پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

رباب

دو زلفونت بود تار ربابم

چه می خواهی از این حال خرابم

تو که با مو سر یاری نداری

چرا هر نیمه شب آیی به خوابم


باباطاهر


(رباب)  کلمه ی مهمی است.

ساز مهمی است.

با رباب  کشتم و زنده کردم.



لبخند

وقت و حوصله ی نوشتن ندارم و تمام این به صحرای کربلا زدن ها هم مال همینه.

حوصله م تنگ اومده. دلم به تنگ اومده.  کفری ام. زیاد.

باید به چند تا گلدون سر و سامان بدم، مونده تا کی وقتش بشه.

منتظر یه لبخندم. یه لبخند که سقف آسمونو بشکافه و دلمو گرم کنه.

دستمال جیبی

روی داشبورد ماشین یک بسته دستمال کاغذی جیبی بود. گذاشتمش داخل داشبورد. دو ماهی  اونجا بود. هربار چشمم بهش می افتاد خنده و خشم قاطی می شد با هم. روز تدفین، یکی داده بودش دستم. از اقوام مامان. توی گریه و تاری دید گرفتمش و تشکر کرده و نکرده  سوار ماشین شدم و گذاشتمش روی داشبورد و همانجا ماند و ماند تا یکی دوهفته قبل که از جلوی چشم برداشتمش و گذاشتمش توی داشبورد.

(پری مهربون) یادتونه؟ خواننده های قدیمی تر خوب میدونن چی رو میگم.

همون!

( گشتم مطلبو پیدا کنم و لینک بدم، پیدا نکردم. حوصله ی گشتن بیشتر هم نداشتم)...لینک اضافه شد. روی/ پری مهربون/  دو خط بالاتر  کلیک کنید.

توی هیری ویری گریه و فریاد و غش و ضعف سر خاک، بسته ی دستمال جیبی را پیشکش کرد و رفت.

یعنی کراش داره روی من؟

خیلی بی پرده حرف می زنم. خودم می دونم.

البته اینطوری که من دیدم روی همه مون دچار کراشیّت هست!!!

آخ !! جای مامان خالی که چغولی فامیلشو رو بهش بکنم و با تهدید و عصبانیت بگم بره  ادبش بکنه  تا دیگه از این ننر بازی ها درنیاره برای من!

اونم بخنده و بگه: مامان جان! منظوری نداره. بی عقله. نمی فهمه چطوری احترام گذاشتنش رو نشون بده. ناراحت نشو. به دل نگیر. منظوری نداره!

منم چپ چپ نگاه کنم و بگم ادبش می کنی یا خودم برم؟

پسر شکلاتی

گشتم یک سری آهنگ شادِ شرم آور و جلف  پیدا کردم و فایل کردم تا باهاش ورزش کنم. الان از کمر و پا و کتف و گردن فقط نشانه های فیزیکی در من باقی هست و ماهیت همه شون تبدیل شده به استخونهای لق لقو و ماهیچه های به شدت دردناک.

به نظرم برم خامه و کره و چیز کیک و اینا بخورم و از زندگی لذت ببرم. کی گفته آدمای دچار اضافه وزن میرن جهندم؟ هان؟

همینجا خیلی هم خوبه. می خوری می خوری می خوری..بعدشم میگی پققققق و خِلاص!

فقط یه مشکل داریم، خوراکی ها و یک کیلو شکلات در عرض نیمساعت به فنا میره و یه نفر لبخند شیطانی می زنه و به ریش همه می خنده. کاریش هم نمی تونیم بکنیم. چون دوستش داریم و باز براش شکلات می خریم. خووووووووووووووووووووب بلده آدمو خر کنه. البته ما برای همه می خریم، اما در عمل فقط مال همین یه نفر میشه و مستقیم میرع توی معده ی همین یه نفر.

پیشنهاد دادم اسمشو بذاریم شکلات.

