پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پسر پسر قند عسل!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه نفرم هست که میاد وبلاگ منو می خونه. از امروزم برام نظر میذاره و می نویسه ( جوووووووون). و ( چرا مسایل شخصی منو برای مردم تعریف می کنی؟ ) و ( چرا واقعا چرا؟)

بعد که بهش میگی برو اونور می خوام مطلب بنویسم، میگه من که میام می خونمش. چرا موقع نوشتن ازم قایمش می کنی؟؟؟

لازمه معرفیش کنم؟


نه...اول باید برم نتش رو قطع کنم.

چهارده ساله توی این خونه نت داریم. هیچ وقت ترافیک نت تموم نشده بود. توی این یک ماهی که به این بچه برای واتساپش نت دادیم، دو هفته ست نت تموم شده و با ذخیره ی حلزونی داریم از نت استفاده می کنیم. از بس نشسته گیم آنلاین تماشا کرده و آپارات و یوتیوب رو استاد کرده.

وقتی فهمیدم اول  گفتم فیلتر شکناش رو حذف کنه که کلی سوال شد براش که چرا باید حدف کنم؟ چیز بدی نداره که!

خب  الان چه فایده داره من بنویسم چرا؟؟ وقتی میاد می خونه و می فهمه!!!!!

ماخولیا

چرا وقتی آدم می دونه یه کاری اشتباهه و نباید ادامه ش بده، هی اون کار رو انجام میده. هی خودشو بی حرمت می کنه؟ هی خودشو حقیر می کنه؟

چرا دوست داشتن اینقدر آدمو بیچاره می کنه؟

چرا نمیشه یه چیزی رو از خیال و دل کند و انداخت دور؟

چرا نمیشه قیدش رو زد؟

من با ابن سینا کاملا موافقم. عشق ماخولیاست. درمانش سخته. ماخولیای دردناکی که گوشت و پوستت رو مثل خوره، می خوره.


-قصه ها ما رو می نویسند

مدرس کارگاه


نشستم سر لپ تاپ. چند روزیه که بیمارش شدم. کار خاصی نمی کنم. دارم یک سری چیزهای خرده خرده جمع شده رو مرتب می کنم بلکه یک روز بشینم و شروع کنم.

پسره اومده سراغم. ور دلم نشسته و سر می کشه توی مانیتور.

-باز داری توی وبلاگ افسردگیت با اون اسم افسرده کننده  می نویسی که خواننده ها رو افسرده کنی؟

-برو بچه! کار دارم.

-نمیرم. می خوام پیش مادرم باشم. اما مادرم دنیای مجازی رو به بچه ش ترجیح میده. می خوام بدونه اول باید به من توجه کنه.

-میشه بپرسم تا قبل از همین الان خودت کجا بودی؟

-توی واتساپ!!!! برای معلمم عکس تکلیفامو فرستادم.

-برو. من کار دارم. هزار بار گفتم وقتی نشستم اینجا و لپ تاپ جلوم بازه  و چیزی می نویسم ، سراغ نیا.تمرکزم به هم می ریزه.

-خب بریزه. نویسنده باید توی هر شرایطی بتونه کار کنه. الان تو داری چکار می کنی؟ قصه می نویسی؟

-آره.قصه می نویسم. پس برو بذار به کارم برسم.

-نمیرم. می خوام کمکت کنم. ممکنه دچار گره ی ذهنی شده باشی.می خوام گره ی ذهنت رو باز کنم.

نگاهش نمی کنم که بفهمه بهش اهمیت نمیدم و باید زودتر بره. از رو نمیره. ادامه میده:

-میدونی خانم سراوانی عزیز! مهم ترین مساله شخصیت های قصه ان. باید اونقدر خوب و زنده دربیان که خواننده باورشون کنه و دلش بخواد حرفهاشون رو دنبال کنه و بفهمه کارش به کجا می کشه...

-ببین ...  یا تو برو یا من این لپ تاپو جمع کنم برم.

-خب تو جمع کن. آفرین. بعدش بیا با هم بریم من اختراعمو بهت نشون بدم. برای در اتاقم دزدگیر گذاشتم که وقتی شما نیستین و دزد میاد ، گیربیفته!


نتیجه:

بچه تون رو با خودتون نبرین سر کارگاه داستان نویسی  یی که خودتون درس می دین. چون حرفای خودتونو بهتون تحویل خواهد داد.

شکست

ساغرم شکست ای ساقی

رفته ام ز دست ای ساقی


برموج غم نشسته منم

در زورق شکسته منم

ای ناخدای عالم

برباد رفته

خانم لیلا فروهر در اوایل جوانی و جاهلی ما فرموده بود: همینو می خواستی.آها! همینو می خواستی.

باید عرض کنم که  تو هم همینو می خواستی! آها...همینو می خواستی؟؟؟

البته من سوال می کنم. مثل خانم لیلا خبری و تاکیدی حرف نمی زنم.

