پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

تلاش برای داستانک با عکس

گفتم دلدارت بشوم. گفتی نه. گفتم غمخوارت بشوم. گفتی نه. گفتم چارقت دوزم ، کنم شانه سرت. گفتی نه. گفتم دستکت بوسم، بمالم پایکت. گفتی نه. گفتم غم تو دارم. گفتی نه. گفتم که ماه من شو. گفتی نه. گفتم دلم رفته .گفتی نه. گفتم حرف امروز و دیروز نیست، حرف روزها و شبهای زیادی ست. گفتی نه.

گفتم فقط یکی. فقط به همین یکی گوش کن. ساکت نگاهم کردی.

گفتم برو برلین. گفتی برلین؟ گفتم دیوارش را خرد کرده بودند و خرده سنگها را بسته بسته می فروختند برای یادگاری. گفتم برو یک بسته پیدا کن. از مردم، از موزه، از قدیمی های شهر، از هرجا که شد، اما حتما پیدا کن . گفتم با خودت بیاور به خانه. گفتم بده سنگ را پودر کنند و منتظر بمان. گفتم من که مُردم از خاک گورم بردار و با پودر سنگ قاطی کن . گلدان بساز، شبیه سر آدمیزاد.، اما بی مغز! بی کله! بی پیشانی!   گل بکار  توی شان . گلدان های گل را در میدان اصلی شهر بگذار. گفتم بگذار همه ببینند. همه بدانند که سبز شدم با  فکر تو. گل دادم با خیال تو. مُردم با حسرت تو.

بعد برو به زندگی ات برس!

راستگو

نیستی که نباش! اصلا هم دلتنگت نیستم. اصلا هم یادت نمی افتم. اصلا هم یادم نمی افتد چقدر دوری. اصلا هم فکر نمی رود به اینکه چه کج کج و دلبر می خندی. اصلا هم نمی میرم برای دوباره شنیدن درد دل هات. اصلا هم جان نمی دهم برای دیدن چشم های پرشیطنتت. اصلا هم جان نمی کنم که بهت فکر نکنم. اصلا هم غصه دار نیستم که هزار روز است حرفی نزده ای. اصلا هم دلخور نیستم که حتی گوش شنوا نداشتی. حتی ندیدی.حتی نشنیدی. جواب  دادن پیشکش. اصلا هم  ...

خبری نیست. نگاهم نکن. هیچ خبری توی دل و سر و چشم من نیست. لابد چیزی رفته توی چشمم که چشمم پرآب شده. لابد گرد و غباری، پشه ای... اسم این ها که می چکد اشک نیست! اسم اینها گریه نیست. برو نایست به تماشای من. من گریه نمی کنم. من دلتنگت نیستم. من دلم نمی خواهدت. من...

دیوار باش. محکم و نفوذ ناپذیر!

عیان

کاملا معلومه باز به هم ریختم و این به هم ریختگی همه چیزم رو تحت الشعاع قرار داده.

کاملا معلومه.

چند روز زمان می بره تا بهتر بشم؟

دارم به آخر ماه و اومدن دومین روز ماه بعدی نزدیک میشم. میدونم دلیلش همینه.

میدونم دلیلش بالا پایین کردن عکسهای مامانه توی تلگرام و واتساپ برای دادنش به سنگتراش امامزاده که درست کنن و خودشون نصب کنن و ما ، خدا میدونه کی، اجازه داشته باشیم بریم و ببینیم.

دلم نمی خواد بچه های من هم دچار این سرگشتگی و به هم ریختگی برای نبودن من بشن. دلم می خواد فارغ و رها ، سرخوش و آرام، باشن و فکر کنن آدم هم مثل شکستن ساقه ی درخت، از درخت حیات کنده میشه و تمام.دلم نمی خواد این درد رو بکشن. اما بلد نیستم خودم با همین فرمون پیش برم و آروم بگیرم.

قبل و بعد

بعضی اتفاق ها زندگی مون رو به قبل و بعد از خودش تقسیم می کنه. برای قدیمی ها قبل انقلاب و بعد انقلاب، برای ماها قبل هشتاد و هشت و بعد هشتاد . برای بعضی هامون اومدن و رفتن بعضی آدم ها میشه نقطه ثقل زندگی. قبل از اومدن شون و بعد از اومدن شون. قبل از رفتن شون و بعد از رفتن شون.