یعنی تا میای به خودت بجنبی که فرضا یک هفته با چای شکلات بخوری، می بینی همون یکبار هم از سرت اضافه بوده، چون بقیه ش به فنا رفته.

سلام شکلات که کمین نشستی پستم رو ارسال کنم تا بخونیش.

طاعون

موش ها جیغ کشان وسط خیابان، توی راه پله ی ساختمان ها و هرجایی که فکرش را بکنی می افتند و خون چکان جان می دهند. کم کم آدمها با علایمی مشابه، کف به دهان آورده، دچار خیارک های سفتی روی تمام بدن می شوند و با تب و درد می میرند. دولت قضیه را جدی نمی گیرد. روزنامه ها آمار مرگ و میر را بسیار کمتر از تعداد واقعی اعلام می کنند. تا بالاخره شهر قرنطینه می شود و راه های ورودی و خرجی اش بسته می شود. خانواده ها از هم جدا می افتند، عشاق از هم دور می مانند، توریست ها و مسافران در شهر زندانی می شوند. ورود به شهر برای آنها که به سفر رفته اند مجاز است اما خروج به هیچ وجه.

کشیش طاعون را مجازات گناهان مردمان می داند و می خواهد که توبه کنند. گوشه گوشه ی شهر تبدیل به بیمارستانهای موقت می شود. عده ای به کادر درمانی کمک می کنند و عده ای مبتلا به جنون شده و خانه های طاعون زده را با ساکنانش به آتش می کشند. برای انبوه اجساد امکان تدفین نیست. ابتدا آنها را گروهی در چاله های عمیق پر از آهک دفن کرده و با زیادتر شدن تعداد مردگان، آنها را جمعا می سوزانند. سایه ی هراس و وحشت برتن شهر سنگینی می کند. هر روز صدها نفر می میرند. بسیاری از ترس مبتلا شدن خودکشی می کنند.

با رسیدن فصل سرما، بیداد طاعون فروکش می کند و کم کم حیوانات در خیابانها دیده می شوند و آمار کشتگان کاهش می یابد. تا اینکه با اطمینان از توقف طاعون، پایان قرنطینه اعلام می شود.

طاعون بین فقیر و ثروتمند؛ مومن و کافر، زن و مرد، کودک و بزرگسال، فرق نمی گذارد. همه از هر طیفی دچارش می شوند. تقریبا همه می دانند که این سرنوشت محتوم آنهاست و باید آن را بپدیرند و راه مدارا با این مصیبت را بیاموزند، اما عصیان آدمی در برابر رنج های ناگهانی، بی اینکه منشا و دلیلی برایش متصور باشی، کاملا طبیعی ست.

هرکس به شیوه ی خودش می خواهد در برابر این بلا مقاومت کند. دکتر ریو با بی اعتقادی به خدا تنها به دانش و دستاورد های علمی خودش معتقد است و کشیش با رد هر نوع کمک پزشکی، فقط استغاثه و توبه را راه درمان می داند. البته که هیچکدام به تنهایی چاره ساز نیست. چه اینکه طاعون روش و مدارش با هردو سیستم متفاوت است.

گذر مردم از فردیت به سمت جمعی گرایی از تاثیراتی ست که طاعون بر مردم بی تفاوت شهر گذاشته، تا جایی که داوطلبانه به پزشکان و پرستاران کمک می کنند.

در نهایت پیدا شدن دوباره ی موش ها این زنگ خطر را برای همیشه فعال نگه می دارد که هر آن ممکن است هیولا دوباره بپا خیزد و زندگی آدمیان را در کام بکشد.

طاعون

آلبرکامو

انتشارات نیلوفر

-دلیل خواندن ان کتاب شیوع  جهانی کرونا بود. خواستم ترس و وحشت  و واکنش مردمان سالهای دور را با وضعیتی مشابه با کلمات لمس کنم.

-ما هم قرنطینه ایم و بیماری شایع در جهان کشتگان زیادی از خود به جا گذاشته.

-گاهی وقتها حسابی بهم ریختم اما تمامش کردم.

