پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گزینه های روی میز

قراره ص رو بیاریم پیش خودمون.

می دونم کار خیلی سختی خواهد بود. بسیار سخت.

نمی دونم ازش برمیام یا نه.نمی دونم رفتارم درست خواهد بود یا نه. نمی دونم عصبانی میشم یا نه. کلافه و خسته میشم یا نه؟

نمی دونم.

آقای همسر یه پیش شرط کشنده و جانگداز گذاشته البته. بهشون گفته پولهای سرگردان ص رو که این و اون خیرات بردن رو جمع کنن و توی یک حساب متمرکز بذارن و کسی اجازه ی برداشت نداشته باشه ازش و با سود بانکیش بعضی هزینه های ص پرداخت بشه.

فعلا همه گرخیدن!


امشب جلسه داشتن که ببرنش خانه ی سالمندان!

دیشب مرد بی رحم روی مبل بهش گفته: چرا نمی میری من راحت بشم از دستت. امشب خود ص برامون تعریف کرد. از برادرش چای خواسته و برادر شصت ساله اینو بهش گفته.

به ما هم سفارش کرده اینقدر هرشب براش غذا نبریم. چون فرداش دستشویی می کنه!


چقدر بدم میاد از خودم که وارد این بازی و وادی شدم. که خاله زنک شدم. که غر می زنم. که پشت مردم حرف می زنم.

چقدر بدم میاد از خودم.

یخما چیزی ست فراتر از سرما

بشدت احساس سرما می کنم. یک ماه شده دیگه. قلبم یخ یخه. و این یخما از قلبم به اطراف منتشر میشه.

هر نوشیدنی داغ و لباس گرمی هم که استفاده می کنم فایده ای نداره.

پارسال اوایل استفاده از داروها این طوری شده بودم. عوارض داروها بود. الان به چی ربطش بدم؟ داروها که عوض نشدن.

شماره تلفنش

چند وقته وقتی به حرکات و واکنش های ص موقع غذا خوردن یا تعویض نگاه می کنم، مامان میاد جلوی چشمم. با خودم میگم مامان می موند که این روزها رو تجربه کنه؟ اگه می موند، خوب بود؟ خوب نبود؟

دروغ چرا. من راضی بودم زنده بمونه، ولو با این شرایط.

می دونم بی رحمیه. می دونم خودش اصلا راضی نبود به از دست و پا افتادن و حرف همیشگی هردوشون( بابا و مامان) این بود که خداکنه قبل از اینکه از دست و پا بیفتیم، بمیریم. اما دلم بدجوری می خوادشون. بدجوری می خوادشون.

دیشب یک ربع قبل از اینکه برگردیم خونه، صدای سوزناک یک موسیقی دشتی پخش شد. گوشی ص بود. خواهرش زنگ زده بود. آقای همسر کمی ریز و درشت محترمانه بارش کرد و گوشی رو گذاشت بغل گوش ص. بعد خواست با من حرف بزنه. تشکر کرد و خدابیامرزی برای مامان و بابا و ...

اولین جمله ش بعد از احوالپرسی این بود: شماره ی مامانت هنوز توی گوشیمه.

و چندبار این جمله رو تکرار کرد.

من لال شده بودم. نمی دونستم باید چی بگم. اشکام می ریخت و دخترک با برگه های ریاضی توی دستش نگاهم می کرد.

شب بود سیبیلاتو ندیدم

بچه ها این بار متوجه دلخوری مون شدن. خب قبلا هم پیش اومده که هشیارش  بشن.اما این بار شاید بخاطر واکنش علنی من بیشتر براشون به چشم اومده. بزرگه چپ میره راست میره، میگه تمومش کن دیگه. بسه. کش نده. کوچیکه هم میگه: تو رو خدا آشتی کن. یعنی ممکنه تا یکسال طول بکشه؟

به بزرگه چشم غره میرم که سرت تو کار خودت باشه . تو کار بزرگترات فضولی نکن.پدربزرگ بازی درنیار.به کوچیکه هم میگم این نه اولین باره نه آخرین بار. هزار بار تا حالا از این چیزا پیش اومده و تموم شده.نگران نباش. میگه من نگرانم یکسال طول بکشه.