اومدن بعضی آدمها رو ما نمی بینیم. در واقع این ما هستیم که به زندگی اونها اضافه شدیم. اما نبودن همین آدمها میتونه زندگی ما رو به دو بخش تقسیم کنه. قبل از رفتن و نبودن شون و بعد از رفتن و نبودن شون.

قابل انکار نیست. این قبل و بعدها تا وقتی زنده ایم همراه مونه و  برای همیشه می چسبه به جمله بندی هامون و نقل خبرهامون.

و به شدت معتقدم هرچه سن و سالت بیشتر باشه این رفتن و نبودن ها بدتر و بیشتر و عمیق تر اذیتت می کنه و آزارت میده.

حالا هی بگین خوش به حالت که چهل سال پدر و مادر داشتی، پس اونی که توی بچگی از دست شون داده چی بگه!

عادت

لوسیا به سام آمبولانس میگه: چقدر طول می کشه تا آدم مرگ کسی رو که عاشقشه فراموش کنه. سام آمبولانس میگه: هرگز. بعد ادامه میده که آدم فقط یاد می گیره باهاش زندگی کنه. باهاش کنار بیاد. چون اون آدم کنارته. حتی اگه زنده نباشه و نفس نکشه.دیگه مثل اولش کوبنده و مهلک نیست.دیگه جوری نیست که در توانت نباشه و در جایی که نباید بخوای گریه کنی از دست ابلهایی که هنوز زنده اند ولی محبوب تو مرده ،عصبانی  بشی . تو خودتو با این قضیه تطبیق میدی.مثل وقتی که به یک چاله می رسی و جهتت رو عوض می کنی و از کنارش رد میشی.( کتاب : من پس از تو)

اینها رو که خوندم دیدم نمیشه سرجام بمونم. کتابو گذاشتم و رفتم توی آشپزخونه.به خیال خودم خفه خفه هق هق کردم و خیالم راحت بود که پسرا توی اتاق و تو با هندزفری توی گوش متوجه چیزی نمیشین. ولی مگه میشه توی این خونه جایی برای خودت خلوت کنی و گریه کنی و یکی پیداش نشه؟

بگذریم از اینکه دلداری دادن آداب و رسوم داره. وقتی یکی داره از گریه خفه میشه، فقط باید بغلش کرد و آروم تکونش داد. گاهی موها و پیشونیش رو بوسید و گذاشت که اونقدر گریه کنه تا خالی بشه از بغض. اما رسم و مناسک تو برای دلداری دادن همیشه با همه فرق داره. تو آدمِ از گریه خفه شده رو قلقلک میدی. هی میگی گریه نکن دیگه. اَه گریه نکن دیگه. همه می میرن. پدر و مادر همه می میرن. و ... اشکهاشو با کف دستت می کشی  و با مُف آدم قاطی می کنی و میاری روی لباسش. گونه آدمو می بوسی  و میگی اَه گریه نکن دیگه! توی چشمات نم اشک نشسته اما زبونت هی جمله هایی رو میگه که آدمو کفری می کنه.اون قلقلک چیه آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اَه گفتن چیه آخه؟؟؟؟؟

میگی همه ی حیوانات، گیاهان، همه ی موجودات هم زندگی شون انتها داره. آدم هم یکی از همین موجودات.

فکر می کنم کاش درخت بودم. برام مهم نبود از بذر و دانه ی کدوم درخت موجود شدم و از بذر و دانه ی من چه موجوداتی حاصل میشن.که اینطوری درد نکشم وقتی درخت مادر رو با تبر قطع می کنن، وقتی درخت پدر رو سیل می شکنه و می بره. فکر می کنم کاش گربه بودم که باز هم نفهمم درد فقدان چقدر درد داره.

توی هی میگی گریه نکن، گریه نکن، گریه نکن... و من می ترسم از روزی که یکی از شماها نباشه و من باشم و باز این پنجره باشه و گریه های من  و چشمهای ورقلمبیده و ورم کرده م از گریه م .

میگی اگه تنها بودی چی؟ خدا رو شکر کن پسرها هستن، من هستم، خواهرات هستن، فامیل ها هستن، دوستهات هستن. و من فکر می کنم ... فکر می کنم که کاش من اونی نباشم که باز از دست دادن همه ی اینها رو تجربه کنم.هیچ وقت آدم مهمه ی زندگی کسی نبودم که نبودنم بخواد کسی رو اینقدر اذیت کنه. میدونم..میدونم که الان تو و پسرها با شنیدن این جمله م فورا گارد می گیرین و بهم می گین بی انصاف...

