پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مبصر اجباری

پسر کو ندارد نشان از مامانش؟؟ تو نشانش بده تا من بگویم: چرا..دارد.خوب هم دارد!
من هم وقتی بچه بودم عشق مبصری داشتم. یعنی دیوانه اش بودم. اصلا یک حس خیلی خوبی داشت که بروی توی دفتر و گچ های رنگی را توی دستهایت بمالی و بیاوری سرکلاس.
آن وقتها یا شاگرد اول ها را مبصر می کردند یا دوساله ها را .  همانا دوساله ها بچه های مردودی از سال قبل بودند!
وقتی من مبصر می شدم، بابا فورا دست به کار می شد. یک ساعت را هم هدر نمی داد. فورا برای خانم معلمم نامه می نوشت.نامه ای به چه بلندی. با این مضمون که: هرچه سریع تر دردانه فرزند مرا از مبصری بردارید .مبادا که به درسش لطمه بخورد. مبادا که حواسش برود پی مبصر بازی و دیگر معدلش بیست نشود. مبادا که جهان نابغه ی آینده اش را از دست بدهد.
اینها مضمون نامه های بابا هست. نامه های بابا معمولا دو برگه پشت و روی ورق امتحانی بود. شما اگر بودی، بلافاصله آن بچه را از مبصری بر نمی داشتید؟ خب برمی داشتید دیگر. من را هم بر می داشتند و من تا چند روز یک چشمم اشک بود یک چشمم خون، برای حسرت مبصری. اما مرغ بابا یک پا داشت. کم کم معلم ها یاد گرفتند که این دختره را مبصر نکنند چون باباش نامه ی بلند بالا می نویسه برای مدرسه!

هفته ی قبل خانم مدیر آمد جلوی من ایستاد و گفت:
-خانوم فلانی... با اجازه تون شما رو نماینده ی معلمها کردیم. هماهنگی جلسات با سایر دبیرا و خبر کردن شون با شماست. پای صورت جلسه های جلسات و بخشنامه ها و ... و .... و .... رو هم باید امضا کنین.
بعد هم یک دفتر گنده آورد و چندجا را نشان داد که: اینجاها رو امضا بزنین لطفا!
دوسال اخیر؛ نمایندگی معلم ها را انداختیم به عهده ی یکی از معلم های مظلوم و نازنین مان. ژست هم آمدیم که: شما روانشاسی خوندین. بهتر می تونین مدیریت کنید!
اما امسال ...
یاد بابا افتادم. کاش یک نامه ی بلند بالا می نوشت برای  مدیرمان و می گفت ک این دختره را از نمایندگی بردارید. چون نه حوصله اش را دارد. نه وقتش را. نه اصلا دلش می خواهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.