بزرگه بدفرم دلش می خواد مرد خونه باشه و دستور بده و ریاست کنه .از این مدل مردهای سیبیل کلفت و کت روی شونه انداخته و پاشنه خوابونده ی دهه ی چهل که به زن میگن ضیعیفه!

و من...

بله مانع جدی و بزرگی هستم مقابل!

ببیناااااااااااا

از دیشب منع تردد از ساعت 9برای شهر نارنجی ما هم برقرار شده. برای همین هفت و نیم تا یک ربع به 9 رو برای رفت و برگشت در نظر گرفتیم.ساعت هفت و نیم دخترک هم اومد توی خونه ی ص. غذایی که بردم رو گرم کردم و بهش دادم و میوه پوست گرفتم و خرد کردم و خانوم مامان ظاهر شد. امر فرمود که ریاضی رو باهاش کار کناااا..این همه چی یادش میره. دعوا کنااااااااا.بذار ازت بترسه هاااااااا.

مثل نوکرهای زرخرید، گفتم برو برگه ها ش رو بیار.آورد.جالبه توی این روزهای اخیر اخلاقم محمدی شده حسابی باهاشون و اخم و تخم می کنم.اما انگار از اونام که لعنتیِ جذابی میشم در حالت بی محلی و خشم!! بیشتر میان طرفم!!!

ریاضی رو کار کردم و تمرین دادم و بلد بود و به مامانه که می گفت: این خنگه. پسرم درسخونه و خنگ نیست گفتم:

-دخترت دیشب سریال های ترکی رو از ساعت دوازده ظهر تا یازده شب، همه رو پشت هم اسم برد و گفت همه رو می بینه.

-آره می بینه. همه رو دوست داره.

-خب چرا میذاری ببینه؟

( ناگفته نمونه که اصلا در مورد نامناسب بودن و مضر بودن و این حرفها برای بچه ای در این سن و سال که با مفاهیم جنسی و خیانت و بدجنسی و پدرسوختگیِ چپونده شده در محتوای سریالهاهیچ  اعتقاد و نظری نداره.فقط شاکیه که تلویزیون زیاد نگاه می کنه)

گفت:

-خب دوست داره دیگه. پسرم اصلا دوست نداره. فقط گودال رو چون دوست داره نگاه می کنه. جنگیه هااااا..برای همین گودال می بینه. تو نگاه می کنی گودال رو؟

-نه.

-قشنگی ها. نگاه کن.

(خدا منو ببخشه که دارم با لهجه ش تایپ می کنم. ندیدی وقتی حرف می زنم چطوری لهجه ش رو گرفتماااا)

-نذار ببینه. وقتش رو کنترل کن. تلویزیون فقط یک ساعت. دوساعت. نه تمام روز و شب. مجبورش کن بشینه پای درس و مشقش. وگرنه سال بعدم باید سوم رو بخونه.

دختره بجای مامانه جواب داد:

-نمی تونه که. چون خودشم دوست داره. با هم نگاه می کنیم. اگه نذاره من نگاه کنم پس چطوری خودش ببینه؟

و خندید.

به ریش من البته!

خنگ کی بودی تو؟

خانومه دیشب چندتا برگه ی ریاضی و علوم آورده.میگه اینا رو مدرسه داده برای اونایی که گوشی ندارن. گفته بخونن بیان همینا رو امتحان بدن.

برگه ها رو نگاه کردم.خلاصه ی چهار فصل ریاضی و سوالات علوم و جوابهاش بود. دختره رو نشوندم، چندتا سوال ریاضی رو نشون دادم گفتم: اینا رو بلدی که. نه؟ بهت درس دادم.خواندن ساعت و الگوهای عددی  و اینا...

گفت: نه. کی به من درس دادی؟ ندادی!

کلا منکر همه چی شد. هیچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچچی بلد نبود.

گفتم علوم رو که دیگه بلدی. بعد از درس دادنم ازت پرسیدم. یادت نمونده؟ یکی رو پرسیدم. گفت بلد نیستم. بیخودی زحمت نکش!