می دونم آرزوی ظالمانه ایه، اما آرزو می کنم من نباشم اون آدمی که بخواد فقدان یکی از شماها رو تحمل کنه. من بسمه دیگه. پرم دیگه. جا ندارم دیگه.

دیوار برلین هم که باشه فرو می ریزه. من می شینم پای دیوار برلین و از  شکل های متنوع درد از دست دادن گریه می کنم. اونقدر گریه می کنم بلکه یاد بگیرم فراموش کنم. بلکه یاد بگیرم کنار بیام. بلکه با هر اشاره ای دلم هوایی نشه. بلکه به هر بهانه ای دلم نخواد. بلکه به هر شعر و داستانی دلم نره برای هوایی شدن. من می شینم پای دیوار برلینم. و این دیوار از من نمیره تا وقتی سلول های مغزم کار کنه .


سیاوش اسم بهتری بود

لیلا صبوحی چنان عاشق سایه هاست که سایه ها در هر دو کتابش، پای ثابت قصه هستند. ارواح سرگردان گذشتگان که به سلیقه ی نویسنده به سایه تعبیر می شوند سرتاسر قصه همراه راوی اند.

زبان روایت مردانه است و باورپذیر. عباس، شوهر ناهیدِ کتاب پاییز، در روزهای پا به ماهی همسرش و آمدن بچه ی دوم، قصد صعود دماوند می کند تا راز چارقد اسلیمی بادآورده را کشف کند. اینکه صاحب چارقد فقط مشه آی قیز است یا تاریخ آذربایجان، جای درنگ دارد. خرده روایت های آدمهای چند نسل آذربایجان از تهاجم روس ها و جنگ اول جهانی تا سالهای اخیر و آلزایمر و ویلچر سرهنگ تیمورزادگان و مرگی که جسد متوفای بی صاحب را بهانه می کند برای تخلیه ی خشم عباس، خواننده را در تونل های پیچ در پیچ تاریخ ایران و آذربایجان و تبریز، همراه می کند.

از نکبت گرسنگی سالهای قحطی می گوید، از رفتن مردان به سودای ثروت برای پیشه وری به شوروی. از دق خوردن دخترکان عاشق و چشم انتطاری می گوید و رتق و فتق کردن بچگکان گرسنه ی خرد و کلان با قدرت مادری.

مشه آی قیز آنقدر چشم به راه می ماند و شوهر نمی کند و دردهاش را با نخ های رنگی و سیخ های بافتنی می بافد که به قدرت جادوی عشق، نظرکرده می شود و با کلاف های کاموایی اش مراد و استجابت می گیرد برای مردم.

مردهای رفته ی خاندان، در هیات سایه های سوراخ و حفره دار، عذر تقصیر می آورند برای نیامدن شان.اما زن ها خوب بلدند غم رفته ها را بخورند و جای خالی شان را با قدی استوار و دلی شرحه شرحه، پرکنند برای فرزندان گرسنه.

در گوشه کنار قصه، به کنایه و اشاره از جوکهای قومیتی و طرفداران پان تورکسیم به ظرافت انتقاد می شود و نسل جدید را موجوداتی افراطی که از هر دو ور بام افتاده اند، نشان می دهد.

رنگ درد در این قصه سیاه مطلق نیست. آمیخته است با هزار رنگ دیگر. به رنگ کلافهای مشه آی قیز. عباس در سایه ها حلول کرده و در حفره هاشان جایگزینی می کند و اتفاقات ماضی را از چشم نداشته ی آنها می بیند و روایت می کند.

این قصه ی سوررئال ، بسیارخواندنی و قابل توجه است.

سیاوش اسم  بهتری بود

لیلا صبوحی

نشر نیماژ

-ارتباط گرفتن با قصه از مهمترین چیزهایی ست که قصه را جذاب می کند.

-کلمات آنقدر خوب انتخاب شده اند که فرم باعث درخشیدن شان می شود.

-با مشه آی قیز درد کشیدم و بافتم و مردم. انگشتهای او را که سیخ بافتنی شده بودند و از رگ و پی اش نخ گرفته بودند و بافته بودند، به چشم دیدم.

