متنفرم از وضعیتی که کسی باعث بشه احساس ناکافی بودن، ناقص بودن، مقصر بودن، کوفت بودن بکنی.
اصلا چه تقصیری چه کوفتی؟
اخبار رسانهی میلی رو دیدین؟ از سرتاسر دنیا فقط سیل و گردباد و جنگ و کشتار و بدبختی و بیچارگی رو خبررسانی میکنن مبادا مردم ایران بفهمن بقیهی دنیا حالشون خوبه و خوش و خرم زندگی میکنن و یه وقت دلشون نخواد.
( در یکی از درسهای ادبیات دوم دبیرستان شعری سیاسی از محمود دوریش بود. در شعر از کشتزارهای سرسبز فلسطین و باغات زیتون و رقص دبکه گفته بود. دخترها باور نمیکردن این فلسطین همون فلسطینی باشه که اخبار ایران نشونش میده)
حالا ایراناینترنشنال طوری از ریز جزییات محلات بالا و پایین شهرهای دور و ناشناس ایران همون اخبار بدبختی و فلاکت و رانش و فرونشستن زمین و سیلاب و تگرگ و قمه کشی و دخترکشی و ... خبر میده که گویا قراره بهش جایزه پولیتزر بدن از میزان تزریق حس بیپناهی و بیکسی به کالبد مردهی مردم داخل ایران.
مخالف خبررسانی و آگاهی دادن نیستم. اما بوی نفرتانگیز سیاست از هردو به مشام عالم رسیده و قابل انکار نیست.
تنها تفاوتش مجریهاشن. مجریهای بیست و سی محجبهان و مجریهای ایراناینترنشنال دامن رنگی دارن.
زوربا پیرمرد لولی وشی است که در کنار مردجوان داستان، چگونگی بهره مند شدن از زندگانی و نعمات آن را مدام به او گوشزد می کند و تلاش دارد به او بیاموزد که هدف از خلقت فقط لذت بردن و تمتع جستن است و بس.
مردجوان موش کاغذخواری است که فقط می خواند و می نویسد و در مقابل وسوسه ها بشدت خوددار و سخت است.تقابل زوربا و مرد جوان در برخورد با آدمها و شرایط، تصاویر فرحبخشی از چرایی و چگونگی فلسفه ی حیات در لفافه ی طنز می سازد.
بناست که مردجوان با قدرت روحی، خودش را به دوست سفرکرده اش نزدیک کند و احوالات او را دریابد اما در واقع این زورباست که پیوند روحی عمیقی با او ایجاد کرده.
زوربا کشیشان، خدا، زنان ، ناسیونالیسم و هرچیزی را که توسط انسان دارای شرط و شروط عرفی شده به استهزا می گیرد و با منطق خوشباشی و غنیمت شماری فرصت، همه را نقد می کند و زیر سوال می برد. او خود را محق می داند برای شاد زیستن، رقصیدن، لذت بردن و هرکه و هرچه را که مانعی برایش ایجاد کند نفی می کند.
زوربا چرندیاتی که در کتابها نوشته شده را به ارزنی نمی خرد، او باید زندگی را لمس کند و به تجربه ی خویش بفهمد.
اندیشه ی خیامی ( برخیز و مخور غم جهان گذران/بنشین د ودمی به شادمانی گذران) محور اصلی زندگی زورباست. او در جنگهای بسیاری شرکت کرده، آدم کشته، ازدواج کرده. فرزند دارد.اما هیچ کدام از اینها روح او را در بند نکشیده و باعث نشده غم نان و ترس وجدان داشته باشد. نوعی زندگی رها و آزاد حیوانی توام با تظاهرات انسانی در زوربا مشهود است.
زوربا زنان را در ذهن و افکارش محترم و ارزشمند نمی داند. حرفهایش زن ستیزانه است.اما در واقعیت نفسش به نفس زنان بند است و بی آنان نمی تواند زندگی را تاب بیاورد و تا آخرین دم حیات از آنان کام می گیرد.
زوربای یونانی
نیکوس کازانتزاکیس
انتشارات خوارزمی
-خواندنش لذت زیادی داشت.
- پیرپری دریایی و سایر صفاتی که مردم را به آن می نامید طنز کشنده ای داشت.