-امید که پایان هر شب سیاهی سپیدی باشد. سیاهی کرونا نیز.

-پی دی اف این کتاب را خواندم

 


ای ماهم به چشم من نگاهی...

رفتم برای سه ماهه ی سوم تمدید داروهای افسردگی. اینجا مرسوم است ده روز قبل تر وقت بگیری. من دوازده روز زودتر وقت گرفتم. منشی اسم اول را لاک گرفته بود و زیر بار نمی رفت که من وقت دارم. اسمم را نوشت بین مریض و منتظرم گذاشت تا یکساعت و نیم بعدتر از وقتی که داده بود. بهش گفتم برای دفعه ی بعد دیگه وقت نمی گیرم. وقت گرفتن و نگرفتن که فرقی نداره. خندید و گفت اگه قصور از طرف منه عذر می خوام. نفله...اگر این جمله را همان اول می گفت سرساعتم می رفتم نه یک ساعت و نیم دیرتر.

نشسته بودم منتظر، داشتم فکر می کردم وقتی دکتر پرسید( خب خانوم...بهترین؟) چی جواب بدهم؟ بگویم نابودم؟ داغونم؟ بگویم برای درمان افسردگی سوگواری پدرم آمدم بودم و الان سوگوار مادرم هم هستم. گریه ام گرفت. اشکها چکید روی ماسکی که روی بینی و دهانم بود. خودم را جمع و جور کردم که امروز گریه نکنم.

دکتر بعد از چک کردن پرونده ام توی مانتیورش، پرسید( خب خانوم...بهترین؟ )، گفتم بد نیستم. اما خوب هم نیستم. مادرم رفته و من نمی تونم تنش های اطرافم رو تاب بیارم. تنش بچه ها با هم، با من، با پدرشون، با محیط رو نمی تونم تاب بیارم. دیوانه میشم. پرسید ( در کل بهتری یا نه؟).گفتم در کل بهتر از یکسال و نیم قبل قضیه را پذیرفته ام. یاد گرفته ام باهاش کنار که نه، مدارا کنم تا به وقتش یک جایی حسابی خالی بشوم. یک دارو را عوض کرد و بقیه را تکرار کرد و فرستادم تا سه ماه بعد.

بغض گیر کرده بود ته چانه ام. برگشتنی توی خودم بودم. آقای همسر چندبار کوبید روی پام که: (خوابی؟ خوب باش بابا...) حواسش که نبود توی جاده ی کرج گریه کردم. تا وقتی شک کرد و هی نگاهم کرد.

حرفهای زیادی تلنبار شده بود بیخ گلویم. حرفهایی که باید جایی می گفتم و سبک می شدم.

باید می گفتم دلم می رود برای شنیدن صدای مامان از پشت تلفن. برای گله و شکایتش از این و آن. برای خوشحالی و ذوقش از خریدهایش. برای رفتن به گنبد و رفتن به امامزاده و رفتن پیش بابا و رفتن پیش مامان.برای بغل کردن ذره ذره خاکی که حتی نمی گذارند سنگ رویش بگذاریم. حتی درها را باز نمی کنند که همان خاک را از دور ببینیم. باید می گفتم توی بد مخمصه ای گیر افتاده ام. من و تمام مردمی که کسی را آنجا زیر لایه های خاک دارند. باید می گفتم گرچه این درد عمومی و جهانشمول شده، اما من خیلی خودم را تنها می بینم توی تاب آوردنش. خیلی خودم را تنها می بینم توی تحمل کردنش.

این روزها دلم می خواهد بخوابم و روزها و هفته ها بیدار نشوم.آنقدر بخوابم که سلولهای مغزم چروک شوند و زائل شوند و به فراموشی دچار شوند. بیدار که شدم پیرزن فرتوتی باشم که هیچ چیز را به یاد نمی آورد جز زمانی را که دختربچه ای موفرفری بود که می آویخت به پاهای پدرش، وقتی می رفت مرز. که کش دامن را از زیر چرخ خیاطی می کشید و صدای مامان را درمی آورد که ( اینقدر زیاد نکش. فقط کش رو نگه دارش). که دغدغه اش شلوغی و شیطنت برادر و خواهرهاش بود.

