پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یادشه

حال ص خیلی خیلی بهتر شده. یه چیزایی کشف کردم که از طرفی خنده م میندازه. از طرفی میگم خدا کنه واقعا خوب باشه ولو با چیزی که کشف کردم.

چندشب قبل بلندش کردم که روی توالت فرنگش بشینه. منو گرفت و با سختی بلند شد. برای نشستن هم منو گرفته بود. نزدیک بود بیفتم روش. به سختی کنترل کردم وزنش رو روی خودم. وقتی دوباره بلندش کردم و روی تخت اومد فکرم رفت به این که در طول روز هم از توالت استفاده می کنه و تنهاست. گفتم:

-روزها چطوری روی این صندلی میشینی؟ چطوری بلند میشی از روی تخت؟

گفت: همینطوری.

و خودش رو تکون داد.

گفتمـ سختت نیست تنها بلند بشی؟ از روی صندلی بلند شدن هم سخته که. تنها می تونی؟

گفت: می تونم. سخته. ولی می تونم.

*

عادت کرده دستمال کاغذی، ایزی لایف، زیرانداز یکبار مصرف رو توی دستش ریز ریز می کنه و می ریزه کنار تخت، روی زمین. پرستاره جمع نمی کنه میذاره شب ما بریم و ببینیم که چه دختر بدی بوده که اینکارا رو کرده!!!!!!!!! سه شب قبل گفتم یه چیزی بدین دستش که با اون مشغول باشه. شاید دلش می خواد دستش مشغول باشه. یه تسبیح بهش دادن و تاکید کردن باید باهاش ذکر بگی!!! ( یعنی اصرارشون به مومنی بهشتی بودن در هر حالتی، منو کشته).اونم شروع کرد به ذکر گفتن.

دو شب قبل دونه های تسبیح رو نشون دادن و گفتن : ببین. پاره ش کرده. این تسبیح سنگ بود و فلان و فلان. بهش گفتن چرا پاره ش کردی؟

ص گفت: من نکردم. خبر ندارم. من نکردم.

دیشب پتو و ملافه ی تختش رو عوض کردم.ملافه رو که از روی تخت کشیدم؛ منگوله ی تسبیح زیر ملافه بود. برش داشتم و چون آلوده شده بود انداختمش توی سطل که بندازیمش بیرون. ص نگاهش کرد و گفت: من کندمش!!

داشتم از خنده منفجر می شدم. خنده م رو کنترل کردم و  گفتم: خوب کاری کردی.


بعد میگن حواس پرتی داره. مغزش از کار افتاده. یادش نمی مونه چیکار کرده. چی خورده. الکی می گه گرسنه ام. تشنه ام. درد دارم و ...

فکر کردم شاید بی توجهیش به حرفهای بقیه، واکنش ارادی یا غیرارادی مغزشه. شاید از تحقیر و توهین ها خسته شده و راهی جز بی توجهی و فراموشی مصلحتی نداره. شاید مغزش داره فراموشی رو بعنوان ترفندی برای رهایی بروز میده که دعواش نکنن .سرزنشش نکنن.که البته می کنن. نمیدونم.

اما فقط به این نکته فکر می کنم که پیری من چگونه خواهد شد؟ بعد دلم می خواد قبل از پیری و ناتوانی بمیرم.

نظرات 1 + ارسال نظر
beny20 پنج‌شنبه 13 آذر 1399 ساعت 11:46 http://beny20.blogsky.com

یه دستشویی رفتن
یه راه رفتنه ساده
یه حداقل های زندگیو
هروقت نتونستیم انجام بدیم
همون لحظه اگه بمیریم بهتره ..

و از طرفی بعد از اینکه مُردیمم
همه پشت سرمون میگن
آخرهای عمرش خیلی اذیتمون کرد
نه می توست راه بره
نه می تونست حتی آب بخوره
فراموشی هم گرفته بود
یعنی با این حرفاشون
باور کن توی گورم
آرامش نداریم ...

محتاج بنده ی خدا شدن
دیگه آخر بدبختیه ..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.