-مسایل دشوار هستی شناسی و چرایی آفرینش از زبان زوربای ساده دل به شکلی باورنکردنی جذاب است.
دو روز رفتم گنبد. خونه ی بعضی از برگترای فامیل رفتم. این و اون گفتن نرو. نرو. نرو. گفتم اومدم که برم.
رفتم.
دیروز زنگ زدن: بیست میلیون دارین به ما قرضی بدین تا شش ماه دیگه.
اونایی که گفته بودن نرو گفتن حقته. برای همین گفتیم نرو.
از سابقه ی بگیر و پس نده هاشون نگم دیگه.
از بس همه همه جا هستن دو کلام بی ملاحظه و بی رعایت نمی تونم بنویسم.
توی کانال، اینستا، و اینجا.
پسرک رو اخم و تخم کردم که از کانال بیاد بیرون. اونم اومد. ولی ...
اینو بذار کنار اینکه: از ما حرفی نزن. از ما چیزی ننویس.
قصه های درهم تنیده و شخصیتهای شبیه به هم در پستی غوغا می کنند. تمیز نمی دهی اینها همه یکی اند یا چند تا. هرشخصیت چندصداست یا هرچند صدا از یک شخصیت صادر می شود.
موهای پشت آرنج و خط بریدگی زیرگلوی پسرها و مردها شبیه هم است. این یعنی آیا مردان همه در تمایلات و بینش و عقیده مانند هم اند؟
ولی منکرند این همانندی را و آن را به دامن زن میرانند: کپی خودت است.نگاه. فقط چشمهایش به من رفته.
نمیتوان مطمئن بود چرخهی تکرار آدمیزاد در اشاره به زایش چندبارهی پسرک با همان ویژگیها و نشانهای جسمی ،ناکامی بشر در تحول عمقی و دگرگونی را نقد میکند؟
استنکاف ماهوش از همخوابگی و سپس افراطش در آن ، جنونِ به چشم پسرک درآمدنش، بیزاریاش از آدمیان، گریه زاریهای حمام از بچگی تا بزرگسالی، قهربودن با بدن، خیالات مستمر با عاشقهای ناپیدا، پریشانی و سردرگمی زن در عرصهی خلقت و آفرینش نیست؟
بنظرم تمام زنها و تمام مردها، از کودک و نوجوان تابالغ، همه یکنفرند.یعنی کلا یک زن و یکمرد. شاید آدم و حوا. و ادامه نسل این دو تکرار همان زن و مرد آغازین است.بقیه ،شکلهای تکثر آن زن و مرد هستند.
شاید میخواهد بگوید سر و ته هستی یک قالب و یک شکل دارد. تفاوت در جزییات همان دایره ی اختیار ماست. از آنجایی که یک سری اتفاق ها و ویژگی ها مدام تکرار میشوند.
پستی
محمدرضا کاتب
نیلوفر
آدمهای ملکوت ترکیبی از طبیعت و فراطبیعتند. برخی کاملا عادی هستند و برخی در غایت شگفتی و غیرمعمول بودن. دکتر بدنی جوان دارد و سری پیرسال. م.ل خودش را قطعه قطعه مثله کرده. شکو مثل سگ نگهبان جنایتی را که دیده و در حقش رفته ندیده گرفته. آدمهای معمولی به دنبال داروی فزونیِ جوانی و شهوتند.
فضای وهمناک و سوررئال داستان همانقدر که برای خواننده غریب است برای کاراکترها پذیرفته و عادی است. نتیجه ی هفته ای آمپولهای مرگبار را می شنوند و واکنشی ندارند.از قتل پی در پی زنان دکتر آگاه می شوند و حرفی نمی زنند.
