو هم استفاده نکردی توی حرفات. واقعا عجیب بود. خیلی عجیب بود.نیستی اصلا
-نه نیستم. اصلا نیستم.
لبخند زد.گفت:
-می دونی قراره اعظم یه مدتی نیاد؟
-نه..چرا؟ چند وقتیه فرصت نمی کنم خوب ببینمش و حرف بزنیم
-بارداریش رو که میدونی؟
با تعجب گفتم:
-نه...بارداره
-آره. بخاطر همین مسئله ممکنه استراحت مطلق داشته باشه. و یه مدتی نیاد.
لبخند زدم. خب راستش دلم گرفت که اعظم به من حرفی نزده بود. در جریان کارهای درمانی بارداری اش بودم. اما این یک ماهه ی تابستان که مدام از شمال به جنوب و از شرق به غرب ایران در سفر بود و هی عروسی می رفت، حال و حوصله ی حرف زدن و سوال کردن نداشتم.
دوشنبه؛ دوروز بعد، فاینال دارم. با این بلبشوی ذهنی..لابد باز لغات را فراموش می کنم. باز استراکچر ها را جا می اندام. لابد باز نمره ی افتضاحی می گیرم و تیچر دوباره می گوید: چطوری نمره تو به پسرات نشون میدی؟
یکی از فانتزی هام اینه که چهره ی اون آقاهه که توی خندوانه میره با همه مصاحبه می کنه اما ما فقط صداشو می شنویم و صورتشو نمی بینیم رو ببینم. همونی که با لحن خاص خودش میگه: آها... آی...