مردد

از فردای  نهم اسفند که هفت مامان بود و همه دور هم بودیم ، یکی از خواهرک ها بست نشسته توی خانه و خریدهایش را هم سفارش می دهد و می آورند دم در .فکر کنم دوبار رفته باشد گشت و گذار ، آن هم در دورترین نقاط مرزی که فقط پرنده پر می زند و روباه و شتر می چرند.

یکی از خواهرکها از همان روزهای اول از کنار خیابان های کرونایی گلدان خرید و سبزه خرید و هرچی لازم داشت رفت و آمد و گرفت و شست و گذاشت توی یخچال و کابینت ها. چای برد توی حیاط مدرسه و چندبار جنگل رفت و لب مرز داشلی برون رفت و گورستان خالد نبی  و ....

یکی دیگر نشست توی خانه ی پدری و هرکی از راه رسید را با اسپری الکل حمام داد و بعد راهش داد داخل خانه و چند سفر بین شهری تا شهرهای اطراف رفت و برگشت.

من هم که تا آخرین روز اسفند خانه نشین بودم و یک روز قبل از عید رفتم که میوه بخرم و سبزه. نه.. خرید ماهانه هم رفتم یکبار. اما جایی دور و تر و تمیز که نگرانی ام کمتر باشد. هفته ی دوم عید  دوباره رفتم خرید ماهانه ی خانه. از اول اردیبهشت هم که همه جا باز شد کار و خریدی اگر داریم می رویم و سریع برمی گردیم.

دیشب مهمانی رفتم. پرسیدم ( بغل کردن مجازه؟) و (آری) شنیدم و دوست جانم و دخترش را توی بغلم چلاندم از بس تشنه ی بوی آدمیزاد بودم.آدمیزادی غیر از خودمان چهارتا که چندماه است فقط همدیگر را دیده و شنیده ایم.

خواهرک خانه نشین شماتت مان می کند که رفتارمان مثل زن های بیسواد است که به نگرانی ها  و ویروس های سرگردان در همه جا اهمیت نمی دهیم .

کار کدام مان درست است و کدام غلط، کدام مان افراط می کنیم و کدام مان تفریط ، اصلا موضوع حرفهام نیست. ترجیحم این است که در این بلبشوی ترس و وحشت و استرس فزاینده، راهی پیدا کنم که به مدارا نزدیک تر باشد. کنار آمدن را یاد بگیرم و نگذارم شرایط به من تحمیل شود. بلکه من در هر شرایطی راهی برای عادی جلوه دادن زندگی پیدا کنم، حالا با خریدن یک گل سر باشد یا چند تا تیشرت برای پسرها.

جلوی اجاق گاز با آهنگهای قری می رقصم. حلقه ی هولاهوپم بازیچه ی شیطنت پسرها و پدرشان می شود و فریادم را به هوا می برد.یکی می خواهد تست کند ببیند اگر جسمی را ( از جوراب گلوله شده تا دسته کلید)توی حلقه ی در حال چرخیدن بیندازد چقدر احتما دارد به بدنه ی حلقه برخورد کند و بیندازدش، یکی می آید سقلمه می زند توی پهلوهام ، یکی آنقدر نزدیکم می ایستد  و زل می زند توی چشمهام که عصبی ام می کند و عنقریب است حلقه را بیندازم زمین و با همان حلقه دنبالش کنم و ...

حسابی وزن اضافه کرده ام و لب و لوچه ام آویزان و دلم چروک نمی شود وقتی دوستی می گوید( چاق شدیا!!!). امروز که پسرجان گفت( چر خامه می خوری خب؟ تو که می دونی برات بده)، خندیدم.

