پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

من

(من) رو خوندم. یک عاشقانه ی بسیار جذاب و دوست داشتنی. زبان ادبی و جذابی داره. تصاویر زیبا و خیره کننده ای از شرق آسیا توی کلمات می بینیم. در کل هم قصه ، هم زبان روایت قوی هست. کمی با فرهنگ  بومی و آشپزی و تاریخ ویتنام آشنا می شیم.

این کتاب مجوز نگرفته و مترجم بعد از دوبار رد شدن در اداره ی کتاب، ترجمه رو به صورت رایگان در فضای نت در اختیار همه گذاشته.

من هم مثل دوست  عزیزی که در موردش باهام حرف زد، میگم که رد شدنش بخاطر موضوع قصه ست که توی مملکت ما تابو هست و نمیشه بهش پرداخت.

و جالبه که همین موضوع در قصه ها، فیلم ها و روایت ها وقتی برعکس اتفاق می افته خیلی هم قشنگ و پر سر و صدا بهش می پردازن و در موردش در  مدیاهای مختلف محتوا می سازن.

و نکته ی دیگه توی همین مملکت خودمون، اگه نویسنده ی چنین موضوعاتی آقا باشه، مجوز مشکلی نداره. اما وقتی یک خانم بخواد به  این قبیل خط قرمزها نزدیک بشه، کلا باید قید یک فصل و بلکه هم بیشتر از رمانش رو بزنه.

اگه ذهن خرده گیر و شرع گرا جلوتون رو نمی گیره و عشق ، حال تون رو خوب می کنه، از هر نوعی و به هر شکل و شیوه و شمایلی، (من) رو بخونید. حجمش کمه. زود تموم میشه.

روایت عشق در این قصه بشدت حال آدم رو خوش می کنه. به شکلش کاری نداشته باشین. کیفیت روایتش رو ببینید.


من

کیم توی

ترجمه حدیث باقری

منو نکش

گفتم که پسرک دیشب کلی با گوشیم ور رفت و خیلی چیزها ازش بیرون کشید و هی گفت: این کار رو هم می کنه. دیدی تو نمی دونستی!!!

علاقه ی عجیبی به فیلترهای عکس دارم. هرچه فان تر ، بهتر . خودم هرچی گشتم پیدا نکردم و فکر کردم گوشی اصلا این آپشن رونداره. بچه سیم ثانیه پیداشون کرد و رفت سراغ گوشی پدرش که سه سال قبل خریده بود. اونجا هم شکلک ها رو پیدا کرد و هر دو دقیقه یکبار گفت: اگه منو نداشتین این ها  رو پیدا نمی کردین !

با هر چیزی که پیدا می کرد بهم می گفت( گوشیت مال من. نمیدمش بهت. مال خودم. مال خودم) و می خندید.

*

القصه...

ور رفتن هاش که تمام شد، گوشی را گذاشت روی میز و به من رو کرد و گفت:

-مامان تا حالا شده کسی ، یه نفر رو بخاطر گوشی بکشه؟؟

اعترافات هولناک لاک پشت مرده

داستانی که در یک کلام توصیف می شود: هولناک! همه چیز این داستان هولناک است. آدمهایش. رفتارهاشان.اعتقاداتشان،بیرون و درون شان،حرفهاشان،عزاداری و تدفین شان. بجز لاک پشتهایی که از قضا چندان خوی وحشی گری ندارند و نسبتا آرامند، همه چیز به معنای واقعی هولناک است.

مردن کانی بهانه ای ست که رذالت و خباثت خانواده ی کانی و ضیا را عریان ببینیم. ضیا از نوجوانی با مجوزی که مادربزرگ برای رها شدن از فشار زیرشکم برایش صادر کرده، جز به غریزه و زنبارگی فکر نمی کند و عجیب که کسی را به زنی می گیرد که هیچکدام از معیارهای تنانگی یک زن را ندارد. ناچار است مثل برده ی زرخرید خصوصی ترین کارهای کانی را انجام دهد و شاید به تلافی همین برده وارگی چشم و دلش مدام پی لب و دهان و چربی های تزریقی این و آن است.