یک وقتهایی از چیزی مطمئن نیستی. نشانه و چراغی نمی بینی. جاده خاکی ست. تابلو ی راهنما  ندارد. نمیدانی پیچ جلوی راهت سبز می شود یا چاله چوله. نمی دانی به آبادی و شهر می رسی یا همه اش بیایان برهوت است. جنگل در کار است و دشت پر از گل یا مرداب. نقشه ی راه نداری و گیجی. راه بی نشانه و علامت بدی اش همین است. می دانی میل سفر داری. عشق سفر داری.  اما نمی دانی سفر هم ترا می طلبد یا نه. سفر هم ترا می خواهد یا نه.

آب می خواهی ، کسی نیست. نان می خواهی، کسی نیست. حرف می خواهی، کسی نیست. یا هست و برای تو نیست.

پس شروع می کنی به انگولک کردن مغزت. هی می خواهی ته مه اش را دربیاوری که چرا شکل همه چیز یک جوری ست که معلوم است جور نیست.

ته اش را درمیاوری. کفرش را درمیاوری. آن رویش را بالا میاوری.( به سلامت) حواله می شوی.

قلبت تیر می کشد! خب بکشد. حفره ی خالی عمیقی میان سینه ات حس می کنی! خب بکنی. نفست بند می آید!خب بیاید. حس می کنی الان است که غش کنی و بیفتی! خب بیفتی. چشمهات دودو می زند! خب بزند.اشک ، ریملت را می شوید! خب بشوید. خنده ی هیستریک می کنی! خب بکنی.

آینه پیدا کن و روبرویش بنشین. هنوز موهات رنگ تازه دارند. کافی ست دوهفته دیگر بگذرد. باز ریشه های سفیدِ دورتادور صورتت را خواهی دید. چروک زیرچشمها را، رگ های برجسته ی روی دستها را، نشان واریس دو وَر ران ها را. هرچه را که لازم است می بینی.

دیدی؟ خوب دیدی؟ بس بود؟ فهمیدی؟

آرام بگیر و بنشین سرجایت.  اهل سجاده و تسبیح نیستی که بگویم بنشین و استغفار کن.  اهل خیلی چیزهای دیگر هم نیستی که رهایت کند از فکر و خیال.

زل بن به  روبرو و منتظر باش فردا بیاید. پس فردا بیاید. فرداهای بعدی و بعدی و بعدی بیایند.  کتاب که زیاد خوانده ای. مثل آن دخترک سرتق پرافاده باش. هی به خودت بگو( الان بهش فکر نکن اسکارلت اوهارا! فردا بهش فکر خواهی کرد! فردا! فردا بهش فکر خواهی کرد!)

و فردا را کی دیده. کی می داند فردا اصلا می آید یا نه.

اما مطمئن باش نمی میری. لااقل به شکلی که همه از مردن می شناسند نمی میری. فکر کن هزار هزار آدم مثل تو مردگان متحرکند. زنده های نمایشی اند.

(فردا...فردا بهش فکر کن اسکارلت اوهارا)


عشق

دارم جان می دهم. دارم پای جان شیرینی، جان شیرین می گذارم.


(( هرگونه ظنّ و گمان به قتل عمد منتفی  بوده و تشییع و تدفین بلامانع است. ))


همین.

ضدعفونی

خیلی پایه ی وسواس و شستشوی ویرانگر نشدم. به خواهر و دوست و ... هم سفارش کردم که زیادی وسواس به خرج ندن. در واقع اصلا به خرج ندن.

جونم براتون بگه که خریدها رو همینطوری میارم روی میز خالی می کنم و کما فی السابق، توی یخچال، فریزر، کابینت ها و ... می چینم و  خِلاص!!!( بدون هیچ نوع شستشو و حتی دستمال کشیدن)

ها...یه چیز مهم یادم رفت بگم. قبل از جابجا کردن، دستهامو تمیززززز با آب و مایع ظرفشویی می شورم البته !

به همه هم میگم ، فقط میوه و سبزی رو خیلی با دقت بشورین. بقیه رو  بذارین خودش خشک بشه بیفته!


حالا که اینو می خونین، اگه روزی روزگاری کرونای سهمناک رو گرفتم(  آخه ضعیفش رو گرفتم) و به رحمت خدا رفتم، همین پستم رو کپی پیست کنین برای همه عالمیان تا خوانده و درس عبرت بگیرن و مثل من رفتار نکنن و همه چی رو سه ساعت ایستاده و با وایتکس و سرکه و هر ضدعفونی کننده ی الکلی و غیر الکلی دیگری که خودشون می شناسن بشورن و کف مال کنن و آبکشی کنن و بذارن خشک بشه.