لج نکرده ام. خل نیستم. لجبازی هام فقط محدود می شود به چکاپ های سینه و روده و چیزهایی که به سرطان موروثی مان ختم می شود. از وقتی بابا رفته هیچکدام از چکاپ های سالانه و شش ماهه را عمدا انجام نداده ام.( اصلا لجباز نیستم ها!!! )

هولاهوپ می چرخد. عرق که از لای موهام شره می کند و گردن و پیش سینه ام را خیس می کند تصمیم می گیرم از فردا صبحانه فقط یک قوطی کبریت پنیر و ناهار یک کفگیر برنج یا هر غذای دیگری و شام فقط میوه باشد، اما صورتم را که می شویم، عرق که می رود، شکلاتی می اندازم گوشه ی لپم و چای بزرگم را می نوشم و به شکل های مختلف جهان در همین چندماه نگاه می کنم. بالاخره یکی  از همین شکل ها ما را با خودش می برد. پس فایده ی این همه کج دار و مریز رفتار کردن ها چیست؟

برای پسرجان منبر می روم که شش ماه و دو روز سالم زندگی کردن بهتر است از شش ماه خرکیف بودن و ناسالم زندگی کردن.اما دارم خلافش رفتار می کنم. انگار آستانه ی تحملم سر رفته. یا آن ترس سرشتی از مرگ کمرنگ شده. انگار که مرگ همسایه ای باشد که هر آن به بهانه ی گرفتن پیاز و تخم مرغ در خانه را بزند و وقتی در را باز کنی دست بیندازد دور گلویت و خفه ات کند و تمام! همینقدر ناگهانی و غیرمنتظره، همینقدر محتمل و قابل انتظار.

سر فایل قصه می نشینم و خیالات می پزم که فلان تاریخ تمامش کنم و فلان تاریخ ببرمش و خدا بخواهد و فلان تاریخ دربیاید. این یعنی امید به آینده. یعنی همه ی آن مرگ نترسی ها کشک! یعنی همه ی آن حرفها فقط ادعا و لاف و گزاف!

همینیم. همه مان ترکیبی از بیم و امیدیم. ترکیبی از سیاه و سفید. ترکیبی از بله و خیر. ترکیبی از شدن و نشدن.

عیبی ندارد که مدتی را بدون خط کش همیشگی مان سرکنیم و باری به هرجهت( بادی به هرجهت) روزگار بسپریم.

فعلا در یک منگی بی سرانجام شناورم. به تمام ترس ها می خندم و از تمام ترس ها حساب می برم.به تمام مراقبت ها می خندم و از تمام مراقبت ها حساب می برم.

نترس

آدم داغ دیده با داغ اول روزی هزار بار می میرد و زنده می شود و باز می میرد. مردنی نه به یکبار مردن و خلاص شدن، مردنی با زجر و عذاب. داغ دوم که آمد، صبورتر که نه، کارکشته شده ای. بلد می شوی لااقل دور و برت را مراقبت کنی. آغوشت را به روی بقیه باز کنی. چشمت به پذیرایی و رفت و آمد و احترام گذاشتن به مردمی باشد که برای تسلایت آمده اند. داغ همگانی را که دچار شدی، مثل انداختن هواپیما، مثل کشتار خیابانی، مثل زلزله و سیل، دیگر لمس می شوی. سرت برای خودش می رود ، تنت برای خودش. مغزت می فهمد، چشمت نگاه می کند ، اما تن می دهی به تقدیر ناگزیری که هرازچندگاهی می آید و تن های بسیاری را با خودش می برد و  محو می کند.

این تن سپردن به عادت و خو گرفتن به داغ، نتیجه اش می شود این که وقتی زمین می لرزد، دیگر نمی ترسی، رو به درهای بیرون فرار نمی کنی، چون می دانی بیرون مرگ مهیب تری به سمت تو، دهان باز کرده.فکر می کنی با ماسک، بی ماسک، با تنه خوردن به آدمها، بی هم نفس شدن با آدمها ممکن است ویروس جایگزین شود توی ریه ات و ظرف بیست و چهارساعت خلاص! پس می نشینی سرجایت. فوق فوقش  وسط خانه ، سرپا بایستی و چشم بکشی که لرزه ی دیگری خواهد آمد یا نه.