بعد تموم سریالهای ترکی رو به ترتیب ساعت پخش یکی یکی اسم برد و هی گفت: اینم ندیدی؟ ببین دیگه. خیلی قشنگه!!!!

ساعت یازده هم رفت. گفت برم که سریالم شروع شد. خدافس!!!

آفت

همان وقتی که دوست داشتن توی دلت جوانه زد باید سم آفت کش بریزی روی خاک. دوست داشتن آفت است.

همان وقتی که دیدی بخاطر دوست داشتن کسی با خوب و بدش راه می آیی، باید بزنی پس کله ی خودت. دوست داشتن آفت است.

همان وقتی که متوجه شدی چون کسی را دوست داری هی می بخشی اش و هی فراموش می کنی، باید میل داغ بکشی توی چشمهای کورت.دوست داشتن آفت است.

همان وقتی که ترا مشروط و معطوف به شرایط خواستند و نخواستند، باید جمع کنی از آن دیار بروی، دوست داشتن آفت است.

همان وقتی که فهمیدی یک چیزی داری به نام دل، و وول وول می کند که برود برای خواستن و داشتن کسی، بمیری بهتر است. دوست داشتن آفت است.

دوست داشتنت را از سیستم آفرینشت بردار. بعضی ها را حقیر و خوار می کند. بعضی ها را قلدر و زورگو.

از دست رفتن و غش و ضعف کردن را از روی حافظه ی دلها بردار. که بعضی ها را گریان و نالان می کند و بعضی ها را مغرور و خودخواه.


دلت خوش است بخدا. با این موجوداتی که خلق کردی و به جان هم انداختی.



یادشه

حال ص خیلی خیلی بهتر شده. یه چیزایی کشف کردم که از طرفی خنده م میندازه. از طرفی میگم خدا کنه واقعا خوب باشه ولو با چیزی که کشف کردم.

چندشب قبل بلندش کردم که روی توالت فرنگش بشینه. منو گرفت و با سختی بلند شد. برای نشستن هم منو گرفته بود. نزدیک بود بیفتم روش. به سختی کنترل کردم وزنش رو روی خودم. وقتی دوباره بلندش کردم و روی تخت اومد فکرم رفت به این که در طول روز هم از توالت استفاده می کنه و تنهاست. گفتم:

-روزها چطوری روی این صندلی میشینی؟ چطوری بلند میشی از روی تخت؟

گفت: همینطوری.

و خودش رو تکون داد.

گفتمـ سختت نیست تنها بلند بشی؟ از روی صندلی بلند شدن هم سخته که. تنها می تونی؟

گفت: می تونم. سخته. ولی می تونم.

*

عادت کرده دستمال کاغذی، ایزی لایف، زیرانداز یکبار مصرف رو توی دستش ریز ریز می کنه و می ریزه کنار تخت، روی زمین. پرستاره جمع نمی کنه میذاره شب ما بریم و ببینیم که چه دختر بدی بوده که اینکارا رو کرده!!!!!!!!! سه شب قبل گفتم یه چیزی بدین دستش که با اون مشغول باشه. شاید دلش می خواد دستش مشغول باشه. یه تسبیح بهش دادن و تاکید کردن باید باهاش ذکر بگی!!! ( یعنی اصرارشون به مومنی بهشتی بودن در هر حالتی، منو کشته).اونم شروع کرد به ذکر گفتن.

دو شب قبل دونه های تسبیح رو نشون دادن و گفتن : ببین. پاره ش کرده. این تسبیح سنگ بود و فلان و فلان. بهش گفتن چرا پاره ش کردی؟

ص گفت: من نکردم. خبر ندارم. من نکردم.

دیشب پتو و ملافه ی تختش رو عوض کردم.ملافه رو که از روی تخت کشیدم؛ منگوله ی تسبیح زیر ملافه بود. برش داشتم و چون آلوده شده بود انداختمش توی سطل که بندازیمش بیرون. ص نگاهش کرد و گفت: من کندمش!!