آدمهای هولناک این داستان هولناک در پی ارضای خودخواهی ها و حماقت های پیدا و پنهان خودشان اند. از پدری که پسرهایش را به بهانه ی کاردستی بچگی یا جوش زیرچانه مدام مسخره می کند و حتی بازی کلامی سیاهش را با عروسش کانی و مادر او نیز ادامه می دهد تا دایی بی خصیه که انتقام داشته و نداشته اش را باید از ضیا بگیرد.

ضیا فقط در دنیایی که با ناف شیطان می سازد احساس راحتی و خودبودگی دارد و در دنیای واقعی فقط نقش بازی می کند.

هیولای هفت سری که در درون بشر خفته در آدمهای این قصه با تمام هفت سرش بیدار است و بیداد می کند. طنز سیاه و تلخی که خرده روایت های قصه را می سازد بهترین وسیله برای روایت کثافت و آلودگی های جامعه ای ست که همگان سعی در پنهان کردنش داریم.

اعترافات هولناک لاک پشت مرده

مرتضی برزگر

نشرچشمه

-قلب نارنجی فرشته اصلا قابل قیاس با این کتاب نیست. شاید تنها شباهتش قساوت و خونسردی راوی در روایت تیرگی های بشری باشد. موضوع قیاس بین بهتر و بهترین نیست. ساختار قصه ها با هم فرق دارد و این مهارت نویسنده است که در دو فضای متفاوت قلم زده.

-حس دوگانه ای به کتاب داشتم. هم دوست داشتم بگذارمش کنار و هرگز ادامه اش ندهم، بس که آدمهاش رذل بودند . هم میل به خواندن و خواندن و خواندن می جوشید در من بس که شخصیت ها عینی و قابل لمس در آمده بودند .

-جسارت و صراحت و گستاخی راوی ( راوی داستانی نه نویسنده) در بیان هرچه نگفتنی ست، گاهی آدم را پس می زد اما توی قصه که حل می شوی، زبانی جز زبان راوی را برای راوایت این همه پلشتی برنمی تابی.

-یک کلام: داستانِ هولناک، زبانِ روایت هولناک، آدمهای هولناک، اما  بسیار بسیار خواندنی .

-مشتاقانه چشم به راه کار بعدی این نویسنده می مانم.



گفتگوی پیرزن و جوان

دیشب گوشی منو گرفته تا امکاناتش رو پیدا کنه و بهم یاد بده. قبلش هم چندتا متلک نیش دار به سمتم شکلیک کرد که: ( وقتی خبر نداری چه امکاناتی داره چرا باید این گوشی را بخری؟ اینا به درد جوونهایی مثل من می خوره نه پیرزنها!!!!!) همین جمله ی آخرش برای در دم به قتل رسوندنش کافی بود. تا جا داشت  به هر جمله م ( پیرزنم! پیرزنا! هر پیرزنی! هیچ پیرزنی!)  اضافه کردم و تقدیمش نمودم.

دیشب پیله کرده بود که پیامک اضطراری رو فعال کنم. گفتم نمی خوام. گفت اصلا می دونی کاربردش چیه؟ گفتم نه. پیرزنا از این چیزا خبر ندارن که. گفت مال وقیته که مثلا تو رو بدزدن.با این سیستم می تونی به یه نفر پیامک اضطراری بدی و لوکیشن محلی که هستی برای طرف ارسال میشه. گفتم مثلا برای کی؟ گفت برای بابا. برای بابا پیام میره که تو در  فلان محل هستی و میاد کمکت. گفتم: منِ پیرزن که جایی هم بخوام برم با بابا میرم. پس بابا رو هم با من می دزدن. پیامک اضطراری هم اگه برای بابا بیاد، در مکان دزدیده شدن چه فایده ای داره پسر جوااااانم؟ سری به تاسف تکان داد و با گوشی مکان را ترک نمود.