-مردهای قصه اغلب در رفته اند. زن ها اما مانده اند تا قصه را تمام کنند. عباس هم فرار می کند به دماوند.

-اینجا قصه ی سیاه و سفید مطرح نیست. همجواری رنگها از طیف تیره و روشن جهان داستان را باورپذیر می کند.



گذر

از تو بگدشتم و بگذاشتمت با دگران

تو بمان و دگران...

وای به حال دگران!

مانع ابراز

بدبختی اینه که دلم می خواد چیزایی رو اینجا بنویسم که جاهای دیگه نذارم  که کسی نخونه.

اما عدل پسرکی که اساسا مطلب کاملا بی ربطه بهش، میاد می خونه و در ملاء عام در حضور همه بیست سوالی می پرسه ازم که ته و توی قضیه رو دربیاره. اونوقت من باید برای همه توضیح بدم موضوع چیه و کیه.

از این بچه فضولا که دیوونه ت می کنن!

ممد نبودی

هرچی ما ازسرودهای انقلابی دوران ابتدایی و راهنمای و دبیرستان کهیر می زدیم، چون مجبور بودیم حفظ شون کنیم و با آرایش یک، سه، پنج، هفت، نُه، سر صف بالای سکو بایستیم و برای دهه ی فجر بخونیم و توی مسابقات سرود دهه فجر شرکت کنیم بلکه آبرو و اعتبار مدرسه مون بشه، بچه هه یه مدته گیر سه پیچ داده به اون سرودهای  مذکور.

عادت غریبی که امسال موقع درس خوندن به سرش افتاده اینه که صنعتی و سنتی  رو قاطی می زنه و از آهوی دشت زنگاری و آقامون جنتلمنه تا به کربلا اآب روان قیمت جان شد و گلاب بپاش...عقبیا جا نمونن...، ترکیبی می زنه و حین آواز  خواندن و نوحه سرایی درس می خونه. حالا چطوری مغزش اینها رو از هم تفکیک می کنه و حفظ می کنه ، الله اعلم.

دیشب روضه ی خانوم زینب می خوند و خانوم فاطمه رو شفیع می کرد که دوستداران زینب رو ببره بهشت. صداش اوج می گرفت و با اپلیکشنهایی که روی تبلتش نصب کرده صدا رو اکو میده و فضای ملکوتی توی خونه درست می کنه. فقط بوی گلاب کم داشتیم. صداها از پشت در اتاق بسته هم میاد وسط حرف زدن و فیلم دیدن و خواب و استراحت ما.

یکی از سرودهایی که توی روزهای عید دانلود و حفظ  کرده بود و با احساس می خوند و دو هفته مغز ما رو  سایید، هوا دلپذیر شد ، گل از خاک بردمید، بود. می خوند و می اومد می گفت خیلی قشنگه. چطور تا حالا من اینو نشنیده بودم. این شعرش محشره. همه چیزش عالیه. شعرش، ریتمش، آهنگش. آدمو دچار حس وطن دوستی می کنه!

امروز هم یک چیز دیگه دانلود کرده و مغز و هیپوفیز و کورتکس ما رو خراشیده و تراشیده . هی می خونه ممد نبودی ببینی...ممد نبودی ببینی.

بعد یهو هیجان می گردش و داد می  زنه: ممد بیا...کجایی. بیا ببین..ممد...ممد...ممد...!عقبیا گلاب بپاشن ممد بیاد! کاملا هم جدیه و یک اپسیلن تمسخر و شوخی توی کارش نیست!

این وسطها سوال هم می پرسه که چرا بهش نگفتن محمد و ممد صداش کردن.


من می دونم آخرش این بچه عبا می پوشه و عمامه می ذاره و  میره روی منبر  چند پله و مردمو  تبشیر و  تنذیر میده از روز جزا. ببین کی گفتم!



تو پلنگ منی، منو چنگ می زنی

خب... در راستای ورزش با آهنگهای  سخیف، امروز بخت باهام یار بود و سرودهای انقلابی نصیبم شد. منظورم بوی گل سوسن و یاسمن آید نیست،اون آهنگایی رو میگم که انقلابی در عرصه ی موسیقی ایجاد کردن و جریان راه انداختن. 

خفن ترین آهنگ امروز، پلنگه چش قشنگه بود.

به خودتون  بخندین. خیلی هم انرژی داشت. کمرم  دو نیمه شد از شدت و حدّت حرکات  موزون!