داشتم از خنده منفجر می شدم. خنده م رو کنترل کردم و  گفتم: خوب کاری کردی.


بعد میگن حواس پرتی داره. مغزش از کار افتاده. یادش نمی مونه چیکار کرده. چی خورده. الکی می گه گرسنه ام. تشنه ام. درد دارم و ...

فکر کردم شاید بی توجهیش به حرفهای بقیه، واکنش ارادی یا غیرارادی مغزشه. شاید از تحقیر و توهین ها خسته شده و راهی جز بی توجهی و فراموشی مصلحتی نداره. شاید مغزش داره فراموشی رو بعنوان ترفندی برای رهایی بروز میده که دعواش نکنن .سرزنشش نکنن.که البته می کنن. نمیدونم.

اما فقط به این نکته فکر می کنم که پیری من چگونه خواهد شد؟ بعد دلم می خواد قبل از پیری و ناتوانی بمیرم.

لولو خورخوره

کمی برگردم به زندگی عادی.

گرچه ممنوعم و منعم از حرف زدن از بچه ها. از عکس گذاشتن ازشون و تعریف کردن ماجراهاشون


یکی دوسال قبل بعد از ( مامااااااااان این خوراکی های منو هم می خوره) ( مااااااااااااامان فلان کیک مال من بود، اون سهم خودش رو خورده بود ، حالا کیک منم نیست) ( ماماااااااااااااااااان  بهش بگو دست به سهم من نزنه) ( مامااااااااااااااااااااان من از این خوراکی نخوردم اصلا) ( مامااااااااااااااااااااااان من دست نزدم اصلا) ( ماماااااااااااااااان خودش خورده تقصیر من میندازه ) و جملاتی مشابه این، تصمیم گرفتم خوراکی های هرکسی رو بریزم توی کیسه و بدم دستش و بگم خودت مدیریت کن که کی و چطوری بخوری که تموم نشه.

البته قبل تر ترفندم این بود که در جاهای مختلفی از قبیل فر، مایکروویو، کابینت پایینی، بالای یخچال و ... قایم شون کنم اما هرجا گذاشتم در عرض نیمساعت کشف شد. بعد از اینکه از جاسازی انصراف دادم، همه رو در مکانی عمومی در یکی از کابینت ها گذاشتم که مشکل غیب شدن ناگهانی سهم این و اون پیش اومد.

القصه...

یک نفر تقریبا تا نیمه ی ماه هنوز خوراکی داشت و اون یکی بعد از دوساعت دیگه هیچ خوراکی یی نداشت.

بعد از چندماه من هم یک کیسه جدا کردم بعنوان( خوراکی های مورد علاقه ی مامان و بابا) و بعد از چندروز از همین کیسه برای اون یکی که زود زود همه چی رو تموم می کرد، خوراکی می بردم.اسما بنام ما بود و رسما بنام همون که گفتم.

امسال هم همین رسم برقراره. و قبل از خرید هرماه همون که گفتم، میگه این بار تو خوراکی هامو بگیر و خودت هروقت تشخیص دادی بهم بده. چون من نمی تونم جلوی خودمو بگیرم و همه رو تموم می کنم. منم میگم باشه. و به محض خرید و برق برق زدن خوراکی ها، همون که گفتم با کیسه ش میره توی اتاقش و هرچی صداش می کنی نمی شنوه و نهایتا میگه: نخیرمممم...خوراکی های خودمه. هرکاری بخوام می کنم. و دو روز بعد که هیچی نداره برای خوردن باز میگه: این ماه تو مدیریت کن. و باز قصه تکرار میشه.

خسته

به پت پت افتادم. خسته ی خسته ی خسته ام. انرژیم ته کشیده. جونم تموم شده. نا ندارم.مغزم هنگ کرده.دلم می خواد یک هفته ی تمام ، شبانه روزی بخوابم بلکه خستگی از جسم و روحم بره.دلم می خواد توی اتاق خوابم پناه بگیرم و از جام تکون نخورم.مطلقا هیچ کاری نکنم. کتاب، فیلم، آشپزی، هیچی. هیچی.


نکنه علایم کروناست؟