چند وقته وقتی به حرکات و واکنش های ص موقع غذا خوردن یا تعویض نگاه می کنم، مامان میاد جلوی چشمم. با خودم میگم مامان می موند که این روزها رو تجربه کنه؟ اگه می موند، خوب بود؟ خوب نبود؟
دروغ چرا. من راضی بودم زنده بمونه، ولو با این شرایط.
می دونم بی رحمیه. می دونم خودش اصلا راضی نبود به از دست و پا افتادن و حرف همیشگی هردوشون( بابا و مامان) این بود که خداکنه قبل از اینکه از دست و پا بیفتیم، بمیریم. اما دلم بدجوری می خوادشون. بدجوری می خوادشون.
دیشب یک ربع قبل از اینکه برگردیم خونه، صدای سوزناک یک موسیقی دشتی پخش شد. گوشی ص بود. خواهرش زنگ زده بود. آقای همسر کمی ریز و درشت محترمانه بارش کرد و گوشی رو گذاشت بغل گوش ص. بعد خواست با من حرف بزنه. تشکر کرد و خدابیامرزی برای مامان و بابا و ...
اولین جمله ش بعد از احوالپرسی این بود: شماره ی مامانت هنوز توی گوشیمه.
و چندبار این جمله رو تکرار کرد.
من لال شده بودم. نمی دونستم باید چی بگم. اشکام می ریخت و دخترک با برگه های ریاضی توی دستش نگاهم می کرد.