اگر دکتر حاتم مرگ باشد که در عین لذت دهی و کامبخشی می میراند، م.ل بشر است که به میل خود، خویشتن را هلاک می کند و ابایی ندارد از قربانی کردن اطرافیان و در عین حال برده ای می خواهد لال و رام مثل شکو. شکو شاید وجدان بشر است که لال و خاموش پسندیده تر است برای انسان مستبد. منشی جوان، میل جوانی کردن همیشه ی بشری است که می خواهد از لذات جسمی تمتع بجوید؟ مرد چاق و سکته، حاصل زیاده روی در تن آسایی است؟ آقای مودت و بیماری گل کلمی اش، رهاورد مدرنیته ی سرطانزاست؟ زنان دکتر حاتم قربانیان همیشه ی تاریخ بشر؟ و ناشناس... آیا آن وجه ناشناس بشر است که کشف نشده؟
ملکوت سرشار از نماد و رمز است. زبانی روان و خوشخوان دارد. در سطح بیرونی قصه ای ترسناک و جذاب و در لایه های زیرین مفاهیمی را مورد بررسی و نقد قرار می دهد که آفرینش انسان را نشانه رفته.
ملکوت
بهرام صاددقی
انتشارات زمان
-پی دی اف کتاب را خواندم. چاپ سوم سال پنجاه و سه.بدون سانسور و تغییر روایت.
دو داستان موازی از کودکی و میانسالی گیسیا در حال پیش رفتن است. گیسیا متوسل به ذکر حلقه ی آغه زمان، می خواهد فراموش کند تلخی ها را و زندگی جدیدی بسازد.
در هروله ی پذیرش جدایی و کار کردن و پول در آوردن و مرور کودکی، گیسیا یاد می گیرد روی پای خودش بایستد و تارهای چسبناک وابستگی را از پیرامون تن و بدنش دور کند تا جایی که قصد رفتن و دل کندن از شهری که تا بحال در آن زندگی کرده می کند.
آب و رنگ فرهنگ کردی در قصه سبب جذابیت آن شده.
آدمهای گیسیا تنهایند و هرکدام در پی سازش با خود. هیچ کدام نتوانسته تنهایی درگیری را درمان کند و حتی آینه ها دروغگو و ناراستند.
زبان روان و سلیس راستان از نقاط قوت آن است.
گیسیا
غنچه وزیری
انتشارات هیلا
دختر کوچولوی موفرفری قشنگ گفت: من از هیچی نمی ترسم. فقط از جن و پری می ترسم.
پسرک کوچولو گفته بود من از سگ ها می ترسم. از سگهای گنده خیلی زیادتر می ترسم. و دختر جن و پری را گفته بود.
بچه که بودم جن و پری و قصه هایش مرگم بود. به پای آدمها نگاه می کردم مبادا سم داشته باشند و جن و پری در جلد تن شان فرورفته باشد.
فکر کردم بچگی هام با قصه های ترسناکی که دخترهای بزرگتر گفته بودند اینطوری ترسناک و وهم آلود سپری شده و الان همان کار را با بچه ها و نوه هاشان می کنند.
الان و جن و پری؟؟؟
آدمیزادِ الان دست هرچه شیطان و ابلیس و هیولا را از پشت بسته. جن و پری طفلی کجا ترس دارد؟؟
گفتم برای جنایت و مکافات یادداشت نقد و معرفی ننویسم. آنقدر از این کتاب حرف زده شده که هرچه بنویسم تکرار مکررات خواهد بود. از جادوی توصیف و صحنه پردازی و ابعاد روانشناسی داستایوفسکی بگویم یا از آدمهایی که هر کدام در شرایط خود، کار درست را انجام داده اند و مستحق سرزنش و مجازات نیستند. ابدا منظورم راسکلنیکف نیست.که کشتن آدمها را به هربهانه و دلیلی مجاز نمی دانم.
برویم سراغ شخصیتهای دیگر کتاب.
سویدرگالوف، مردک پدوفیل که در خواب و بیداری دنبال لبهای صورتی و صورت بچگانه می گردد و از روی پا نشاندن دخترکان کم سن و سال ارگاسم می شود، بسی جانی تر از راسکلنیکف است.
سونیا که کودک تن فروش شده حجم وسیعی از همدردی و سمپاتی در خود دارد و آن را برای همه ی اطرافیانش خرج می کند.در حالیکه از طرف جامعه ی دامان برچیده مورد طعن و لعن است.
داستایوفسکی درخشان است. ستاره ی پرنور ادبیات است.
کتاب را صوتی شنیدم.
اسامی خوش آهنگ کتاب:
راسکُلنیکوف
سوییدِرگالوف
رازومیخین
لِبزیانتیکوف