یه نکته:

آدم وقتی بیرون میره و میدونه باید دستش رو بی حرکت نگه داره، تمام زوایای صورت، بینی ( اعم از تیغه ی داخلی، سوراخهای طرفین، قوز بالایی) ، گوش، داخل چشم، مژه ها حتی، شروع به خاریدن می کنه. نه؟


جنون خوردنی

توی این مدت که همه خانه نشین و همدم اجباری هم هستیم( من که خانه نشینی رو بلدم و عادت دارم؛ بچه مدرسه ای ها و دانشجوها سختشونه)، پختن انواع و اقسام خوشمزه جات شده جزو رفتارهای اجتماعی و مدنی و فردی م. چیزهایی که تا الان در برابرش مقاومت می کردم رو هم می پزم و درست می کنم و چون شیرژیان می شینم سر ظرف و می خورم و نمی ذارم کسی چپ بهش نگاه کنه. چربی ها هم نامردی نمی کنن و چند کیلو چند کیلو میان مهمونی و صابخونه میشن.

تا یکی دو روز پیش تقریبا جز داروخونه و فروشگاه های بزرگ اغلب جاهای دیگه بسته بود. امروز از باز بودن همه جا نهایت استفاده رو کردم و بعد از خرید ماهانه، سراغ لوازم قنادی رفتم و تا جا داشت چیپس شکلات در انواع ذوب شونده و ذوب نشونده و ویفری و دورنگ و رنگی و ...، قالب وسط سولاخِ دیواره بلند( نمردین برای نوع نامگداریم؟؟؟)، آرد شیرینی،ژلاتین و  شکلات تخته ای سیاه و سفید و چندتا چیز دیگه ، از هرکدوم چند بسته گرفتم. خدا میدونه ترسیدم آقای همسر از توی ماشین فریاد کشان بیاد دنبالم که( آی زن!!....کارتمو ترکوندی!!) وگرنه بادکنک رنگی و قالب بیسکوییت و قالب ژله و ریسه تولد و کلاه تولد و بشقاب و لیوان تولد و نی نوشابه ی تولد و اصلا همه چیِ تولد هم می گرفتم و انبار می کردم برای وقتایی که دوباره قرنطینه و بسته شدن مغازه ها اجباری بشه.

خلاصه که... روحم شاد شد.

تازه دلم اسپری خامه هم می خواست. آرد نخوچی دوآتشه هم می خواست. پودر قند هم می خواست.

دلم کلا چیزهای  میل کننده به چاقالویی می خواد.

دوستگانی

همیشه گفتم از فضای وبلاگ خیلی بیشتر از سایر رسانه هایی که داخلش هستم خوشم میاد.هم راحت ترم و هم حس می کنم تعداد آدمهایی که می خونن منو اینجا به انگشتهای دوتا دست هم نمی رسه. یه جور امنیت خوبی داره برام.

الان با پیام های دوستانی که پیگیر پستها و روزگارم هستن، جو دوستانه ای ایجاد شده که واقعا دوستش دارم.

ممنونم که اهمیت میدین و حرف می زنین.

شب های تاریک

روزها بدک نیستند. آفتاب هست، پنجره ی باز هست. نسیم و گاهی باد هست. نور که باشد اصلا انگار همه چیز خوب است.

شب اما مخوف است. ترس دارد. وهم دارد.

هرچه خانه نشینی در روز داغ می گذارد به دل آدم و از حسرت پرش می کند که ( الان باید می رفتم پیاده روی، خرید، تماشا، دیدن و بوییدن گل و علف )، شب های خانه نشینی چندبرابر ترسناکند.

از این شبهای تا سه و چهار بیدار و مراقب متنفرم. از این چهاردیواری های خفه کننده که روح بچه و بزرگ را مچاله می کند متنفرم. از این کرونای بی معرفت متنفرم.

کرونای لعنتی کاش لااقل رده ی سنی سرت می شد. کاش پیر و جوان سرت می شد. کاش سرکشی و دیوانگی  ها و تندی ها و تهدیدهای نوجوانی و بلوغ سرت می شد. کاش کم طاقتی و ناشکیبی  و تلافی و اخم و تخم تازه جوانی سرت می شد، کاش دغدغه و گریه های مادری سرت می شد. کاش یک جاهایی را امن می گذاشتی برای وقتهایی که آدمها از فرط مراقبت و نگرانی  برای خُردَکانشان کشته می شوند و خونریز ، اما همچنان مراقبند و چشم و دل نگران. کاش می فهمیدی آدمها از فرط ساییده شدن به هم وحشی می شوند . چنگ و دندان نشان هم می دهند. که فلسفه ی آدمها دوری و دوستی است و نزدیکیِ بسیار، ملال می آورد.

کاش یک طیف را راحت می گذاشتی که بروند مدرسه و دانشگاه و بیایند و جان شان از هوای ملایم بهار نوازیده شود. کاش حرف آدم سرت می شد.

چه انتظاری!!! آدم حرف آدم سرش نمی شود. تو سرت بشود؟


کاش مادرها را...فقط مادرها را قرنطینه می کردند توی یک چهاردیواری کوچک. مادرهای خسته را. مادرهای بریده را. مادرهای خفقان گرفته را. مادرهای بیچاره را.