این روزها، این ماه ها، این سالها، نرخ مرگ( نگفتم نرخ زندگی!!!)  توی این سرزمین چه مفت و ارزان شده. چه ترس ازش ریخته. چه بی حرمت شده اند بلایا و مصایبی که روزی شنیدن اسم شان آدم را دچار استرس و افسردگی می کرد. این روزها همه ی ما،  روزی ، نه ، ساعتی چندبار در خودمان می میریم و دوباره نفس می کشیم و از نو می میریم.

اسمش تهدید نیست. شرح حال است فقط!

کسی( بخوان کسانی) را دوست دارم. به شدت دوست دارم. اصلا می میرم برایش. شب تا صبح به پای تبش بیدار مانده ام. صبح تا شب برای خوشایندش هر کاری کرده ام. از حرف زدن، دلداری دادن، آشپزی کردن، ترو تمیز کردن و هزار کار دیگر. برایش لالایی و  نغمه های عاشقانه گفته ام. برایش از امید و نوید و صبح روشن گفته ام. روزها بغلش کرده ام که نترسد. نیمه شبها دست روی سینه ی کابوس دیده اش گذاشته ام که قرار بگیرد .

اما تا یکجایی می کشم که هی راه بروم و بروم و بروم و نرسم. وقتی باورم نکند، پرخاش کند، سکوت کند، تهدید کند، به حضور و غیبتم اهمیت ندهد، مدام زبان گلایه داشته باشد، کم کاری ره انگ کند و بچسباند بهم، محل ندهد، می نشینم و نگاهش می کنم.

توی خستگی هم گاه گاه تلاشی برای صاف کردن جاده می کنم، اما بیشتر می نشینم و زل می زنم بهش .

دوستش دارم هنوز. می میرم برایش هنوز. جان می دهم برایش هنوز. اما قدم هام سربی می شود و سنگین، زبانم الکن می شود و گنگ. چشم های منتظرم دورترک را نگاه می کند. زل می زنم بهش.

اسم این کنار ایستادن، فراموشی و از یاد بردن نیست. راحت گذاشتن اوست که نفسی تازه کند و فکر نکند دست روی گلویش گذاشته ای.


سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران


هی...مادر بیچاره!  هی ...همسر بیچاره ! هی عاشق بیچاره...!


چند تا از این معشوق های جفاکار دور و برتان دارید؟




از مصایب نویسندگی

وقتی می نویسم به این فکر می کنم که چیزی که می نویسم عقیده و نطر و رای من نیست.اما باید از دهان کسی که توی قصه نفس می کشد دربیاید تا تنوع رای و نظرها و اعتقادات معلوم شود. تا فضا و فرهنگ  قصه شکل بگیرد. بعد از خواندن بخشی که نوشته ام اما ، می بینم به چه شدت و حدّتی از چیزی ابراز تنفر کرده ام   و یا تمایل و اشتیاق نشان داده ام به چیز دیگری . بعد فکر می کنم آن منی که اعتقاد و باورش طور دیگری ست، چطور منفک می شود از این همه تعصب و خشکی که توی دهان آدمها گذاشته ام. فکر می کنم چند نفر را با خواندن قصه هاشان طوری دیده ام که شاید اصلا نبوده اند و کارشان فقط قصه نوشتن و  باورپذیر  نوشتن بوده.

درست که نویسنده لایه لایه های خودش را توی دل قصه هاش جا می گذارد و نشان و رد پای خودش توی تمام دیالوگ ها و رفتارها دیده می شود، اما با این ور ماجرا هم باید درگیر شد و درک کرد که گاه صرفا  تکنیک و روش  پیش روی خواننده قرار دارد نه آن (منِ) حقیقی نویسنده.