برای آدم خوبه ی خدا

اگر خدا دور و بر ما را با آدمهای خوبش نمی گرفت چه غلطی می کردیم؟

شب از نیمه گذشته باشد و تو حیران باشی که چه کنم. چنگ بیندازی به ریسمانی که انگار از آسمان افتاده. از آن سر ریسمان کسی تکانی بدهد و  بفهمی که می توانی دل گرم کنی به ریسمان.

پشت در چشم چشم کنی و گوش بدوانی تا چیزی بشنوی و غرغر و گریه  بعد از ساعتی تبدیل شود به لحنی بیخیال و بعد معمولی و بعدتر سرحال و بعدتر شاد.

دلت زیر و رو شود که معجزه اتفاق افتاد و خدا هنوز هست که وقتهای عجز و بی چارگی ، آدم خوبه اش را از توی انبان معجزه هاش در بیاورد و بگوید( مامانِ نازک نارنجیِ گرگرو، بقیه ش را بسپار به من و آدم خوبه ام).

توی دلت هی رخت بشورند و بچلانند و پهن کنند سینه ی آفتابی که نیمه شب نیست و صدای خنده ی بچه هه بیاید و یک و نیم نصف شب شام بخواهد  و تو ندانی گریه کنی که همه چیز آرام گرفت یا بخندی که معجزه هنوز اتفاق می افتد.


آدم خوبه ی خدا، از تو ممنونم  که شبت را بی خواب کردی و نخودچی کشمش مهربانی از جیبهات درآوردی و ریختی توی دامن ترسیده و چین خورده ی یک آدم کوچولو .

از تو ممنونم که توی دنیای هراس و ترس و وسواس و وحشت از ویروسی که زندگی همه را به گند کشیده، ایستادی پای رفاقتت با دوست کوچکت.

از تو ممنونم که مهربانی هات را نگه نمی داری برای خودت، گزینش نمی‌کنی، جیره بندی نمی‌کنی. سخاوتمندانه می بخشی  و بی ادعا.

خدات در همه حال از بلا نگه دارد! 

شکل مادری

از دیشب  تا همین الان بغض چسبیده بیخ چانه ام. یک باریدن درست و حسابی می خواهم بی سوال و جواب که ( چی شده؟ چرا اینطوری شدی و ...)

مادری سخت است. خیلی سخت تر از آنکه فکرش را بکنی. حبس شدن توی خانه و از هر طرف خوردن به در و دیوار یک چیز است. بلد شدن روح و روان بچه هات یک چیز دیگر. گاهی دوتایی با هم جنگ دارند. گاهی هرکی با خودش می جنگد. گاهی یک عامل بیرونی به جنگ بچه ات آمده . تو توی همه ی اینها باید هی بمیری و زنده شوی تا راه دل شان را بلد شوی. که ارام شوند،  نترسند و مطمئن باشند مامان همیشه پشت شان است و هواشان را دارد و مهم تر از همه خیلی خیلی دوست شان دارد.

گاهی بی انصاف می شوی. یکی را سرزنش می کنی، دعوا می کنی. گاهی هر دو را. گاهی خودت را. برای همین چیزهاست که سخت است. مادر هم پر از خطاست. پر از ندانم و چه کنم. مهم نیست که کی را دعوا می کند، به حق است یا نه. مهم این است که مامان قلبش تکه تکه می شود وقتی گریه یا خشم یا غم بچه را ببیند.

دیشب مادری بودم که درمانده و وامانده بودم که چه کنم با بچگی و نوجوانی و جوانی بچه ها. امروز دختری ام که دوماه است مامانش رفته و صدایش را نشنیده.

چطوری ما شش تا را به دل کشیدی مامان؟ چطور از مادر بودن خسته نشدی؟